نصیحت الغربیته فی اصول احساسیه

منو که می شناسید وقتی بهم رو بدند خیلی قار قار می کنم و سر و صدا راه میاندازم تا دلتون هم بخواد حرفای نیش دار با استفاده از کلماتی که طرف مکالمه به کار برده می زنم! خیلی اخلاق بدیه می دونم!


جوان و جاهل که بودم یکبار یک دوستی سرخوشانه رو شروع کردم که بنده خدا طرف مربوطه خیلی برام جذابیت نداشت، نه قیافه ای، نه کاراکتر، نه قد و هیکل، نه خانواده و نه .... اصلا" همیشه دوستان بهم می گفتند مرضت چی بوده با اینکارت؟؟؟ به قول فیلم سن پترزبورگ تو که به اون نمی خوررررررررررررررررری!

البته شاید دلیل اصلی که بنده خدا جذابیتشو برام از دست داد این بود که متوجه شدم من دقیقا" با criteria ایده آل ترسیم شده در ذهنش تطابق دارم!! ببینید بنده خدا چقدر سطح توقعشو پایین آورده بود.

یک دلیل قلمبه سلمبه دیگه اش هم این بود که می خواست به همه ثابت کنه چیزی که در ذهنش ترسیم کرده بود واقعیت پیدا کرده و می خواست با من بزنه تو دهن بقیه!!!! آخه غربتی چیه که کله پاچه اش چی باشه؟ والا.

این موضوع خیلی منو ترسوند و به دلیل عدم جذابیت اولیه بنده خدا و عدم تلاش دو طرفه ما برای ایجاد جذبه، یک روز بعد از 3-4 بار ملاقات و تیک زدن تصمیم گرفتیم که موضوع رو از اول ندیده بگیریم و هر کی بره سی خودش. راستش بعدش کلی تلاش مذبوحانه انجام داد ولی خوب من دیدم بیشتر از این درگیر شدن بجز بی احترامی به اون بنده خدا نتیجه ای نداره و من هم سن و سالم اجازه نمی ده مردمو آزار بدم. خلاصه با مدیریت بالای خودم موضوع فیصله پیدا کرد.

یکی از کارهای بدی که من در ارتباط با این بنده خدا انجام می دادم، خندیدن به هر چیزی بود. چون از مجاورت با ایشون لذتی نمی بردم همه چیز رو به fun می گرفتم و از هر چیزی خنده ام می گرفت. به نظر خودم ایشون هم لذت می برده ولی امروز فهمیدم که نمی برده!


 

ادامه مطلب ...

خاطره دزدی 13-بچه های فامیل دکتر چوبکی اینا

یادتونه از نوه خواهر دکتر چوبکی نوشته بودم که رفته بوده سفره آبروریزی کرده بوده. دکتر چوبکی می گه پسرک مریض شده بوده و پیش مادر بزرگش بوده.

خواهر دکتر هم که شیمی درمانی می کنه و خوب اولین تاثیرش از دست دادن مو و ابرو و مژه هستش. خلاصه دکتر می گفت من رفتم خونه خواهرم و دیدم پسرک و خواهرم با هم دراز کشیدند و دارند تلویزیون نگاه می کنند، خواهرم هم پسرک رو باد می زنه چون تب کرده بوده . دکتر هم می ره سر خواهرشو ماچ می کنه و بهش می گه چطوری کچلللللللللللللل؟ یک دفعه پسرک با همون حال نزارش داد می زنه، نگوووووووووووووووو، خوشگلههههههههههههههههههههههه.


دومیش از پسر دکتر چوبکیه. آرین که کلاس دوم بوده یک روز میاد پیش باباش و بهش می گه کَسی که " کُش جاکُش" باشه چه جور کَسیه؟ دکتر هر جور جمله رو اینور اونور می کنه نمی فهمه بعدش به پسرش می گه بچه جان چیزی رو که دیدی بنویس ببینم چی می گی. آرین هم می نویسه فلانی " ... کش ج ا ک ش " است!

قیافه دکتر هم


آخرش هم کَسی نفمید موضوع رو چه جوری به پسرش توضیح داده؟


همه غربتی هستند مگر غیر آن ثابت شود

چند روز پیش با بچه، مچه های فامیل پدری یک جا جمع بودیم. الان دیگه همه بزرگ شده اند و هیچ کس زیر سی سال سن نداره. بحث از سیاست و داعش و ساپورت و آب تهران و آلودگی زیست محیطی به این رسید که هر کس توی بچگیش چه تکه کلامی داشته یا توی چشم بقیه به چی معروف بوده :


 

ادامه مطلب ...

