پست سرِ کاری

این پستو به خاطر مهندس اصغری می نویسم ولاغیر چون اینقدر خوابم میاد که نگو.

تازگیها فهمیدم که توی خواب کار کردن، راه رفتن، توجیه کردن، رانندگی کردن هم جز کمالاتم بوده و نمی دونستم.


  

ادامه مطلب ...

شورشی همراه غربتی

یک پیغام برام اومد که اینجا می خوام مثل workshop با هم بریم جلو ببینیم چیاش کمه یا زیاد. نویسنده هم بهتون نمی گم چه کسی هستند مگر اینکه بهم بگن لینکشون کنم وگرنه بهتون نمی گم، تا دلتون بسوزه!


چون موضوع نهایی نشده اسم فسد فود هم حذف شده

حالا اشکالهایی که من به نوشته شما می گیرم از دید فسد فود می گم تا توی تله اونها نیوفتیم.


  ادامه مطلب ...

شورش غربتی!2

اولش اینو بگم که من آدمی هستم که همونطور که برای سارای عزیز یا فاطمه عزیز گفتم توی میدون انقلاب روی میز شریکی با ظرف سس شریکی با یک سرباز فلافل می خورم و دنبال کلاس و اینجور چیزها در اونجا نیستم. انتظار دارم فلافلش گرم باشه و سسش مربوط به فلافل باشه و خوشمزه. انتظار هم ندارم میزمو تمیز کنند و خودم باقیماده غذامو میندازم دور!

یا اینکه توی خونه شده که موقع کتلت پختن کتلت افتاده زمین و با یک نگاه به اینور اونور و دیدن اینکه کسی نگاه نمی کنه، دوباره برگردوندم توی ظرف و خوردمش و مریض هم نشدم. به اندازه دونه دونه ریشهای بن لادن هم بدون شستن دستهام غذا خوردم و مریض نشدم، یعنی همچین معده تراکتوری دارم.

بحث بعدیم اینه که وقتی دارم رستورانی می رم که خودشو جز رستورانهای لوکس می دونه و یک سایت که خودشو حرفه ای و متخصص کار می دونه اونو از طریق رپرتاژ آگهی معرفی می کنه، انتظار دیگه ای دارم.

حالا قدم به قدم چیزایی که دیدم و تحلیلمو می نویسم.

من در فرم نظرخواهی رستوران به شدت انتقاد کردم و مشخصات و شماره تماسمو نوشتم که اگر کسی خواست پیگیری کنه بتونه و دلایلمو بگم چون اتفاقی نیوفتاد توی سایتی که رستورانو معرفی کرده بود نوشتم که خبری نشد، بعد گفتم مگر چلاقم خودم می نویسم. مشخصاتم هم هست آدرس هم می دم تا مدیر رستوران بتونه منو پیدا کنه، شاید خواست بهم حق السکوت بده که البته من قبول می کنم و بعدش تکذیبیه می نویسم. اینقدر اخلاق دارم، والا.


 

ادامه مطلب ...

شورش غربتی!

دو تا دلیل دارم برای پستی که دارم می نویسم، نه سه تا نه همون دو تا خوبه!


دلیل اولم اینه آخر سالی حماقت کردم می خوام یک کاری بکنم احساس شعور اجتماعی بکنم و هم توی دلم خودمو به بابام نشون بدم که من کار خودمو می کنیم و وظیفمو انجام می دم بقیه اش با بقیه(چه بچه خوبی) همینه موندم این یک دلیله یا دو تا.

دلیل دومم اینه که ما به دلیل اتفاقاتی که برامون افتاده یک مرجع نداریم به حرفمون رسیدگی کنه، استانداردی برای هیچ چیز نداریم که ببینیم حرفمون درسته. بعضی انتظاراتمون لوس بازی یا تجمل دونسته می شه یا شکایتهامون می ره توی سیکل اداری و آب بسته می شه توش. الان اگر از بانک یا اداره ای شکایت داشته باشید می رید به جایی بگید؟ البته بانکو من پایه ام و شاید بعدا" بگم چه کارهایی توی روابط عمومی هاشون کردم ولی باقی جاها من که به خودم زحمت نمی دم فقط عصبانی میام بیرون و اینقدر راه می رم تا خونرسانی به مغزم تنظیم بشه!


