نمایش ترومن

جیم کری یه فیلم داره به اسم نمایش ترومن. توی فیلم کم کم معلوم می شه زندگی جیم کری از اول تا آخرش توسط یه شوی تلویزیونی خریده شده و لحظه به لحظه اش داره زنده از تلویزیون پخش می شه و همه افراد جامعه اینو می دونند بجز جیم کری.


 

ادامه مطلب ...

بِه

آقا دقت کردید وقتی بِه می خوری و خوب نمی جوی موقع قورت دادن چه مصیبتی می شه. کلی طول می کشه تا از مری آدم بره پایین؟!!

ولی وقتی می ره پایین چه مزه ای می ده. من از صبح 10 بار این تجربه رو انجام دادم.


پی نوشت : وقتی این پست رو نوشتم، فکر نمی کردم اینقدر feed back داشته باشه. اینجور شد که بگم، گلاب به روتون، آروغش هم خیلی خوش بوست!


اینم گوش بدید، مال میوه ممنوعه بود که همانا طبق روایتی که همین الان از خودم صادر کردم، بِه می باشد.

افاضات من در باب ادبیات

این ترانه علیرضا عصارو گوش کنید.

شعرش مال پروین اعتصامیه. دقت کنید سایر شعرهای پروین رو هم که بخونیم یه چیزی توشون مشترکه، از پندآموزی و تکنیک قصیده سراییو این چیزاش که بگذریم که یه ذره سوادشو ندارم. اینه که پروین، یه داستان کوتاه 2 دقیقه ای تعریف می کنه که تقریبا" همه چیز رو پوشش می ده. 

ببخشید امروز خیلی پرش فکر دارم. گفتم شاید اینو بنویسم، کمکی کنه. خیلی به بقیه مطالب وبلاگ نمی خونه.

آبروبری برادر غربتی 2-شب نشینی با پسرعمه

بازم یه مقدمه بگم.

آقا ما یه پسرعمه داریم. از دید هیتلری من، چکیده ژنتیک فامیله، اینجا اسمشو می ذاریم کیوان. هم پوست و مو و دندون خوبی داره. هم قد بلنده، هم خوش اخلاقه و هم از دید افراد فامیل خیلی قشنگه. این پسر عمه از کودکی با مشکل اضافه وزن مواجه بود، چاق نبود، اضافه وزن داشت. قدیما هم اینقدر بچه ها پای تلویزیون و کامپیوتر نبودند. یه بار هم گفتم که چه بازیهایی روتین ما بود. برای همین همگی لاغر بودیم. این بچه بنده خدا به چشم میومد. در صورتی که الان عکسای بچگی رو که نگاه می کنم، اصلا" در مقابل اندازه خیلی از بچه های الان به چشم نمیاد.

پسرعمه یه زمانی بعد از دانشگاه تصمیم گرفت لاغر بشه. لاغر شد و خودشو لاغر هم نگه داشت. جوری که ما اصلا" یادمون رفت که این بچه،کودکیش اضافه وزن داشته ولی یک کمی در مورد حرف زدن در مورد وزن و این حرفا حساس شد.

همه فامیل می دونند که من دید هیتلری دارم و خیلی نگران ژن و تداخلش با ژن معیوب و از این حرفا هستم. مثلا" یادمه دختر عموم بعد از 10 سال ازدواج بچه دار نشده بود. کسی هم جرات نداره دیگه توی این دور و زمونه در این موارد شخصی افراد دخالت کنه ولی من پررو، پررو بهش گیر می دادم که تو باید بچه دار بشی. تو و شوهرت (اگرچه من از قیافه اش خوشم نمیاد) چون خیلی باهوش هستید باید بچه دار بشید که ژنتون منتقل بشه. میانگین هوش ایرانی ها اومده پایین و کسایی مثل شما کمتر بچه دار می شن و این موضوع مساله رو تشدید کرده. دختر عموم که بچه دار شده بود به پدرش گفته بود وقتی جواب آزمایشو دیده گفته آخیش از دست ضِر، ضِر(یا زِِر زر مساله این است)های غربتی راحت شدیم. دیگه گیر بهمون نمی ده.