داستان های محله پدری

یادمه یک Email قدیما دست به دست می شد که یکی از پولدارای نیویورک می ره مکزیک برای تفریح یک بابایی رو می بینه که بی خیال بوده و حالشو می برده. مستر نیویورکی هم راهکارهایی برای پویایی زندگی مکزیکی می ده که نتیجه نهاییش این بوده که بعد از کلی پول درآوردن می شد یک آدمی اهل حال در سواحل مکزیک، خوب برای مکزیکی داستان ما هم جای سوال بود که خوب چرا باید اینهمه خودمو زجر بدم، الان هم من دارم همین کارو می کنم.

این قضیه شده بچه محلهای ما. یکی از همسایه ها بود سه تا پسر داشت یکی از یکی زشت تر، بدهیبت تر و بی کله تر. اصلا" موجوداتی بودند برای خودشون. از بین سه پسران، پسر وسطی یک مقداری معقول تر بود و به طبع قانون طبیعت بی ریخت ترین هم بود. محلی پدری من قدیما جز محلات متوسط تهران بود، الان دیگه شده محله پایین(ربطی هم به ما نداره، تهران تا وسطای کوههای البرز رفته بالا). اکثرا" هم کارمند بودند و تعداد بچه ها نهایتا" 3 تا و همگی هم مجبور بودیم درس بخونیم. الان نگاه می کنم توی کوچه باریک قدیمی از بین 20 تا خونه کلی آدم حسابی غیر غربتی اومده بیرون. باز هم برادران داستان ما توی این جمع استثنا بودند و خیلی دنبال مشق و اینجور چیزا نبودند.
خلاصه اون موقع که پیکار سختی برای کنکور بین بچه مچه های کوچه به وجود اومده بود و ماها می خواستیم نشون بدیم که خیلی کار درستیم اینا داشتند حالشو می بردند.
بعد از درس هم تلاش عجیبی برای ایجاد شغل و یا استخدام شدن توی شرکت های کار درست بین ما بالا گرفت ولی سه تا برادر با همون دست فرمون رفتند جلو. خیلی از برادر بزرگ و کوچک خبر ندارم یعنی اصلا" خبر ندارم. ولی برادر وسطی به زور دیپلم گرفت، رفت معلم نهضت شد، بعدش جذب آموزش و پرورش شد. آخرش هم رفت طالقان معلم کلاس اول یا چه می دونم دوم دبستان شد. جوون که بودم یادم که میوفتاد می گفتم آخه آدم از وسط پایتخت می ره ته دهات؟ اونم معلم نه دبیر؟ آدم چقدر خودشو باید دست کم بگیره.

دوباره برگردیم به زمان حال، چند روز پیش مادرم رفته بود طالقان برای گردش، پسر همسایه رو دیده بود. ازدواج کرده بود، یک باغچه توی طالقان داشت 1000 متر همونجا هم خونه ساخته بوده هم معلم بوده. مادرم که می گفت باغچه اش مثل بهشت بوده هم سبزی و صیفی توش کاشته بوده هم گل و سنبل. هم درخت میوه داشته.
ساعت 3 مدرسه اش تموم می شه میره خونه، باغبونیشو می کنه. با بچه هاش اینور اونور می ره. 3-4 ماهی یکبار هم میاد تهران سری به خانواده اش می زنه.

حالا زندگی رویایی منو تصور کنید :
یک باغچه توی طالقان متراژش مهم نیست همونجا هم یک خونه کوچیک داشته باشه، اتاق هم باشه کافیه. هم سبزی و صیفی توش بکارم هم گل و سنبل. هم درخت میوه داشته باشه، 3-4 ماه یکبار هم بیام تهران برم. خرجی دیگه ندارم که!!!

خوب که فکر می کنم اون پسر از 20 سالگی داره توی رویای بزرگسالی من زندگی می کنه، سالمه، از وقتش برای خودش استفاده می کنه، خودشو با هر کسی درگیر نمی کنه، 90 سال دیگه هم با این وضعیت سالم خواهد بود.

عوضش من و بقیه جماعت کار درست نه خونه درست حسابی داریم، نه وقت داریم به خودمون فکر کنیم، نه از کارمون راضی هستیم، نه سالم هستیم و نه .....
 

الان که بخوام درست نظر بدم، یک نفر آدم درست و با فکر بین بچه های کوچه بو، همون برادر وسطی داستان ما بوده.