 

ادامه مطلب ...

آخه چرا؟

یک آقایی بود هر بعد از هر که می رفتم خونه توی خیابون می دیدمش که ویولون می زد. سر و وضعش هم خیلی خوب و مرتب بود. یعنی کلاه و کمربند و کفشش همیشه ست بود و خیلی شیک و پیک بود. صورتشو نمی تونستم ببینم ولی به نظرم جوون بود و طبق استاندارهای من یا از لج کسی توی خیابون ساز می زد یا دانشجویی چیزی بود.

خوب غربتی باشی معلومه که بهش پول می دی یعنی عین 20 روز اولی که دیدمش بهش پول دادم. من اصلا" به هیچ کس توی خیابون پول نمی دم مگر اینکه زورگیری چیزی باشه وگرنه به در راه مانده، فقیر، بیچاره، متکدی، حاجی فیروز، فال فروش، آدامس فروش و غیره اصلا" کمک نمی کنم. اصلا" قیافه ام اینقدر به قول امین حیایی توی شیش و بش ناسخه که هیچ کدوم جرات جلو اومدن نمی کنند. ولی تا دلتون بخواد به کسایی که ساز می زنند حتی اگر دری وری هم بزنند توجه می کنم و پول می دم یعنی اگر طرف روی دبه کنار خیابون بزنه من بهش پول می دم اینقدر معتقدم ما احتیاج به این چیزا داریم.

خلاصه این مردک ویولن زن بیست روز جیب ما رو زد (الان می فهمید که چرا بهش گفتم مردک) تا اینکه روز بیست و یکم دیدم داره به یه پیریه مفنگی جنس می فروشه. بععععععععععععله، مردک مزلف ساقی بوده تازه من داشتم سرمایه براش جور می کردم. می خواستم با پس گردنی پولمو ازش پس بگیرم، مردک داشت business می کرد تازه احمقهایی مثل من هم براش سرمایه درگردش جمع می کردیم.

منم که حساس الان دیگه دستم نمی ره به نوازنده ها کمک کنم. نکنید اینکارو، چرا عرصه فعالیت بقیه رو لکه دار می کنید.

آخه چرا؟


چهارشنبه سوری غربتی

والا راستش دروغ چرا آخر سالی یه اتفاقی افتاد که خیلی حال منو گرفت. یعنی خودش نیوفتاد من خودم به زور افتاندمش!

اولا بنفشه عزیز شوخی می کرد که چرا اسمتو گذاشتی غربتی؟ هی من به دهنم میاد لعنتی. خوب من خودمو می شناختم برای همین این اسمو برای خودم انتخاب کردم.

یکی ار رفتارهای غربتی وار من عدم توجه به بقیه وقتایی که کار دارم، هستش. یعنی یک دفعه تبدیل می شوم به مرکز کاینات و همه چیز حول من می چرخه. نمی دونم سریال big bang theory را دیدید یا نه یه چیزی توی مایه های محل نشستن sheldon و sheldon's spot !!!!


 

ادامه مطلب ...

حق هیچ برداشتی از این پست ندارید!

من تا به حال پست مناسبتی نگذاشتم، نه تبریک گفتم نه تسلیت.

کلا" در این وبلاگ در مرکز کاینات بودم، هر وقت شنگول بودم عید بود هر وقت نبودم، ایام مصیبتیه!

ولی الان می خوام یک چیزی بگم:


قبلنا خیلی به رفتار خرید مردم کار نداشتم ولی الان به دلیل پروژه ای که دارم مجبورم حواسمو جمع کنم.

اسفند پارسال، به نظر مردم امیدوارتر از الان بودند وبیشتر حالت سال نو داشت. بلاخره منتظر بودند انتخاباتی بشه، امیدواری برای تغییر یا مذاکره یا پیشرفت وجود داشت ولی الان همه اون اتفاقات افتاده و تقریبا" شبیه اون حالتی که مردم غیر شعاری و ایده آلیست انتظار داشتند ولی دیدند که به حال من و اونا فرقی نکرد.

