دیدید برگشتم-شمسه آینه

اولا" که الان حالم خوبه.

ممنون از همگی که حال و احوال کردید. این مشکلم، راستش اسمشو نمی شه گذاشت مریضی، از دوره جوونی و خامی برام به یادگار مونده و اولین بار وقتی بوجود آمد که مچ (جوونا الان بهش چی میگن؟؟؟؟زیدمو) گرفتم و فهمیدم، سرش هم زمان در دو جا گرمه.

خوب جهالت جوونی باعث می شد فکر کنم دنیا به آخر رسیده و چشم درد وحشتناکی برام بوجود اومد که الان هم وقتی به شدت استرس پیدا می کنم دوباره تکرار میشه. این درد همیشه وسط خواب شروع میشه و از خواب بیدارم می کنه، سمت چپ صورتمو درگیر می کنه و اصلا" به مسکن جواب نمی ده، یه دکتر چشمی بلاخره بهم گفت شاید به ویتامین C جواب بده که تا حدی درد رو کم می کنه. نسبت به نور هم خیلی حساس میشم، علائمش شبیه میگرنه ولی میگرن نیست و 2-3 روز باهاش کلنجار میرم تا درست بشه. خوبیش اینه که همه برای آدم چیزای ویتامین C دار میارن که خیلی حال میده.


 

ادامه مطلب ...

وقتی مثل خر ترسیدم

اهالی محل، کارگاه نجاری و دفتر کار ما یکجاست و بصورت نیم طبقه از هم جدا شده، من خیلی حساسم که تمیز و مرتب باشه چون شاید کسی بیاد و بلاخره پذیراییمون نامرتب نباید باشه.

بعضی اوقات که بچه ها به دلیل عجله یا شب کاری می رن سر پروژه، خودم دست به کار میشم و کارگاهو تمیز می کنم. یعنی ابزارهارو منتقل می کنم و دستگاه هارو تمیز می کنم و کف کارگاهو جارو میزنم و تی می کشم.

بذارید یه مظنه بهتون بدم از مقدار آشغالی که جمع میشه، در کمترین مقدار 10 تا گونی خاک اره و آشغال چوب میشه که حاجیتون مثل چی جمع می کنه و با هماهنگی ذولفقار میفرستمش بیرون.

اگر خاک اره یا رنده چوب طبیعی باشه یه آقایی هست که ازمون می خره برای زیر پای اسب. خاک اره شبه چوب رو هم آهنگرها یا تراشکارها ازمون می خوان البته مفتی برای شستن دستهاشون چون مثل اسکاچ براشون عمل می کنه. پلاستیک،شیشه و کاغذ رو برای بچه هایی که ضایعات جمع می کنند، جدا می کنیم، خلاصه باید ضایعات رو به تفکیک جدا کنیم تا به کار بقیه بیاد.

برای همین تمیز و مرتب کردن کارگاه خیلی زمان بره چون باید از همون اول جهت جارو کردنو رعایت کنیم. روی آشغالها آهنربا بگیریم که احیانا" پیچ و میخی توی خاک اره نباشه برای استفاده کننده خطری نداشته باشه و همچنین ابزاری لای ضایعات گم نشه و ....

همه اینا وقتی تنها باشی خیلی سخت می کنه کارو یه خاطره بگم در این مورد که یه دیوونه منو ترسوند.

 

 

ادامه مطلب ...

پست ضرب الاجلی

سارای عزیز یه کامنت گذاشته در مورد پست قبل که با سانسور میشه این "عاشق این خلاقیتشونم ما که خیلی وقته تلویزیون ایران رو نمیبینیم اما همیشه برام سوال بوده که این اخبارگوها خودشون خندشون نمیگیره از گفتن این همه اراجیف و دروغ؟"


  

ادامه مطلب ...

من فرهیخته استریلی هستم

جلال مقامی رو یادتونه؟ همون آقاهه که مجری دیدنی ها بود و صدای گرمی داشت. خیلی هم کار دوبله انجام می داد و همینطور مدیر دوبلاژ بود.


اون زمونا که ما جوون بودیم و شما توی گهواره بودید، یه دفه این آقا کارشو ول کرد و خودشو باز نشسته کرد. من دانشجو بودم و یادمه خیلی از صداش خوشم میومد. خیلی از فیلمهارو به خاطر صداش نگاه می کردم.