رمضان نامه

کلا" نطقم کور شده، دقت کردید؟؟؟

دیروز پست افطاری دکتر تکتم رو نگاه می کردم، یادم اومد که امسال منو کسی افطاری دعوت نکرده!!!! اصلا" یک وضعی، باید بگم مسوولین علاوه بر ساپورت برای این معضل هم راه کاری بیاندیشند.


دروغ چرا یکی دعوت کرد، یعنی اینجایی که دارم باهاش کار می کنم دعوتمون کرد. یه چیزی شبیه همون غذای شرکت بود، فرقش این بود که قبلش نون، پنیر، سبزی دادند و لازم نبود برای گرفتن غذا توی صف بایستی و غذا رو می گذاشتند مثل مهمون جلوت.

مشکل من با این مساله نبود، مشکلم این بود که یا ملت خیلی تند غذاشونو خوردند، یا من خیلی لفتش دادم یا اینکه من خیلی خوردم. که فکر کنم آخریش باشه.

البته بگما، اینا که تا غذاشونو می خورند توی مهمونی از سر سفره بلند می شن کم از کفار ندارند. آخه چه معنی می ده همین که غذا از گلوتون پایین می ره بلند می شید. شاید یکی می خواد صحنه سازی بکنه غذا بیشتر بخوره. حالا شما همه زندگیتون شفافه زرتی باید آدمو رسوا کنید؟؟؟؟

من هنوز قاشق توی دهنم بود ملت از سالن رفتند، تازه من نون پنیر اولو نخوردم که جا برای شام داشته باشم. باید بگما من که پر رو تر از این حرفام به غذا خوردنم ادامه دادم ولی آخرش من بودم و کاسه بشقابم و چند نفر جارو و تی به دست مثل گرگ منتظر بودند من از جام بلند بشم، شروع به تمیز کاری کنند.

خواهر من، برادر من، نکنید اینکارو، دل مومنین رو به درد نیارید. از من گفتن بود، خود دانید، هر کاری دوست دارید انجام بدید.

شورش غربتی!3

یادتونه عید رفته بودم رستوران، اومدم اینجا کولی بازی درآوردم که اِلِه، بِلِه، جیمبِلِه!


خلاصه براتون بگم که امروز هم گیر همون سیستم افتادم اونم از نوع بانکیش.


بانک مسکن شعبه آفریقای شمالی سر گلشهر


به نظرم اصلا" بانک نبود، مرکز پاچه گیری و آزار مشتریان بود. یعنی از بین 20 تا باجه ای که داشت دو تا کار می کرد، متوسط زمانی هم که صرف می کرد 15 دقیقه بود!


افرادی هم که جوابگو بودند منتظر بودن ملت یک سوتی در رعایت نوبت، سلام کردن، ارایه مدارک، معطل کردن مسوول باجه و .... انجام بدهند تا به بهترین وجه از خجالت مشتریان دربیایند.


من که ید طولایی در کل کل با کارمندان در رعایت حداقل مشتری مداری دارم، به گورِ نداشته خودم خندیدم که دم بربیارم و حرفی بزنم چون دیدم چه جوری 10-12 نفری پشت هم، هم درمیاند و مشتری بنده خدا رو گلوله باران می کنند.

اصلا" سر چهارراهِ پاچه گیری بود به جان ابولفضل!!!!


امروز به خاطر یک آدم بد حساب دوبار رفتم این شعبه و هر دوبار هم دیدم ملت پس از شستشو روی بند قرار دارند. خودم هم تا اومدم از جام بلند بشم برسم به باجه نوبتم گذشت، از ترس اینکه تا بجنبم یک طلبکار دیگه پولِ توی حسابو برداره، افتادم به التماس که جانِ مادرت نوبت منو برگردون. شانسم زد که خانمی که بعد از من اومد گذاشت که من برم سراغ باجه. بعدش مسوول باجه به تشخیص خودش درخواست منو برای چک رمزدار عوض کرده بود و من نیم ساعت معطل چک بودم در صورتی که چک صادر شده بود و مسوولین امر هی اسمی رو که مسوول باجه روی درخواست نوشته بوده، صدا می کردند.


خلاصه بگم که کلی هم دعوا کردم که خط من روی درخواست چک چیز دیگه ایه و من نوشته رو قبول ندارم و بعد از نیم ساعت دیگه کل کل چکو عوض کردند. خیلی روز عذاب آوری بود. خیلی!


خدا همگی رو از شر پاچه گیران نجات دهاد، آمین.