یعنی یه چیز افتضاحی بود، گیر دادن من.

حالا که با یکی از اخلاقای گند من آشنا شدید، ببینید چقدر افراد فامیل معذبند وقتی می خوان داماد یا عروسشونو به غربتی معرفی کنند. چون می ترسند یه حرف مفتی بزنه. قدیما اظهار نظرهام علنی بود. بعد دیدم چه کاریه، باز اگر کاره ای بودم یه چیزی. چه کاریه در مورد ژنتیک مردم که دست خودشون هم نیست بیام اظهارنظر کنم و ناراحتشون کنم. تازه یکیو لازم دارم بیاد اخلاقای گندمو به روی خودم بیاره، ژنتیک پیش کش.

برگردیم به پسرعمه.


 

ادامه مطلب ...

آبروبری برادر غربتی 1-خرید غذای خیریه

یادتونه یه پست گذاشته بودم در مورد بچگی برادرم و اینکه تا نفهمیده آمپولو کجای طرف زدند، ول کن قضیه نبوده. خوب اگر فکر کردید این رفتارشو ترک کرده اشتباه کردید. از اول هم ما دو تا خیلی با هم فرق می کردیم. از نظر قیافه و اندازه کامل متضاد همدیگر هستیم. مثلا" غربتی شبیه فامیل پدرشه و همه نوه ها شبیه هم هستند و هر کی ببینه می فهمه همگی تقریبا" یه خمیرو دارند و برادر غربتی کاملا" با بقیه فرق داره. برعکس غربتی در فامیل مادرش با تمام نوه ها فرق داره و غریبه که ببینه فکر می کنه غربتی رو توی جوق پیدا کردند و به فرزندی قبول کردند. این تفاوت قیافه ای. تفاوت خلقیمون هم این بوده که برادر غربتی از اولش خیلی وارسته و درسخون بود. یعنی یه حرمتی برای علم متصوره که ته نداره با اینکه کارش یه چیز دیگه ست هنوز هم که هنوزه مطالعات فیزیک و ریاضی داره و هر شب عین اینا که فردا امتحان دارند و در طول ترم درس نخوندند داره مساله حل می کنه و تمرین می کنه و افسوس می خوره که چرا علوم پایه نخونده و استعدادش هدر رفته. همین مدل فکر کردنش باعث شده خیلی متوجه ظرایف رفتاری نباشه (در اینجا باید اعتراف کنم که من خیلی متوجه این مسایل هستم، اهم) و بعضی اوقات از همون مدل سوتی ها که اولش گفتم می ده.

ما که ردش کردیم رفت ولی باعث می شه عروس غربتی اینا، حرص بخوره. یه خاطره در این مورد بگم.

 

ادامه مطلب ...

غربتی سوپرمن می شود-دعوای توی پارک

از اونجایی که وقتی داشتند جنبه تقسیم می کردند من سر صف بودم و از این نظر لطف خدا شامل حال من و بعد هم خواننده های وبلاگ شده. همین که پدرام عزیز گفت از خاطرات آموزنده خودم بگم، افتادم توی تله. یعنی شما تصور کنید یه ذره بخوام پز بدم یا بگم اهم اینجوریاست و از این حرفا، اصلا"، ابدا. پدرام عزیز منو نمی شناسه، شما که منو می شناسید. اگر هم قبلا" خاکی نبودم، از وقتی نجار شدم، نه تنها خاکی بلکه خُلی هم شدم.
دارم می رم بالای منبر، مرتب بشینید. صفوف مومنین رو به هم بفشارید. شما که اون ته تکیه دادی، پاتو دراز کردی، همون با شمام، مگه متروست که ولو شدی روی زمین، پاشو مرتب بشین برای بقیه هم جا باشه.