بعدها توی همشهری خوندم که داستان چی بوده و این آقا از دست مدیرهای بالاتر و دستکاری کردن توی داستان فیلمها و سریالها قاط زده و خون به مغزش نرسیده و خودشو بازنشسته کرده.


آخرین دفعاتی که تلویزیون نگاه کردم، یادم میاد که همه یا نامزد بودند یا خواهربرادر و اصلا" رابطه های مثلثی و از اینا توی فیلما نبود!!!

حالا داستان قاط زدن این بنده خدا این بوده که یه سریال پلیسی باید دوبله میکرده که توی یکی از قسمتهاش یه پیرزنی بوده که به از بین بردن جنین کمک می کرده از طریق جوشونده های قدیمی که از کولی های ایرلندی یاد گرفته بوده و آدم ترسناکی بوده و یه دختره یه بار جوشونده اینو می خوره و از خونریزی میمیره و دوست پسرش میاد پیرزنه رو می کشه. اولا" من به مدیری که می خواسته هر جور شده پول ملتو هدر نده و همه قسمتهای سریالیو که خریده پخش کنه تبریک می گم ولی خوب چه جوری می شه این داستانو جمع وجورش کرد. جمع و جور کردن همانا و دیوانه شدن مدیر دوبلاژ همان. داستانو اینجوری جمع کردن که این حاج خانم داروهای گیاهی برای مشکلات گوارشی بخصوص نفخ دخترها(فقط دخترها) درست می کرده که یه بار اشتباهی می ده به بابای یه دختری و دختره می میره و باقی داستان ... منم الان اینو تعریف کردم می خوام برم استعفا بدم، مدیر دوبلاژ بی نوا که دیگه جای خود داره.


 

ادامه مطلب ...

خاطرات چند خطی15-دکتر چوبکی و دوست آبجی

باز من خاطره ندارم و از خاطرات دکتر چوبکی استفاده می کنم. به قول بعضیها باروت ندارم!


 

دکتر چوبکی جمعه رفته بوده خونه آبجی کوچیکه مهمونی اونم تنهایی!!! خوشگل خوشگل نشسته بوده روی مبل ادای خان داداش ها رو در میورده که دوست آبجی کوچیکه با بچه هاش میاد مهمونی و روبروی خان داداش صاب خونه میشینه و از همن اولش شروع می کنه لبخند زدن و یه خط در میون چشمک زدن!!!!!!!!!!!!!!!

دکتر چوبکی یه ذره تحمل می کنه و بعدش پا میشه میره پیش خواهر زاده هاش تا مهمون بره. بعدش به قول خودش با سیاست خاصی با خواهرش شروع به صحبت می کنه که تو دیگه باید عروس دار بشی آخه چرا توی انتخاب دوستات دقت نمی کنی این خانمه از وقتی نشسته جلوی من داره چشمک می زنه و نخ میده. آبجی خانم میگه آره بنده خدا با همه همین مشکلو داره چون یکی از چشماش مصنوعیه و وقتی پلک می زنه این سوءتفاهم ایجاد میشه برای خیلیها!!!!!!


از جمعه ما پودر دکتر چوبکی داریم توی کارخونه. شانس آورده چشمکی، لبخندی، چیزی نزده برای خانمه، آبروی خودشو و آبجیشو نبرده.

دلیل شاهانه

تعریف می کنند که در موقع برگشتن ناصرالدین شاه از یکی از سفرهاش به بلاد راقیه، هنگام ورود به ایران، لب مزر، مرزبانها توپ در نمی کنند. خوب شاه بوده واسه خودش، رییس مرزبانها رو می خواد و می پرسه برای چی توپ در نکردید. رییس مرزبانها میگه به هزار و یک دلیل. شاه می پرسه دلیلات چیه؟ رییس میگه باروت ندارم. شاه میگه خیلی خوب دلیلهای دیگه رو نمی خواد بگی!!!!

اینم قضیه ماست، به هزار و یک دلیلی نمی تونم بنویسم، اولیشم اینه که خاطره ای یادم نمیاد!

خاطرات چند خطی14-اشنباهات لپی

نمی دونم شما چه جوری هستید ؟ ولی غربتی از اون آدماست که وقتی اشتباه لپی بی نا مو سی پیش میاد نمی تونه جلوی خندشو بگیره و توی هر جمعی باشه بلند می خنده.


حالا بریم سراغ سه تا نمونه، از الان بگم یکیش خیلی ناجوره، اگر خانواده از اینجا رد می شه داخل نشه!!!!!