پست سرکار 7

آقا اینا که میگن طبق کتاب فلان کارهاتونو لیست کنید بعد بدترین شو اول انجام بده. همون قضیه قورباغه رو قورت بده.


یک کلام چرت می گند.


من الان یک برکه قورباغه دارم گه گیجه گرفتم کدومو قورت بدم. وسطش هم اومدم وبلاگ به روز می کنم!


شرمنده از ادبیات ولی واقعا" فقط همین عبارت شرح حال منه.

پست سرکاری 6

آقا ما چند روز پیش رفته بودیم توی یک جلسه ای از این اتاق جلسه ها که میکروفون روی میز داره و هرکی صحبت می کنه دوربین به سمتش می چرخه و از این حرفا (ببینید غربتی کم الکی نیستا!)

خوب ما از غربتستان اومدیم و توی روستای ما از این چیزا نیستش، از قضای روزگار هم بین دو نفری نشسته بودیم که از نظر محاسن و یاری اسلام کم نداشتند. نفر سمت راست هم از نظر سازمانی و هم سن و سال از نفر سمت چپ بزرگتر بود. وقتی نفر سمت راست شروع به صحبت کرد، توجه من به موضوع جلب شد و دیدم سیستم چه جوری کار می کنه هیچی دیگه یک دفعه اصلا" موضوع از دستم خارج شد و همش سعی می کردم بین دو مکالمه میکروفون بگیرم که یک دفعه هر دو طرف من، همزمان، با پا کوبیدن به من که شلوغ نکن. منم که انگار یک دفعه از خواب پریده باشم داد زدم "خوبببببببببببببببببببببببببببببببببب باششششششششششششه دست نمی زنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!"

این بندگان خدا تبدیل شدند به دو گوی قرمز رنگ با کلی ریش!


در همین جلسه موضوعی مطرح شد که از نظر زمان بندی تقریبا" غیرممکن بود و من دیدم به هیچ وجه قابل اجرا نیست ولی خوب موضوع این بود که مجبور بودیم یا اینکارو انجام بدیم یا اینکارو انجام بدیم (حواسم هست، جمله ام درسته). ملت افتادند به توجیه و استدلال و طرف درخواست کننده هم معلومه که وتو می کرد حرفای بقیه رو. من این وسط پرسیدم آقاجان این برنامه ای رو که می گید من باید از کی بگیرم. بگید بگیرم برم ردِ کارم. اون بابای وتو کننده یک دفعه بُل گرفت که ببینید دیدگاه غربتی رو! چقدر اجراییه بین شماها!

منم سریع گفتم اشتباه می کنید دیدگاه من اجرایی نیست مرده شوریه. من مرده شورم، فرقی برام نمی کنه بهم بگید کیو بشورم، من فقط می شورمش. حالا با این روش شما باید کفنش هم بکنم، ok کفنش هم می کنم ولی اگر وسط کار سر کفنو خوب نبستم مرده افتاد بیرون به من ربطی نداره!!!!

الان اسمم شده غربتیِ مرده شور!

پست سرکاری5

اینو امروز برام Email کرده بودند:


عدم استفاده از فحش

 

با توجه به اینکه استفاده از فحش و عباراتی همچون "خفه شو" در کتاب ممنوع است و در وزارت ارشاد رد میشود، فرض کنید یک نویسنده ی رئالیست یک داستان می نویسه و در بخشی از داستانش یک دعوای خیابانی را به تصویر می کشه.
با رعایت مسائل ممیزی لابد می شود یک چنین چیزی:
نفر اول: دستت را بکش مرتیکه ای که شبیه آن جانور شاخدار هستی.
نفر دوم: به من گفتی جانور شاخدار مرتیکه ای که مسئول خانه ی فساد هستی؟
نفر اول: به من می گویی مسئول خانه ی فساد؟
من الان روابط نامشروعی با دو تن از اعضای خانواده ات برقرار می کنم.
نفر دوم: تو!!! رهایم کنید من هم اکنون بخشی از البسه ی همسرت را روی سرت می کشم. تو که ابوی واقعی ات شخصی غیر از ابوی ات است.
نفر اول: برو ای مرتیکه ای که روابط بدی با مردان دیگر داری!

پست سرکاری4


این پست رو خیلی سریع و بدون ادیت گذاشتم اگر جمله ها خوب درنیومده ببخشید.


خوب چند تا خبر به شما بدم.