 
ادامه مطلب ...

پست تند_غیبت همکارها

توی شرکت قبلی یکی از خانمهای همکار یه روز اومد گفت که از توی فیس بوق یکی از همکلاسی های دبستانشو پیدا کرده و فردا قراره برن همدیگرو بعد از 20-30 سال ببینند. فردا که خانم همکار اومد اینقدر شیک و پیک و خوشگل شده بود که همه یک کلام ازش پرسیدند : دبستانتون مختلط بود؟


همین الان بگم که خاطره قبلی ربطی به دکتر چوبکی نداشت. چون می خواستم پشت سر همکاری حرف بزنم، گفتم ریا نشه و به انصاف در مورد یه خانم و آقا بنویسم.


دیروز دکتر چوبکی می خواست بره عروسی دختر همکلاسیش. تا اینجاش که خوب بود. عجیبش برای من این بود که از ساعت 1 بلند شد که بره. تنها سوالی که به ذهن من رسید این بود که دکتر، آتلیه هم می ری؟

منظورمو نفهمید. به جان ابولفضل من ندیدم یه آقا اینقدر زود بره آماده بشه برای عروسی. مگه چقدر کار داره؟ حالا خانم بود می تونستم هضم کنم. باید بره اینور، اونور و از این حرفا. طبق همون استاندارد و رسمی که تازگیها رایج شده که ملت خوش تیپ که می کنند یه عکس مجلسی هم از خودشون می اندازند برای کوری چشم دشمنان. گفتم شاید دکتر ما هم از قافله عقب نمونه یه وقت.


پی نوشت : یه سر به کامنت های بیوتکنولوژیست بزنید، خیلی بامزه ست. مثل اینکه آقای دکتر هم دیگه فاطی کرده از دستشون ولی ایده ای که این خانمها زدند، خیلی باحاله. کلی خندیدم.

رادیو غربتی

پی نوشت اضافه شد.


یادتونه یه بار نوشته بودم شبکه چهارو نگاه کردم، عصبانی شدم.

برعکس تلویزیون، من خیلی آدم رادیویی هستم. از سیمای خودمون که کلا" باهاش مشکل دارم،بگذریم، باقی جاها رو هم نگاه نمی کنم حتی خونه همسایه که می ریم!

فیلم هم اگر خودم ببینم، شاید 2-3 روز طول بکشه که نگاه کنم به خاطر اینکه نمی تونم کامل حواسمو بدم به صفحه تلویزیون و همش چشمام اینور اونور می گرده. چه چیزی هست در مورد چهار رنگ شخصیتی که در محیط کار آموزش می دهند. من بعد از اون فهمیدم که قرمز رنگ هستم. اینجور آدما نمی تونند روی یه چیز تمرکز کنند باید یک کار زمینه ای داشته باشند تا بتونند روی کار اصلی تمرکز کنند. مثلا" اگر سخنرانی گوش بدهند هیچی نمی فهمند ولی اگر یه کاغذ قلم داشته باشند که نقاشی کنند یا خط خطی کنند یا بافتنی ببافند یا تسبیح بگردونند، همه سخنرانی رو متوجه می شوند. ببینید چقدر سخت بوده آدم توی سی سالگی بفهمه چه جوریه و چرا توی محیط کار یا تحصیل درگیر بوده. چون بقیه نمی فهمیدند که اگر چیزی نکشم نمی فهمم چی می گند ولی اونا برداشتشون این بوده که من به حرفشون گوش نمی دم و دارم بازی می کنم. خیلی سخت بود، خیلی(گریه نکنید!)

خلاصه من بیشتر به فیلمهایی جذب می شم که حرف توشون زیاده و مجبور نیستم نگاهشون کنم و می شه گوششون داد.


بقیه شو برید، صفحه بعد:


 

ادامه مطلب ...