دنبال دلیل نیستم و یا اینکه زمان احتیاجه یا چند ساله اینجوری شده و ترمیم آرام آرام اتفاق میوفته یا هر دلیل یا توجیه دیگه فقط چیزی رو که می بینم دارم می گم مردم اوضاع روحیشون از پارسال هم بدتره. امید که نباشه دیگه چی می مونه؟


هرگونه تفسیر و برداشت سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، روحی، روانی، دنیوی، اخروی و غیره از این پست ممنوع است. گفته باشم.

فکر کردید بی خیال می شم؟


یک نظرسنجی سمت چپ اضافه کردم، حتما" شرکت کنید، هرگونه شباهت به نظرسنجی های بعضی جاها قویا" تکذیب می شه!



الان که کم کم دارید لو می دیدو داستانهای گانگستریتونو توی دستشویی می نویسید، واقعا" فکر می کنید من بی خیال می شم و می رم یه خاطره پدرمادردار تعریف می کنم؟

واقعا" منو همچین آدمی تصور کردید؟


این خاطره ام جز خاطرات شرم آوره و تا به حال برای کسی تعریف نکردم. ببینید چقدر با شما ندارم یا اینکه خون به مغزم نمی رسه دارم خودزنی می کنم؟ نمی دونم والا.


 

ادامه مطلب ...

یک بار جستی ملخک، دوبار جستی ملخک، آخر تو مشتی ملخک و غربتی اینا

جدیدا" با شرکتی کار می کنم که تهههههههههههههه، ادب اجتماعی هستند. یک چیزی می گم یک چیزی می شنوید.

یعنی در طول روز 10 بار وارد اتاق کسی بشی عین 10 بارو برای آدم بلند می شن و حال و احوال توپی می کنند. حال خانم والده و پدرجان و خانواده و اهل و عیال هر 10 بار پرسیده می شود.

خوب غربتی باشی، همیشه هم در حال اضطراب و عجله. برزخی می شه برات.

من سریع می خوام برم سر اصل موضوع و به نتیجه برسم، هر دفعه 5 دقیقه حال و احوال طول می کشه. حالا بماند که وسط مذاکره هی باید حواسم باشه که طرف می گه "عرض کردم"، من بگم "خواهش می کنم فرمودید" یا بجای حرف بگم صحبت و هزار درگیری ذهنی. اونم با دامنه محدود کلمات من و تجربه کار کردن در محیط های فوق العاده غیر رسمی و صمیمی!!!!

جونم براتون بگه که زجری می کشم خواهران و برادران عزیز، زججججججججججججججر.


  ادامه مطلب ...

پست هویجوری

اولا" اعتراف می کنم کپی رایت "هویجوری" به نام لیشام عزیز است. لینکشون هم اون کنار هست.


 

ادامه مطلب ...

پست تندکی

پست تخم مرغی دکتر تکتم رو خوندم یاد یه داستان از خودم افتادم:

  ادامه مطلب ...

خاطرات نوجوانی_شبگردی 2

خوب داشتم می گفتم. برای ما معمول بود که نصفه شب بین دو تا خونه تردد کنیم. فاصله هم پیاده یه چیزی در حدود 20-25 دقیقه ای می شد.

دختر خاله من یه پسر عمه داره که اینجا اسمشو می ذاریم رامین. رامین علاوه بر اینکه پسر عمه دخترخاله ام می شه، نوه عمه یا عموی مادرم هست یعنی باباش پسرعمه یا عموی مادرمه. الان دقیق یادم نیست.

اینقدر قدیما برای من عجیب بود که چرا ما با عمه دخترخاله ام مراوده داریم که نگو!!!! اصلا" به عقلم نمی رسید که شاید مامان رامین توی قضیه هیچ کارست و ما شاید با باباش فامیل باشیم.

رامین یکی دو سالی از برادرم بزرگتر بود و مدلشون هم یک جور بود برای همین با هم عیاق بودند.

یه چیز دیگه هم بگم، یادتونه قدیما یه ماشینایی توی جاهای عجیب غریب برای سالها پارک بودند؟ اکثرا" ماشین های آمریکایی و مدل بالا بودند و الان می فهمم که صاحباشون اولای انقلاب فراری بودند یا جرات نمی کردند سوارشون بشن برای همین جای پرتی می ذاشتنشون تا بعدا" سر فرصت برن سوراغشون. یکی از اینا توی کوچه اصلی خونه ما پارک شده بود و ما هر وقت از کنارش رد می شدیم عین اسکلا شیششو تمیز می کردیم تا توشو نگاه کنیم. آخه پیشرفته ترین ماشینی که بجز ماشین به شهادت رسیدمون دیده بودم پیکان و رنو بود!

