داستان های محله پدری

یادمه یک Email قدیما دست به دست می شد که یکی از پولدارای نیویورک می ره مکزیک برای تفریح یک بابایی رو می بینه که بی خیال بوده و حالشو می برده. مستر نیویورکی هم راهکارهایی برای پویایی زندگی مکزیکی می ده که نتیجه نهاییش این بوده که بعد از کلی پول درآوردن می شد یک آدمی اهل حال در سواحل مکزیک، خوب برای مکزیکی داستان ما هم جای سوال بود که خوب چرا باید اینهمه خودمو زجر بدم، الان هم من دارم همین کارو می کنم.

این قضیه شده بچه محلهای ما. یکی از همسایه ها بود سه تا پسر داشت یکی از یکی زشت تر، بدهیبت تر و بی کله تر. اصلا" موجوداتی بودند برای خودشون. از بین سه پسران، پسر وسطی یک مقداری معقول تر بود و به طبع قانون طبیعت بی ریخت ترین هم بود. محلی پدری من قدیما جز محلات متوسط تهران بود، الان دیگه شده محله پایین(ربطی هم به ما نداره، تهران تا وسطای کوههای البرز رفته بالا). اکثرا" هم کارمند بودند و تعداد بچه ها نهایتا" 3 تا و همگی هم مجبور بودیم درس بخونیم. الان نگاه می کنم توی کوچه باریک قدیمی از بین 20 تا خونه کلی آدم حسابی غیر غربتی اومده بیرون. باز هم برادران داستان ما توی این جمع استثنا بودند و خیلی دنبال مشق و اینجور چیزا نبودند.
خلاصه اون موقع که پیکار سختی برای کنکور بین بچه مچه های کوچه به وجود اومده بود و ماها می خواستیم نشون بدیم که خیلی کار درستیم اینا داشتند حالشو می بردند.
بعد از درس هم تلاش عجیبی برای ایجاد شغل و یا استخدام شدن توی شرکت های کار درست بین ما بالا گرفت ولی سه تا برادر با همون دست فرمون رفتند جلو. خیلی از برادر بزرگ و کوچک خبر ندارم یعنی اصلا" خبر ندارم. ولی برادر وسطی به زور دیپلم گرفت، رفت معلم نهضت شد، بعدش جذب آموزش و پرورش شد. آخرش هم رفت طالقان معلم کلاس اول یا چه می دونم دوم دبستان شد. جوون که بودم یادم که میوفتاد می گفتم آخه آدم از وسط پایتخت می ره ته دهات؟ اونم معلم نه دبیر؟ آدم چقدر خودشو باید دست کم بگیره.

دوباره برگردیم به زمان حال، چند روز پیش مادرم رفته بود طالقان برای گردش، پسر همسایه رو دیده بود. ازدواج کرده بود، یک باغچه توی طالقان داشت 1000 متر همونجا هم خونه ساخته بوده هم معلم بوده. مادرم که می گفت باغچه اش مثل بهشت بوده هم سبزی و صیفی توش کاشته بوده هم گل و سنبل. هم درخت میوه داشته.
ساعت 3 مدرسه اش تموم می شه میره خونه، باغبونیشو می کنه. با بچه هاش اینور اونور می ره. 3-4 ماهی یکبار هم میاد تهران سری به خانواده اش می زنه.

حالا زندگی رویایی منو تصور کنید :
یک باغچه توی طالقان متراژش مهم نیست همونجا هم یک خونه کوچیک داشته باشه، اتاق هم باشه کافیه. هم سبزی و صیفی توش بکارم هم گل و سنبل. هم درخت میوه داشته باشه، 3-4 ماه یکبار هم بیام تهران برم. خرجی دیگه ندارم که!!!

خوب که فکر می کنم اون پسر از 20 سالگی داره توی رویای بزرگسالی من زندگی می کنه، سالمه، از وقتش برای خودش استفاده می کنه، خودشو با هر کسی درگیر نمی کنه، 90 سال دیگه هم با این وضعیت سالم خواهد بود.

عوضش من و بقیه جماعت کار درست نه خونه درست حسابی داریم، نه وقت داریم به خودمون فکر کنیم، نه از کارمون راضی هستیم، نه سالم هستیم و نه .....
 

الان که بخوام درست نظر بدم، یک نفر آدم درست و با فکر بین بچه های کوچه بو، همون برادر وسطی داستان ما بوده.