افاضات غربتی

اول از همه، از همه کسایی که برای کمک به خیریه ها پست می ذارند یا ایده به ذهنشون می رسه ممنونم که منو یادشونه.


والا راستش پول جمع کردن خیلی خوبه ولی کمک کردن فقط پول نیست. اولش بگم که همه باید مثل دندون پزشک شخصی، خیریه شخصی داشته باشند و بتونند ازش دفاع کنند که مثلا" چرا کمک به کودکان سرطانی رو به کمک به کودکان کار یا زنان بی سرپرست یا کمک به یه دانشجو ترجیح می دهند. متاسفانه یا خوشبختانه، من خیلی به این موجی که راه افتاده اعتقاد ندارم چون کسایی که به من چیزی رو پیشنهاد می دهند، نمی تونند توجیهم کنند که چرا به محک کمک کنم ولی به موسسه بهنام که همون رسالتو برای خودش تعریف کرده، نه!

ببینید سعی کنید یه برنامه مشخص داشته باشید، اینجور کمک های موجی باعث می شه بودجه ریزی سال آینده اینجور موسسات با مشکل مواجه بشه. چون شاید سال بعد موج ما رو به سمت یه موسسه دیگه ببره و با توجه به آمار گذشته به طور مثال محک پیش بینی بودجه ای رو بکنه که محقق نشه. برای همین پیشنهاد من اینه که به قول کفار، سعی کنید مشخص کنید چقدر می خواهید کمک کنید و چه طوری و به چه دلیل به کجا؟ بتونید ازش دفاع کنید و از اون مهمتر بتونید ادامه بدید. دلم خواست و دلم می سوزه رو هم بذارید کنار.

کمک ها رو هم به مالی محدود نکنید. کمک مالی بعضی اوقات احتیاج به بازرسی داره. هرکسی هم از صورت های مالی سر در نمیاره. برای اینکه کسی دلش صاف بشه برای کمک می تونید کمک ها رو به چیزهای دیگه منتقل کنید. برید به دفاتر منطقه ای این موسسات، لیست چیزهایی که می خواند رو می دن. مثلا" می تونید اسم بنویسید اگر ماشین دارید، روزهای خاصی به عنوان سرویس کارکنان یا بچه ها عمل کنید. اگر وانت یا ماشین بزرگتر دارید، اسمتونو می دید و برای جابه جایی ها ازتون کمک می خوان. اگر خونه ای دارید که مثلا" خالیه و چندماهی وقت لازم دارید تا بفروشیدش یا تعمیرش کنید یا خرابش کنید از اول بسازید. به این موسسه ها می گید و اونا می کننش خونه موقت برای خانواده هایی که از شهرشون میان جای دیگه تا خدمات موسسه رو دریافت کنند و چون اقامت بلندمدت نیست برای شما هم مشکلی پیش نمیاد. یا اگر کار خاصی می کنید می تونید گردش علمی برای بچه ها ترتیب بدید، همه هزینه ها رو موسسه ها می دن و شما یه روز بچه ها رو سرگرم می کنید و چیز یادشون می دید.


خوب خلاصه حرفام اینه که : هدفدار کمک کنید و قابل دفاع. بلندمدت کمک کنید و با برنامه تا موسسه هم با مشکل برنامه ریزی مواجه نشه و برید حضوری ببینید چه کارهای غیر پولی می تونید بکنید که مربوط به کار و زندگی شماست.


البته درنظر بگیرید که اینا نظر منه و بجز در این وبلاگ در هیچ جا قابل استناد نیست. یه صلوات ختم کنید تا من از منبر بیام پایین.

باز من قاط زدم4-داستان اون دو تا همکار مزدوج

پنج شنبه که به تشخیص دکتر تکتم مانیک شده بودم علاوه بر نوک زدن به کارهای مختلف یه سری هم به یکی از همکارهای سابق زدم که برگشته بود ایران و یادی از جوونی کردیم. اینقدر خندیدیم که خانمش شاکی شد. بنده خدا کلی توضیح داد که ما و غربتی زمون جوونی همکار بودیم و خربازیهای جوونی رو داشتیم. برای همین خودمون هم از کار خودمون خندمون می گیره الان که پیر شدیم.