  

ادامه مطلب ...

خاطرات چند خطی13-خاطرات مشهد

امروز بنفشه یه comment گذاشته بود که ما رو به اسم پیشی ملقب کرده بودند.

همین کلمه جرقه دوتا خاطره رو برام ایجاد کرد از چت کردن سرکار و ماجراهای مربوط به اون.


 

ادامه مطلب ...

بررسی استراتژیک، راهبردی، کاربردی و غیره

آقا این مصاحبه رو بخونید، آدم از بیرحمی بعضی از دکترها زهره ترک میشه. مهرداد هم توی وبلاگ فروشگاه اتفاقا" یه پست داره تقریبا" در همین مورد.

لامصب مربوط به این دوران سریع و ایده آلیست ماست، شو ها و خواننده های الانو ببینید، اصلا" یه ذره اینور اونور نیستند. یه اشکال نمی شه گرفت ازشون. درصورتیکه مثلا" شوهای آبا رو که نگاه کنید طرف با پوست کک و مکی با دندون شکسته تازه نمای نزدیک ازش می گیرند، نه خودش ناراحت میشه نه تماشاچی ها نه کسی فکر می کرده زشتند یا عیب و ایرادی دارند.

خاطرات چند خطی12-بازیهای کودکی

صبح با یکی از دوستام داشتم در مورد بازیهای بچگیم صحبت می کردم. بعد از یه مدت گفت که کلا" خانوادگی خشن بودیم!!!!


ما که راستش توی کودکی حالشو می بردیم، بقیه رو نمی دونم.


یکی از جذاب ترین بازیهایی که انجام می دادیم ترکیبی بود از استپ هوایی یا هفت سنگ با قائم باشک. اینجور بود که کسی که چشم می ذاشت چهار تا توپ داشت و باید هر کسی رو که پیدا می کرد با توپ می زد تا طرف بسوزه. خداوکیلی خیلی بازی سختی بود. عین اسب عصاری باید می دوی وقتی که گرگ بودی. تازه طرفو که می زدی باید می گشتی توپاتو پیدا می کردی برای نفر بعدی سلاح کم نیاری. یه بار کوچکترهای فامیل درخواست تجدید نظر در تعداد توپها رو دادیم به مجمع بازی که اسمش قایم باشک توپی بود و اعضاش پسرعمه و برادرم بودند و خوب معلومه کلا" حرفمونو رد کردند. جذابیت دیگه اش هم این بود که کلا" محدودیتی در محل قایم شدن نداشت و می تونستیم از راه پشت بوم خونه همه اهالی محل بریم. این بود که وقتی بچه های عمه ام خونه ما بودند، محله شاهد یک سری بچه بود که عین چی دنبال هم می کنند و از این پشت بوم به اون پشت بوم می پرند  و جیغ و داد می کنند.


بازی بعدی که مخصوص شب بود و خداوند مارو ببخشد این بود که میرفتیم توی اتاق، درو می بستیم و چراغو خاموش می کردیم. بقیشو حدس بزنید ................. هیچی دیگه شروع می کردیم توی تاریکی همدیگرو پیدا کردن و کتک زدند!!!!!!!!!!!!!

خیلی باحال بود، چک و لگد پرت می کردیم توی تاریکی به کسی بخوره! یه ذره عوارضش زیاد بود. اولش هم طی میشد که کسی حق نداره گریه زاری کنه و بره بیرون خودشو برای بابا ننش لوس کنه. یه بار شوهر عمه ام اومد توی اتاق و فهمید داریم چه کار می کنیم. فکر می کنید چی گفت؟؟؟ نشست توضیح داد که توی سر و صورت همدیگر نزنید چشماتون عیب می کنه دیگه خوب نمی شه. مشخص کرد که دست و پامونو بالاتر از جای خاصی نبریم و به سر همدیگر ضربه نزنیم و بعد ولمون کرد به امید خودا!!!!!!!!!!!!!!!! یعنی توی جوغ بزرگ می شدیم از این بیشتر بهمون توجه می شد.