خلاصه برداشت ما از پارک شدن یه ماشین در جای پرت این بود که صاحب نداره و باقی قضایا.


 

ادامه مطلب ...

خاطرات نوجوانی_شبگردی

دقت کردید بعضی از خواننده ها می گن، چقدر خاطره داری یا خاطره هات یه جوریند و ما قدیما اینجوری نیودیم. بعد که می نویسم، کلی از خواننده ها میان و خاطره توی همون گروه یا زمینه می دهند.

والا راستش من نتیجه می گیرم که یا حافظتون عیب کرده و احتیاج به جرقه داره یا روتون نمی شه خاطرتونو بگید می ایستید من توپ اولو بزنم بعد شما شروع کنید. گفتم اولش اینو بگم، بعدا" نگید، غربتی نفهمید!!!!


 

ادامه مطلب ...

گی نامه یا یک سور به بنفشه

موارد آموزشی در پی نوشت اضافه شد.


این پست حال به هم زن و به قول بنفشه عزیز، ایششششششششششششش دار بنفشه رو که خوندم یاد یه خاطره افتادم.

ما یه همسایه داریم که خیلی مذهبیه، خیلییییییییییی. از کوچکی یادمه که همش باهاش کشمکش داشتیم تا بلاخره به تفاهم و درک متقابل رسیدیم و الان خیلی هم با همدیگه عیاق هستیم. مثلا" یه بار خانم همسایه اومده بود زنگ خونه ما رو زده بود که نترسید ها من یه گربه پشت پنجره شما دیدم. حواستون باشه که موی گربه نماز رو باطل می کنه و نباید در خونتون باشه و کلی نصیحتمون کرد. خوب مدل ما اینجوریه که گوش می دیم این نصیحت های نخواسته رو و جوابی نمی دیم ولی بعدش کار خودمونو می کنیم. خوب یا بدش هم به خودمون مربوطه(اوه، اوه خودم دور دوم این قسمتو خوندم ترسیدم!).


 

ادامه مطلب ...

خاطره دزدی6- ولنتاین

داشتم وبلاگ فروشگاه رو می خوندم این خاطره یادم اومد. این خاطره هم دزدیه و عروس غربتی اینا برام تعریف کرده.


  ادامه مطلب ...

مراسم دهه فجر در دبیرستان

آقا یادتونه از مدرسه ام تعریف می کردم که بچه های پایه ای بودند. اینم از اون خاطره هاست که خودم توش کاره ای نبودم.

من توی دبیرستان، 3 بار مدرسه عوض کردم. یه بار که می خواستم مدرسه ام مثل مدرسه برادرم مطرح باشه، پامو کردم توی یه کفش که باید مدرسه مو عوض کنند، مدرسه دومی، اینقدر توش شرارت کرده بودم که اسممو ننوشت برای سال بعد. مدرسه سوم که دو سال آخر توش بودم. از نظر روانی و سالم بودن بچه ها و مدیر و معلمها واقعا" یکی از رویایی ترین جاهای دنیا بود. ناظم و مدیر، رضایت داده بودند که بچه ها درس بخونند و شرارت کنند ولی درگیر موضوعات دوران تین ایجری و بلوغ نشوند. برای همین خیلی خربازی ها رو با دید اغماض نگاه می کردند و تحمل می کردند.

خوب من سال سوم رفته بودم اون مدرسه و نمی دونستم قدیم چه جوری بودند ولی مثل اینکه بچه های همکلاسی خیلی خودشونو درگیر مراسم دهه فجر نمی کردند و بیخیال بودند. نه اینکه مشکلی با مساله داشته باشند، تنبل بودند.


  ادامه مطلب ...