از اون بدتر این بود که من برای چشم روشنی طبق معمول از همون تخته گوشتها برده بودم و خانمش برداشت کرد که می خوام بهش یادآوری کنم که خانه داره و شغل درآمدزایی نداره!!! و نباید وارد بحث ما بشه. به جان ابولفضل اگر منظور من این بود. اصلا" من نمی دونستم خانمش هم حضور داره که بخوام متلک رفتاری هم بیاندازم!

خلاصه مشکلو گذاشتم خودشون حل کنند، دیدم دخالت کردن دردسر منو زیاد می کنه. هرکی ازدواج می کنه باید مشکلات سوءتفاهم رو هم خودش حل کنه. به من چه. اون موقع که خسته کوفته می ره خونه، عیالش براش چایی می ده و ازش استقبال می کنه، یاد من میوفتند که الان برای سوءتفاهم من خودمو خسته کنم!

یه مثل قدیمی هست که میگه همسران دعوا کنند، ابلهان باور کنند یا یه همچی چیزی، همینو سر لوحه قرار دادم.

خلاصه پنج شنبه خیلی باحالی بود و کلی خندیدم و یاد خاطراتی افتادم که اگر بتونم می نویسم.


 

ادامه مطلب ...

باز من قاط زدم3-مَثَل دکتر چوبکی

خوب این پست هی از این شاخه به اون شاخه خواهد بود. چون باید چیزایی که از دو تا پست قبلی مونده تکمیل کنم.


  

ادامه مطلب ...

باز من قاط زدم2-داستان مشتری مریض

خوب اخلاق کاری من شاید دستتون اومده باشه. برای همین اتفاق میوفته که خریدارها یا همکارها درمورد چیزهایی سر کار صحبت کنند که معمولا" در محیط های کاری در موردش صحبت نمی شه. بعضی اوقات هم برداشت می شه که شاید طرف منظوری داره یا داره به در می گه که دیوار بشنوه.تجربه به من ثابت کرده که طرف های من هیچ وقت اینجوری نبودند و منظورشون دقیقا" همون چیزی بوده که گفتند!

خوب امروز بقیه داستانو بگم.


 

ادامه مطلب ...

یه خاطره سریع-خورش آلو اسفناج

امروز قبل از کار داشتم وبلاگ فست فود سمیر رو می خوندم یعنی عکساشو نگاه می کردم. رسیدم به پست آلو اسفناج. یه خاطره یادم اومد گفتم سریع بگم.


 

ادامه مطلب ...

باز من قاط زدم_مقدمه داستان مشتری مریض

بازم من قاط زدم و اومدم یه ذره بنویسم تا شاید جریان خون به مغرم عادی بشه و بتونم کارمو ادامه بدم.

اولش از خودم تعریف کنم یه ذره.

من (این من خیلی مهمه، توجه کنید) به نظر خودم خیلی آدم حرفه ای هستم توی کار. هیچ چیزی رو توی کار دخالت نمی دم و کسایی رو هم که باهام کار می کنند همینجوری باهاشون رفتار می کنم. البته بعضی اوقات یه مقدار اصطکاک اولش به وجود میاد ولی بعدش همه چی روتین می شه و تکلیف همه معلوم می شه. یعنی سر کار نه خواستگاری رفتم نه کسی خواستگاریم اومده. بی ادبی به کسی نباشه ولی طبق استاندارد من همکار جز آدمایی که آدم نه باهاش می تونه دوست بشه، نه رابطه داشته باشه، نه ازدواج کنه. خوب غربتی بودن یه مرضهایی داره که یکیش همینه. همین موضوع باعث شده که همیشه گفته شده محیطی که من توش هستم خیلی صمیمی ولی خیلی شسته رفته هستش. راستش خودم هم نمی دونم چه جوری اینجوری می شه ولی بدون استثنا همه این حرفو بهم می زنند. اینارو می گم تا بعدا" چیزی که می خوام تعریف کنم عجیب به نظر نیاد.