یک و از همه مهمتر از چاله در اومدم. شاید یک روزی تعریف کنم چه کاری کرده بودم. بذارید نتیجه اخلاقی کارم رو به سمع و نظرتون برسونم. چکیده اش اینه که یک قرآن برای هر کاری یا موضوعی برای خودتون تعریف کنید و اول از همه خودتون به اون قرآن ایمان بیارید. من در مورد کارم قرآن دارم. اونم اینه هدفم از کار کردن پول درآوردنه. اگر کار خیر بخواهم بکنم خارج از محیط کار انجام می دهم. البته تبصره هم دارم مثلا" حاضر نیستم هر پولی رو بخورم حالا نه اینکه خیلی کارم درست باشه ها ولی به تعریف هام پابندم. یکیش این بود که مدت دو سال یک آقایی که توی باغهای شهریار بنزین پتروشیمی تولید می کرد به ما فشار می آورد که سازه پرتابلشو بسازیم. اولش ما نمی دونستیم قضیه چیه بعد از اینکه فهمیدیم کاربرد سازه چیه دیگه یک کله وایسادیم که نه. ما هر بلایی سر این ملت بدبخت درمیاریم برای خودمون کافیه دیگه ترجیح می دیم توی ناله نفرین سرطان مردم درگیر نشیم!

طرف کارشو بلد بودا. تونسته بود برج تقطیر به اون بلندی رو با روشهایی به 20 متر تقلیل بده اندازه یک ساختمون 7 طبقه و گر و گر هم بنزین تولید می کرد. خوراک سیستمش هم نفت عراق بود با تانکر نفت عراقو براش می آوردند و به جاش پلاستیک قابل سوختن در خودرو تولید می کرد!!!!!!!!!!!!!! البته واضح و مبرهن است که افراد دیگر کمک کردند و برای ایشان سازه اش را ساختند و تعداد قابل توجهی از باغدارهای شهریار هم سیستم رو ازش خردیدند و شدند تولید کننده بنزین! فکر کنم فقط در مملکت ماست که کسی که تا دیروز گلابی و آلبالو تولید می کرده از امروز بنزین تولید می کنه!

همه اینا رو گفتم که بگم یک خیلی کارم درسته دو اینکه از قرآنتون کوتاه نیاید. من یک مرحله کوتاه اومدم و کلا" 4 ماه درگیر شدم.




توی این هفته که خوردیم به تعطیلات من درگیر کارهای اداریم بودم به حمدالله هیچ کدوم به نتیجه نرسید. گواهینامه ام که یکسال بود از تاریخ انقضاش گذشته بود و من نفهمیده بودم. جالبیش اینه که در این مدت جریمه هم شده بودم و افسر گواهینامه ام رو دیده بود ولی دیده بود قیافه ام به درد کل کل نمی خوره بی خیال شده بود. خوب دکترها که از یکشنبه رفته بودند تعطیلات و نتونستم برم دکتر چشم.


باید معرفی نامه به پلیس می گرفتم برای کاری، پلیس بنده خدا تا ساعت 9 شب منتظر شد و گفت می مونه تا من معرفی نامه رو ببرم ولی اون بابایی که باید معرفی نامه رو امضا می کرد نیومد که نیومد. البته کمک بزرگی به فضای سبز تهران کرد چون زیر پلم علف سبز شد در حد سبزه عید.


توی خونه پدرم قمری ها می آیند و روی لبه در بالکن وقتی درو باز می کنیم می شینند و سر و صدای مسخرشونو در میارند. از بس هم خنگند هر روز آت و آشغال میارند و مثلا" لونه درست می کنند و شب هم که ما درو می بندیم لونشون خراب می شه. برای جلوگیری از این موضوع من چندتا روزنامه از محل تای روزنامه گذاشتم روی در. این پرندگان که میان سمت در وقتی با موضوع جدید برخورد می کنند یک مقداری معطل می کنند و بال می زنند چون بال می زنند روزنامه ها تکون می خورند و اینا می ترسند و در می روند. البته اگر شما فکر می کنید که این موضوع رو می فهمند اشتباه می کنید چون تا غروب آفتاب 500 باری این کارو می کنند و هر 500 بار هم می ترسند و هر دفعه یک خنگ بازی جدید در می آورند. می خورند به شیشه، می رن روی چرخ خیاطی مادرم می نشینند و ... این آخری ها دیدم روی کتابخونه یا لوستر نشسته اند و حتی آت و آشغال گذاشته اند که لونه بشود که پاکسازش شد. توی همین هفته که هی من مجبور بودم کارت ملی و شناسنامه اینور اونور کنم برای 5 دقیقه رفتم توی اتاق و شناسنامو گذاشتم روی دسته مبل تا برم گلاب به روتون دستشویی و برگردم برم رد کار خودم. وقتی برگشتم دیدم قمری روی جلد شناسنامه ام ر.ی.د.ه. من دیگه حرفی ندارم.