رمضان نامه

کلا" نطقم کور شده، دقت کردید؟؟؟

دیروز پست افطاری دکتر تکتم رو نگاه می کردم، یادم اومد که امسال منو کسی افطاری دعوت نکرده!!!! اصلا" یک وضعی، باید بگم مسوولین علاوه بر ساپورت برای این معضل هم راه کاری بیاندیشند.


دروغ چرا یکی دعوت کرد، یعنی اینجایی که دارم باهاش کار می کنم دعوتمون کرد. یه چیزی شبیه همون غذای شرکت بود، فرقش این بود که قبلش نون، پنیر، سبزی دادند و لازم نبود برای گرفتن غذا توی صف بایستی و غذا رو می گذاشتند مثل مهمون جلوت.

مشکل من با این مساله نبود، مشکلم این بود که یا ملت خیلی تند غذاشونو خوردند، یا من خیلی لفتش دادم یا اینکه من خیلی خوردم. که فکر کنم آخریش باشه.

البته بگما، اینا که تا غذاشونو می خورند توی مهمونی از سر سفره بلند می شن کم از کفار ندارند. آخه چه معنی می ده همین که غذا از گلوتون پایین می ره بلند می شید. شاید یکی می خواد صحنه سازی بکنه غذا بیشتر بخوره. حالا شما همه زندگیتون شفافه زرتی باید آدمو رسوا کنید؟؟؟؟

من هنوز قاشق توی دهنم بود ملت از سالن رفتند، تازه من نون پنیر اولو نخوردم که جا برای شام داشته باشم. باید بگما من که پر رو تر از این حرفام به غذا خوردنم ادامه دادم ولی آخرش من بودم و کاسه بشقابم و چند نفر جارو و تی به دست مثل گرگ منتظر بودند من از جام بلند بشم، شروع به تمیز کاری کنند.

خواهر من، برادر من، نکنید اینکارو، دل مومنین رو به درد نیارید. از من گفتن بود، خود دانید، هر کاری دوست دارید انجام بدید.

شورش غربتی!3

یادتونه عید رفته بودم رستوران، اومدم اینجا کولی بازی درآوردم که اِلِه، بِلِه، جیمبِلِه!


خلاصه براتون بگم که امروز هم گیر همون سیستم افتادم اونم از نوع بانکیش.


بانک مسکن شعبه آفریقای شمالی سر گلشهر


به نظرم اصلا" بانک نبود، مرکز پاچه گیری و آزار مشتریان بود. یعنی از بین 20 تا باجه ای که داشت دو تا کار می کرد، متوسط زمانی هم که صرف می کرد 15 دقیقه بود!


افرادی هم که جوابگو بودند منتظر بودن ملت یک سوتی در رعایت نوبت، سلام کردن، ارایه مدارک، معطل کردن مسوول باجه و .... انجام بدهند تا به بهترین وجه از خجالت مشتریان دربیایند.


من که ید طولایی در کل کل با کارمندان در رعایت حداقل مشتری مداری دارم، به گورِ نداشته خودم خندیدم که دم بربیارم و حرفی بزنم چون دیدم چه جوری 10-12 نفری پشت هم، هم درمیاند و مشتری بنده خدا رو گلوله باران می کنند.

اصلا" سر چهارراهِ پاچه گیری بود به جان ابولفضل!!!!


امروز به خاطر یک آدم بد حساب دوبار رفتم این شعبه و هر دوبار هم دیدم ملت پس از شستشو روی بند قرار دارند. خودم هم تا اومدم از جام بلند بشم برسم به باجه نوبتم گذشت، از ترس اینکه تا بجنبم یک طلبکار دیگه پولِ توی حسابو برداره، افتادم به التماس که جانِ مادرت نوبت منو برگردون. شانسم زد که خانمی که بعد از من اومد گذاشت که من برم سراغ باجه. بعدش مسوول باجه به تشخیص خودش درخواست منو برای چک رمزدار عوض کرده بود و من نیم ساعت معطل چک بودم در صورتی که چک صادر شده بود و مسوولین امر هی اسمی رو که مسوول باجه روی درخواست نوشته بوده، صدا می کردند.


خلاصه بگم که کلی هم دعوا کردم که خط من روی درخواست چک چیز دیگه ایه و من نوشته رو قبول ندارم و بعد از نیم ساعت دیگه کل کل چکو عوض کردند. خیلی روز عذاب آوری بود. خیلی!


خدا همگی رو از شر پاچه گیران نجات دهاد، آمین.