آهان الان به خاطره بگم در مورد همین شوهر عمه ام. پدرم می گفت توی پارک محل در مجمع پیرمردا نشسته بوده و یکی داشته خاطره تعریف می کرده که بحث رسیده بوده به قدیمیهای محل. تعریف کننده داشته اسم می برده که اسم شوهرعمه ما که مکانیک بود و تعمیرگاه داره رو هم می بره که خیلی جوونیاش شر بوده و کسی جرات نداشته از جلوی گاراژش رد بشه بس که آدم ناجوری بوده و دخترا از دستش فراری بودند. پدرم می گفت من خدارو شکر می کردم که منو نمی شناسه که برادر زن همچین انتری بودم که یه دفه تعریف کننده می گه ولی بعد از ازدواج همه کلک وپرش ریخت نمی دونم این عیالش چی کارش کرد که اینقدر رام شد. اصلا" کسی که اینو جمع کرده ببین چه اعجوبه ای بوده و چه مادری داشته و چه تربیتی داشته که پدر من شروع می کنه به ورم کردن و داشته بندو آب می داده که دختر مورد نظر خواهر منه که تعریف کننده می گه البته من دختر رو دیدم همچین چیزی هم نبود نه قیافه ای نه قد و هیکلی نه چیزی!!!!!!!!!!!!!!

پدر ما هم دیده حرفی نزنه باکلاس تره. البته بگم که عمه خانم بنده خیلی شیطون بوده اند و کاملا" با شوهری که اختیار کردند متناسب بودند و به قولی درو تخته جور شده بودند.

برای خالی نبودن عریضه-بانکهای ستارخان

والا امروز به کسادی مطلب خوردم و حرفم نمیاد. راستش روزهایی که با ادارات دولتی کار دارم، طبع لطیفم کور میشه و کلا" چیزگیجه می گیرم.

امروز باید کار بانکی می کردم و بین سه تا بانک در حال تردد بودم، برای اینکه خیلی فعالیت نکنم مبادا سلولهای چربیم طوریشون بشه و احیانا" بعدا" نتونم توی روی ماهشون نگاه کنم، رفتم ستارخان که جدیدا" بورس بانک شده و میشه پیاده همه بانکهارو رفت. از اونجاییکه موقعی که شانس تقسیم می کردند ما داشتیم زیر آبخوری دنبال بچه گربه ها  می گشتیم، سیستمهای بانکی امروز رفته بودند گل بچینند و ما هی از این بانک می دوییدیم توی اون بانک نکنه شبکشون وصل بشه نوبتمون بپره. شما تصور کن این وسط آقایون و خانمهای پیر بین اون همه آدم خوش اخلاق و بدون استرس میومدند سراغ غربتی که براشون فیش پر کنه یا سود ماهیانه روزشمار بر اساس مانده موجودی روزانشونو حساب کنه، لامصب تا ریالشو هم می خواستند بدونند و اصلا" محاسبه حدودی هم توی کتشون نمی رفت.

یه بار هم مجبور شدم یه آقای پیری رو بقل کنم دوتا پله ببرم بالا چون دقیقا" دم در بانک وایساده بود و رضایت نمی داد کسی کمکش کنه و ملت پشت سرش گیر کرده بودند تا ایشون تشریف ببرند توی بانک، منم می دیدم که نوبتمو خوندند و داره نوبتم می گذره. البته پیرمرد بعدا" دعوام کرد که تو جای بچه منی و نباید اینکارو می کردی، منم گفتم چون جای بچت بودم اینکارو کردم چون در این حال استرسی که دارم بابام که هیچی ناصرالدین شاه هم که بود اینجوری از سر راهم برش میداشتم.

دکتر چوبکی گریان می شود

خوب از اونجاییکه قراره هر چی می شه بیام بگم یه وقت خدای نکرده آلو توی دهنم خیس نخوره، هفته پیش کلا" کارخونه ما ماتمکده بود.

از اینجا به بعد پاچه خاری دکتر چوبکی رو می خوام بکنم، شما که حوصله نداری برو یه دور بزن بیا. (آخه آدم بخواد ماشینشو عوض کنه شما که پول نمی دی، دکتر چوبکی می ده، برای همین پاچه اون در اولویته)

بیماری خواهر دکتر چوبکی باعث شد که ما اون روی لطیف دکتر رو هم ببینیم!!!!!!!!!!! یعنی ما همیشه دیده بودیم که دکتر داد میزنه، لازم باشه فحش میده، زور میگه و ماها باید دست به سینه باشیم که اوامرشو در راستای کار انجام بدیم. حالا همچین گودزیلایی یه دفه شد مادر ترزا، صبح تا شب توی کارگاه با دست کار می کرد و گوله گوله، عین اون موجودات بودند توی سرندیپیتی گریه می کرد. ما هی جعبه جعبه دستمال می خریدیم می ذاشتیم نزدیک دستش، مبادا دست چلمیشو به ابزاری، دستگاهی نزنه که بعدا" رغبت نکنیم دست بهش بزنیم.