پی نوشت 1 : دکتر تکتم، email شما رو دیدم. یک کمی قدیمی بود. بذارید من دوباره به دوران ایده آلم برگردم 3000 تا Email  دارم که باید ارسال بشه. اونوقت اگر تونستید جواب غربتی رو بدهید.


پی نوشت 2 : مهندس بنفشه عزیز، بابا شرمنده کردید. اصلا" انتظار نداشتم کسی از دوستان وبلاگی تولدم رو بدونه! معلومه بجز ته دیگ درست کردن و جمعه به جمعه تمیزکاری اتاق فکر، خیلی کمالات دارید که رو نمی کنید. خیلی متشکرم.

پست سرکاری 3

داشتم پست فروشگاه مهرداد عزیز رو می خوندم در مورد یک قلم کالا، یاد یک خاطره دزدی از یکی از همکاران قدیم افتادم همون که توله سگ دوست پسرش کر بود.


ایشون یکبار رفته بوده قدیم ها داروخانه اون موقعی که تازه دوره اصلاحات بوده و همه چیز راحت وارد می شد و همه چیز همه جا بود. می بینه داروخانه کلی آدامس طعم دار آورده. کلی ذوق می کنه هی به فروشنده می گفته این طعمشو بده اون طعمشو بده. یک آقای پیری هم پشت سرش بوده معطل که این جنسشو بخره طرف داروخانه ایه جواب آقا پیررو بده. داروخانه ایه هم هی به نسترن می گفته طعم فلان هم داریم این بنده خدا هم هی ذوق می کرده و بلند داد می زده اِاِاِاِ من این طعمشم دوست دارم. خلاصه 10-12 تایی جعبه انتخاب می کنه. می ره پشت صندوق تا پول بده. نسترن تعریف می کرد که برام عجیب بود که آقا پیره خیلی کلافه بوده و هی غر می زده که خانم چه خبرته خوب هفته دیگه بیا باقیشو بخر مگه می خوای چی کار کنی؟ من پیره مرد برای دو قلم دوا معطل لوس بازی شما شدم.


جالبی قضیه این بوده که هیچ کس توی داروخانه حرفی نمی زده و نسترن هم اصلا" از کلمه آدامس استفاده نمی کرده فقط از طعمها اسم می برده و خیلی تاکید داشته که طعم ترش هم جز طعمها باشه.

آخر خریدش بوده که بر می گرده به داروخانه ایه می گه آقا اینا خاصیت درمانی هم دارند مثل اون قرصهای مکیدنی که برای گلو درد خوبه که یک دفعه داروخانه می ره روی هوا. طرف بهش می گه خانم شما هم هم خدا رو می خوای هم خرما اینا برای کاربرد دیگه ایه. تازه اینجا بوده که نسترن به جعبه ها نگاه می کنه و می فهمه آدامس نخریده همونایی که توی فروشگاه مهرداد عزیز کم شده خریده!

پست سرکاری 2

یه موضوع رو تندکی بگم.


راستش غربتی خیلی به تاثیر رسانه اعتقاد داره. برای همین خیلی راحت تلویزیون نگاه نمی کنه. می ترسم همین جوری پیش برم دیگه بلد نباشم با تلویزیون کار کنم.


برعکس من خانم والده به شدت وابسته به تلویزیون و تولیدات کشور دوست و برادر ترکیه هستند. چند روز پیش در گردهمایی خانواده غربتی مادرم به عروس غربتی اینا سفارش می کرد که یک چیزی توی تلویزیون دیده که یخ و نمک می ریزی توی یک مخزن و شیر و شکر و قهوه هم می ریزی توی یک مخزن دیگه و تکون می دی و می شه بستنی، حتما" بخرش برای شاخ پسرم بستنی درست کن!