دکتر چوبکی و خواهر بزرگه و مریضیشون

قبلا" گفته بودم که خواهر بزرگه دکتر چوبکی مریض شده و مجبور شده جراحی کنه. جدا از نگرانی و نارحتی دکتر نسبت به خواهرش، این دو تا خیلی رابطه جالبی با هم دارند. بعضی اوقات کسی که حرفاشونو گوش بده فکر می کنی دکتر چوبکی پسر خواهرشه، در صورتی که فقط 2 سال از خواهرش کوچکتره. بعضی اوقات هم برعکسه. مثلا" چند وقت پیش خواهر دکتر چوبکی نمی رفت یه آمپولی رو بزنه و دکتر چوبکی پشت تلفن یَک داد و بیدادی راه انداخت که ماها اینور سفید شده بودیم از ترس، شانس آوردم آذری نمی فهمم وگرنه غش کرده بودم. بعدش داماد خواهر دکتر زنگ زد که خواهر دکتر سریع رفته و آمپولشو زده!!!

انگار که بترسه و دوست داشته باشه کسی ترغیبش کنه.

خلاصه چند روزیه که دکتر می خواد برای تولد خواهرش یه مجسمه بسازه (نخندید، نه از اونایی که به معلمش داده!) کلی گشت اینور و اونور و بلاخره تونست چیزی رو که می خواست پیدا کنه. همگی بهش گفتند که چه کاریه و همین که به فکرش هستی یا کمک می کنی و چه و چه، کافیه. دکتر که نظر منو پرسید من گفتم که از چیزی که در مورد رابطه شما می دونم برعکس باید الان یه کادوی خاص به خواهرت بدی. الان اگر لوازم خونه یا لوازم دکوراسیون خونه بصورت چوبی بسازی و بدی دیگه اون حالت اختصاصی رو نداره و بعدش هم خواهر دکتر سن و سالی نداره که مادربزرگ شده و از الان به بعد باید به فکر خودش باشه.

دلیل دیگه ای که من با دکتر هم عقیده بودم که قدیما رو یادم میاد که الان می خوام براتون تعریف کنم.


 

ادامه مطلب ...

کمک عروسکی

یادتونه قدیما یه سری عروسک بود پارچه ای که توشو با خرت و پرت و بریده های ابر و فوم پر می کردند. مثلا" پشت و روی عروسک جوری بود که مثل بالش نرم بود و می شد گذاشت زیر سر. کلا" مناسب بچه ها بود. پارچه ای بودند و شکل لب و دهن و گردن و لباس و حتی کفش عروسک به صورت چاپی روی عروسک انداخته شده بود.

یه دونه از اونا داشتیم کوچیک که بودیم اسمش : محمود" بود. راستش یه مدته من و برادرم همش به این عروسک فکر می کنیم و راجع بهش حرف می زنیم. الان هم ازاین عروسکها هست؟ می دونید کجا می شه پیدا کرد؟ دوست دارم دوباره بخرمش. شاید هم دوتا خریدم یکیشو به برادرم دادم.

نصایح الغربتی فی اصول الاجتماعیه

خانمها و آقایون خواننده این روزا که سرده قبل از روشن کردن ماشینتون، چند تا ضربه به سپر جلو بزنید. موقعی که ماشینو خاموش می کنید، موتور که گرمه، بعضی گربه ها می رن توی محفظه موتور برای گرم شدن. بعدش که یه دفعه ماشینو روشن می کنید، گیر می کنند به فن و سایر قسمتهای چرخنده و خوب می میرند. امروز صبح یکی از گربه های کوچه بابای غربتی اینا اینجوری شد. طبق معمول که ما ها به گربه ها اهمیت می دیم. کلی حالمون بد شد. گربه بنده خدا جوری لت و پار شده بود که طبق گزارش غربتی به برادرش قابل بازیابی نبود و طبق دستورالعمل برادر غربتی پشت تلفن، دو تا بسته بروفن در یه ذره شیر حل شد و با سرنگ به گربه داده شد تا سریعتر بمیره و کمتر درد بکشه. حالم خیلی بده. گربه نکشته بودم که اونم به کمالاتم اضافه شد.
اصلا" می خواستم ادامه رو بنویسم چون دیشب اتفاق افتاده بود ولی گربه مرده حالمو از صبح گرفت.

 
ادامه مطلب ...

نسترن نامه

نوی پست قبلی چند جایی از یکی از همکارها به نام نسترن اسم بردم. گفتم یه غیبتی در اینجا ازش داشته باشیم دلمون باز بشه.


  ادامه مطلب ...