 

ادامه مطلب ...

هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستم!

از قدیم گفتند گذر پوست به دباغ خونه میفته. الان منم همین وضعیتو پیدا کردم.

می دونید یا نه من به خاطر اینکه خیلی وقتم توی کارگاه پر نمی شه و اکثرا" بی کارم و از وضعیت commentجواب دادنم معلومه همیشه پشت کامپیوتر هستم. برای همین که هم وقتم پر بشه هم دو زار کاسب بشم، کارهای مشاوره ای هم انجام می دم.


الان درگیر طرح توجیهی یه محصول آرایشی بهداشتی مخصوص خانمها هستم. باید حداقل 1000 عدد پرسشنامه پر شده داشته باشم با توزیع سنی، استانی، تحصیلی مناسب. برای همین خانمهای خواننده یا وبلاگ دار کمک کنند. لطفا" کسایی که می تونند پرسش نامه رو پر کنند برام email بزارند. اگر هم می تونید پرسشنامه رو برای خانمهای دوست، همکار یا فامیل بفرستید تا من بیشتر مطلب داشته باشم برای آنالیز آماری.

محصول مخصوص خانمهاست . هر دامنه سنی رو هم جواب می ده. اگر email بذارید براتون می فرستم و از روند پرسشنامه متوجه می شوید که محصول پیشنهادی چه چیزی هست. بر اساس این آمارگیری ممکنه اقلام محصول عوض بشه یا اینکه اصلا" با تکمیل فرآیند معلوم بشه که عرضه محصول به صرفه نیست یا حداقل الان به صرفه نیست. برای همین اگر وقت بذارید برای پر کردن ممنون می شوم. طبق گفته دکتر تکتم انتظار نداشته باشید که سوالات کم باشه!


تا 25 دی برام ایمیل بذارید تا پرسشنامه رو بفرستم.


بنفشه و رهای عزیز email شما رو ندارم. email بذارید. شما دو تا که باید حتما" پرسشنامه رو پر کنید. مخصوصا" رها که هم همکلاسی داره هم شاگرد و هم همکار.

خاطره دزدی5- خانواده غربتی اینا بجز غربتی

من این هفته کار دارم شاید پست جدید نذارم. برید وبلاگهای دیگه تمدد اعصاب کنید.


این خاطره اصلش مال پدر و مادر غربتی و با هنرمندی برادر غربتیه و قبل از اینکه من به منصه ظهور برسم!

خوب خانواده غربتی اینا قبل از تولد من توی خونه های سازمانی زندگی می کردند و چون دور از خانواده بودند کلا" رفت و آمدهاشون مربوط به همکارای پدرم می شده. به طبع سن و سال همکارا، اکثرا" جوون بودند و تازه متاهل شده بودند.

مادرم تعریف می کنه که یه خانمی بوده، همسر یکی از همکارا که به قول امروزیها داف پایگاه بوده و خیلی از لحاظ ظاهری تک بوده. خوب خانمها هم در این موارد خیلی بی رحم می شن و تقریبا" همه همسران جوان پایگاه شمشیرو از رو بسته بودند برای این خانم. البته مادرم می گه از اولش اینجوری نبوده ولی اینقدر این خانم بقیه همسران رو حرص داده و با شوهران جوان اونا لاس خشکه زده که طی یک عملیات خودجوش همه تصمیم می گیرند به داف مورد نظر بی محلی کنند.


 

ادامه مطلب ...

گزارش کار تعطیلی

خیلی حرف برای گفتن ندارم فقط دو تا تجربه توی این تعطیلی پیدا کردم، گفتم با شما در میان بگذارم.