از ما انکار از خانم والده اصرار که خودم دیدم تازه داده بودند دست بچه ها، می گفتش که بدید بچه ها همین که بالا پایین می پرند اینکارو انجام بدهند. کلی من و برادر غربتی با فرمول نشون دادیم که بابا با توجه به ظرفیت گرمایی آب و شیر و زمانی که می گی نمی شه. مادرمن علم می گه نمی شه (مثل اون قسمت big bang theory که شلدون به پنی ثابت می کرد یک آدم به وزن و هیکل اون نمی تونه یک گاوو تکون بده ولی پنی قبول نمی کرد، آخرش معلوم شد پنی در هنگام جابه جا کردن گاوه مست بوده و اونی که چپه شده پنی بوده نه گاوه). باز تکیه مادرم این بود که خودشون نشون می دادند من از خودم نمی گم. باز توضیح دادیم که مادر من برای یک فیلم 5 دقیقه ای شاید یک هفته کار بشه 100 بار کات دارند، نمی شه. بازم جواب ین بود که همینی که می گم نشون می داد و درسته. دیگه برادر غربتی قاط زد گفتش مادر من تلویزیون گودزیلا هم نشون می ده دلیل نداره که درست باشه.


نتیجه نهایی بحث : قرار شد عروس غربتی اینا یک دونه از اون وسیله ها بخره. بعدش عروس غربتی اینا اعلام کرد من اگر بستنی بخوام می رم از سر کوچه می خرم حوصله بستنی درست کردن ندارم ( بیخود نیست که با ما فامیل شده!)


پی نوشت برای پدرام عزیز : همینی که هست!


پی نوشت 2 : می خواستم از همین جا به کسی که با سرچ عبارت "اخه تا اینقدر حماقت" در Google ask به وبلاگ من رسیده بگم که خیلی بدی! من با این همه کمالات چرا حماقت؟

فنون مذاکره

خوب یک ذره اظهار فضل کنم.


در ادامه تکنیک هایی که غربتی در مذاکرات یا معاشرت هایش استفاده می کنه با عنوانهای تخصصیشون آورده شده :


 

ادامه مطلب ...

گربه نامه




اینا رو ببینید. خیلی حوصله ام سر جاش نیست که بنویسم.


این


این یکی طولانیه ولی آخرش خیلی منو خندوند. این همه بقیه ملاحظه شونو کردند آخرش طرف اومد ...


آخریش هم نگاه کنید. موندم کلاغا چی کاره هستند؟ یکی comment گذاشته کوچ هستند که به نظرم خیلی مناسب میاد. شایدم شرط بندی کردند!

ژنوتیپ یا من از اولش غربتی بودم

نمی دونم شما کوچک بودید چه جوری بودید. بعضی از بچه ها مثل اون بچه توی فیلم shining یک دوست فرضی دارند. بعضیها عقیده دارند که نباید جلوی این تصورات بچه ها رو گرفت چون به تخیلشون صدمه می زنه بعضی ها هم عقیده دارند این دوست برای زندگی اجتماعی بچه ها مشکل ایجاد می کنه.


منم یکی از این دوستا داشتم وقتی کوچک بودم ولی به دلیل جو دموکراتیک خونمون حتی وجودشو اعلام نکردم. فقط وقتی تنها بودیم با هم حرف می زدیم و برای اینکه کسی اذیتش نکنه توی موزاییک های راه پله طبقه دوم خونمون زندگی می کرد. یادمه که صورتشو توی موزاییک ها می دیدم و اصلا" یادم نمیاد که چی شد دیگه ندیدمش و الان هم هرچی دقت می کنم چیز زیادی ازش یادم نمیاد ولی اینو یادمه که خیلی دوستش داشتم!


یک عادت دیگه ای هم که داشتم این بود روی همه چیز اسم می گذاشتم. همه اعضای بدنم یا وسایلم اسم داشت. هنوز هم که هنوزه این اسمها متداوله توی خونه پدرم. مثلا" اسم یک بالش خیلی چاقی که برای بغل کردن خوبه "اقدس" هستش. حتی مهمونهامون هم بالشو به اسم اقدس صدا می کنند. حالا شما فکر کن جلوی یک غریبه بعد از نهار مادرم به برادرم می گه، اقدسو بده به دوستت بعد از غذا یک ذره دراز بکشه، استراحت کنه!!!!!!!!!!!!!!!!


همه این صغری کبری ها رو گفتم که به اینجا برسم که دو تا کتاب برادرم برای پدرم خریده یکیش لغات و اصطلاحات کاشونی و اون یکی ضرب المثل های کاشونی. سرگرمی جدیدمون اینه که می شینیم دور هم کتابارو می خونیم و نکته یا خاطره جور می کنیم و می خندیم.