خیلی گریه می کردا، هی هم بهش مایعات می دادیم یه وقت آب بدنش کم نشه بنده خدا. دیگه وضع یه جور شد که ما فکر کردیم آبجی خانم که فقط یک سال از دکتر ما بزرگتره به رحمت ایزدی رفتند و ایشون رو نمی کنند. وقتی به منزلشون زنگ زدیم دیدیم آبجی خانم گوشی رو برداشتند و با روحیه در حد تیم ملی، داشت پیگیری می کرد که آیا خاله های بنده که در بلاد راقیه هستند می تونند پروتز با استاندارد بالا برای بعد از عمل ایشون بفرستند، چون به زودی عروسی دعوت هستند.

تازه سفارش دکتر چوبکی رو هم کردند که یه وقت مریض نشه!!!!!!!!!!!!!!!!

تازه فهمیدیم دکتر برای چی گریه می کرده، مثل الان من، برای خودش گریه می کرده که از این به بعد شاید آبجیش خیلی حوصله مشکلات ایشون و سنگ صبور بودن براشونو نداشته باشه. از قدیم گفتند کسی که خواهر نداره هیچی نداره و فهمیدیم که ما هم جز هیچی ندارهای این دنیاییم.


خوبی دکتر چوبکی این بود که در حالیکه گریه می کرد کار هم میکرد و زیاد پاپی بقیه نمی شد، البته می گفت خیلی حوصله کار فکری ندارم و کار دست باید انجام بدم. چون نجار هم هست واسه خودش از نئوپانها یه راه پله ساخت.

عکس های ساخت و مونتاژشو براتون می ذارم. بعدش یکی از خریدارهامون که براش یه نیم طبقه ساختیم امسال، تصمیم گرفت به جای بالابر، پله بذاره که از شانسش، پله آماده داشتیم و با یه تغییر کوچولو، پله ها به کارش اومد.


 

ادامه مطلب ...

کانکس4-دزدی عکس کیوسک پارکینگ مگامال

به پی نوشتهای این پست مراجعه کنید




از اونجایی که غربتی بیکاره، امروز داشتم توی اینترنت راجع به کانکس می گشتم که رسیدم به عکس زیر. این عکس از کار ماست ولی من توی مدارکم ندارم. جستجو باعث شد که آمپر بچسبونم و پیش پای شما یه دعوا راه بندازم.





2-3 بار که گوشی روم قطع کردند بعدش که دیدند ول کن نیستم گفتند که از اینا توی فلان خیابون گذاشتند، منم نگفتم نذاشتن ولی گفتم شما که خودتون از اینا ساختید خوب عکس کار خودتونو بذارید. خلاصه آدرس اینجارو دادم بیان نگاه کنند، ببینند غربتی چه پر و پیمون کار می کنه.


حالا اینا به کنار، کانکسو شما ساختید، عرشیا رو چه جوری می خواید صاحب بشید. عرشیا و سازه مگامال توی عکس معلومند و نمی شه مصادرشون کرد.

خلاصه من از همین جا اعلام می کنم، خیلی بدید.


پی نوشت : جوابشون اینه که ما اینو ساختیم، شما اومدید از محصول ما عکس گرفتید!!!!!!!!!!!!!

اینم عکسای دیگه آرشیو ما، لامصبا اینقدر کار درستند، همه بچه های مارو کلون کردند یه دونه عینشونو زدن.









 

ادامه مطلب ...

خاطره دزدی2

همونطور که غربتی رو می شناسید، هر وقت خاطره کم میاره از خاطرات بقیه می دزده و توی وبلاگ میذاره.

البته اینم بگم که چون بیوتکنولوژیست خاطرات سربازیشو داره تعریف می کنه و منم سربازی نرفتم و از طرف دیگه توی روزهای شروع جنگ 8 ساله ایران-عراق هستیم، گفتم یه خاطره جنگی بدزدم بیارم تعریف کنم.


 

ادامه مطلب ...

کانکس3- کیوسک نگهبانی برج میلاد

های با شمام.

شما خواننده ای که هی چیکون چیکون میکنی میری برج میلاد کنسرت!


 

ادامه مطلب ...