  1. هیچ وقت حتی اگر از ضیق وقت در حال ترکیدن هستید با قاشقی که باهاش ترشی خوردید توی شله زرد توی یخچال نزنید چون اولش جاش می مونه و نمی تونید بزنید زیرش. دومش شله زرد بوی سیر میگیره و خیلی ها شله زرد با طعم سیر دوست ندارند!
  2. هیچ وقت حتی اگر بخاری ماشینتون خراب بود، کلاه کاپشنتونو پشت فرمون نکشید سرتون و از اون بدتر نخشو نکشید، چون اولین چهارراهی که رد کنید پلیس نگهتون می داره و تمام ماشینتونو می گرده و همه مدارکو چک می کنه. بعدم میگه شما با این همه کمالات چرا اینقدر توی ماشینت آشغال می ریزی؟ خوب بریز توی یه مشما بعدا" خالی کن! پلیسا جدیدا" خیلی فضول شدند.

پی نوشت 1 : کسی که با search عبارت "ازش ساخت رو دری" به وبلاگ من اومدی. عزیزم مشکلت چیه؟ چی می خواستی بگی زبونت گرفته؟

خاطرات چند خطی23

من بعد از 3 بار امتحان رانندگی قبول شدم. دفعه اول پشت چراغ قرمز اینقدر سرعتم زیاد بود که دیدم نمی تونم ترمز کنم و از چراغ قرمز رد شدم! افسر بنده خدا از عصبانیت می خواست با لگد منو از ماشین پرت کنه بیرون. می گفت باورم نمی شه کسی توی امتحان اونم توی شهر از چراغ قرمز رد بشه. اینقدر کارت بعید بود که اصلا" عکس العمل نشون ندادم. دیوانه اگر زنی، بچه ای توی چهارراه بود که لهشون کرده بودی، گور بابای گواهینامه. یالا پیاده شو، مگه مغز خر خوردم قاتل توی شهر ول کنم؟!

  ادامه مطلب ...

خاطره دزدی4- اوس عباس

آقا داشتم می گفتم. اوس عباس نجار واسه خودش دلقکی بود و از اونجایی که دست به منقلش هم خوب بود. کمتر از میلیارد چاخان نمی کرد. کلا" این جماعت مفنگی رو که می بینه آدم، احساس کمبود می کنه بس که هر کاری رو توی رویاهاشون انجام دادند و همیشه هم پول دارند و کسی نیست که پولشونو نخورده باشه از برلوسکونی گرفته تا مامور شهرداری!

از عملیات نجاری هم براتون تعریف کردم که تکون می خوری کلی خاک اره درست میشه. ما دو تا نیسان چوب خریدیم. تا حالا دو تا خاور خاک اره صادر کردیم هنوز هم کلی چوب و خاک اره داریم!!!!!!!


  ادامه مطلب ...

غربتی نجار می شود

بقیه داستان اوس عباسو بعدا" می گم.

توی پست گزارش روزانه، گفتم که چوب خریدیم برای دکوراسیون داخلی دوتا خونه ای داریم می سازیم. صدای تجهیزات نجاری خیلی بلنده و من خودمو آماده می کردم چند روزی سردرد داشته باشم.

دیروز چون مدرسه ها تعطیل بود، بچه دارهای ساختمون بچه هاشونو آورده بودند سر کار. یعنی پسر دکتر چوبکی (آیدین)و نوه صاجب ملکمون(آرمان) هم سر کار بودند و چون کار عادیمون زیاد بود این بندگان خدا رو هم کشیدیم به کار. خودم هم از یک ساعتی بعد از شروع به کار رفتم پایین با بقیه کار کردم. به خاطر اینکه بابام گفت اگر می خوای سردرد نگیری برو با دستگاهها کار کن تا صداش برات صدای خارجی نباشه.


 

ادامه مطلب ...