یکی از مواردی که بهش برخوردیم کلمه "پیزی" بود به معنی "شکم". یادم میاد وقتی کوچیک بودم به شکمم می گفتم "پیزی" اینجوری توی ذهنم بود که این کلمه رو از بزرگترها شنیدم. وقتی توی کتاب لغات و اصطلاحات به کلمه پیزی رسیدیم مادرم می خندید که غربتی هم کوچیک بود به شکمش می گفت پیزی. خوب جواب من هم همون جمله قبل بود که من از خودتون شنیدم. پدرم هم محکم وایساد که من اولین باره این کلمه رو شنیدم و با اینکه من از همتون کاشی ترم تا به حال نه این کلمه رو شنیدم نه به کار بردم پس تو از من نشنیدی. پدر و مادرم می گفتند که فکر می کردند این یک کلمه بچگونه است نه کلمه کاشونی. خلاصه بعد از کلی خنده و شوخی به این نتیجه رسیدیم که ژنوتیپ من کاشونیه!

حمل و نقل محصولات جالیزی در این وبلاگ اکیدا" ممنوع است.


از قدیم گفته اند : من مستجاب الدعوه هستم یک جورایی هم فامیل خدا حساب می شم.

دو سه باری هم خدا به خوابم اومده بهم قول پیغمبری داده ولی بعدش دیگه پیگیری نکرده منم پی شو نگرفتم.

ولی این دلیل نمی شه شما ها بیاید هندونه زیر بغل من بذارید. منم از خود راضی، نزده می رقصم. کم self steam قلمبه ای دارم شما هم که تعریف کنید بدتر می شه. فکر می کنم چه خبره، چه آدم کار درستی هستم و عقلم به همه چیز می رسه.

یک تصمیم گندی گرفتم که هنوز از توی گِلِش بیرون نیومدم. تا هفته پیش عقلم کار نمی کرد. الان دیگه جون هم ندارم بنویسم. دیگه حتی نمی رسم تصمیم به خواب بگیرم. خواب من رو درمی رباید. 10 سانت آخر فاصله کله ام با بالش رو جاذبه زمین زحمتشو می کشه وگرنه به بالش نمی رسم بس که خسته هستم.


بنابراین دیگه کسی از من تعریف نمی کنه. گفته باشم. الان دعایش رو هم می گم " مار غاشیه ماچش کنه هر کی توی این وبلاگ هندونه زیر بغل من بذاره"


پی نوشت 1 :باورتون می شه عنوان این پست رو ده بار عوض کردم؟؟

هر جور می نوشتم به یکی بر می خورد!


پی نوشت 2 : بعدا" نظرات رو تایید می کنم.

این یادداشت مخاطب خاص دارد

این پست از اون پست های منبریه، از اونها که غربتی منطقی می شود. برای همین شاید خیلی ها خوششون نیاد، شرمنده.


  ادامه مطلب ...

من و ... و سینما و صد البته محمدرضا گلزار!

داستان من شده همسایه ها یاری کنید تا من شوهرداری کنم.


اگرمریم عزیز پستی نمی گذاشتند من اصلا" یادم نمیومد چی بنویسم!


 

ادامه مطلب ...

خاطره دزدی 7_عموی مادرم

اینقدر گیر دادید که روم کم شد الان یه چیزی می نویسم.

کلا" این روزها روی فرم نیستم برای همین فکر می کنم دوهفته پیش به دنیا اومدم یا 10 روزه که با سفینه از مریخ وارد زمین شدم. اینقدر ذهنم خالیه و هیچی یادم نمیومد.

از زور بی خاطره ای می خوام دوتا خاطره از عموی مادرم تعریف کنم. این عموی مادرم هنوز در قیدحیات هستند. ایشون از وقتی من یادمه پیر بودند، الان که خودم هم پیر شدم باز ایشون پیر هستند!!!می ترسم با همین فرمون برم جلو من از ایشون پیرتر بشم یه روزی!


بریم سراغ خاطره ها


  ادامه مطلب ...

پست سرکاری2

این کمپین سبیل هست توی دنیا راه افتاده!!!! نمی دونم می دونید یا نه؟

کلا" آقایون می تونند عضوش بشوند و حتما" هم باید سبیل بذارند و باید برای سرطانهای مربوط به آقایان فعالیت کنند و پول جمع کنند. از استرالیا هم شروع شده و تا حالا 22 میلیون نفر بهش اضافه شدند!!!!!!!!!!!!!!

22 میلیون نفر سبیلو به جبر، البته به نظرم بعضی از خانمها هم می تونند جزئش بشوند فقط یک ذره باید سرشون شلوغ بشه یا سوری جون و پری جون بهشون وقت نده!!!!


 

ادامه مطلب ...