روغن مار یا ایده دزدی از وبلاگ مهرداد

باز من دچار کمبود ایده شدم و رفتم وبلاگ دوستان و ازشون ایده گرفتم.

مهرداد عزیز یک پست درهم برهم گذاشته در مورد همه چیز و یکیش در مورد روغن الاغ و کانگروست.

منم یک خاطره دارم درباره روغن


 

ادامه مطلب ...

غربتی نامه

ای پستو دارم در همون کلاس روانشناسی می نویسم. اینقدر التزام  عملی دارم به کلاس!!!!!

دو تا داستان غربتی کوتاه بگم :

 

ادامه مطلب ...

داستان ما و دیگران تنوری

این داستانم امروز پیش اومد. گفتم تنوری تنوری برای شما تعریف کنم.

رضای دست برنده در تارگتهارو که یادتونه، شرح شغلی ایشون جوریه که حدود 11000 نماینده شرکت در کل ایران را مدیریت بکنه علاوه بر دخل و تصرف در تارگتها!


 

ادامه مطلب ...

برید در کوچه خودتان دعوا کنید

جهت تنویر افکار عمومی :


وبلاگ من جای دعوا، شفاف سازی، گیس و گیس کشی، ریختن پته همدیگه روی آب، تایید گرفتن یا تکذیب شدن از طرف غربتی و امثال آن نیست.

دنیای مجازی برای من محل درآمد یا ابزاره، بنابراین نظراتی که اینورو اونور می ذارم برای تایید یا علاقمندی به دوستان مجازی نیست، برای جلب بازدیدکننده است.

من کوچکترین اعتمادی به دنیای مجازی ندارم. بنابراین به وبلاگ، صفحه مجازی، دوستان مجازی به عنوان آدمهای واقعی نگاه نمی کنم.

به نظرم دوستان و داستانهای مجازی فقط داستانند، چون خودم 99% مطالبم داستانه!

هر کی هرجور هست برای خودشه، وای به روزی که تشت رسوایی من از پشت بام بیفته!!!!!!!!!!!


شایدم دارید از من استفاده ابزاری می کنید؟ از خودم دیدگاهتون ابزاری تره یعنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ای شیطونا!

دادبرزین نگو یک دسته گل 2 یا داستان های دادبرزین و دوستان

داستان دادبرزین ادامه داره ولی الان میخوام یکی از خاطرات ایشونو براتون تعریف کنم.

بازم طبق معمول بگم که غربتی سرکار خیلی اخلاق ورزشکاری داره و تقریبا تعداد افرادی که خاطره به خصوص خاطرات خنده دار و در این مورد خاطره مشکل دار تعریف می کنند، دور و برش  زیاده.

ما هم خاطره دزد!!!!! میایم آبروی افرادو مورد هجمه قرار میدیم.

یک کارتونی بود کارخونه هیولاها، جیغ بچه هارو جمع می کردند و یا می دزدیدند. من هیولای خاطره دزدشون هستم.


  ادامه مطلب ...

غربتی می ترسد، غربتی می لرزد!

امروز یکی از دوستان قدیم یک پیغام بهم داد، بداند و آگاه باشد که پیغامت را گرفته و بر خود لرزیدم! و چه لرزشی.

خواهران، برادران، غربتی کاشی است و ترسو، منو نترسونید!


غربتی تحلیل می شود 3

می گفتم :


استاد از تمام فرازهای بیانات من اینطور برداشت که من یک گره به خصوص در برج میلاد دارم!!!! و اینکه من تاکید می کنم که می خوام در کلاس حضور پیدا کنم و دلم باز بشه به دلیل تمناهای عاطفی پاسخ داده نشده ام است!!!!


همکاران گرامی هم اینجور برداشت کردم که من یک زید قدیمی در برج میلاد دارم، آه ای زید کجایی؟؟؟؟

و اینکه به یکی از همکارهام نظر دارم و به امید دیدار ایشان در کلاسها شرکت می کنم.

الان یکجوری شده اگر من سوار آسانسور شرکت بشم، کسی سوار نمی شه، می ترسند بهشون نظر داشته باشم، منو می بینند جیغ می زنند فرار می کنم.

خاک بر سرها، خیلی هم دلتون بخواد!!!!!


غربتی تحلیل می شود 2

خوب داشتم میگفتم. بزنید اون ادامه مطلب قشنگرو تا بگم باقیشو


  
ادامه مطلب ...

غربتی تحلیل می شود1

داستان دادبرزینو بذارید کنار فعلا تا سر فرصت قسمت دومشو تعریف کنم البته خیلی هم جذاب نیست. ولی خوب باید بنویسم تا به دوره اوج قبلی برای بافتن آسمون و ریسمون برگردم.

این دفعه میخوام از کلاس مدیریت ارتباطات که شرکت برامون گذاشته بگم. اسمش کلاس مدیریت ارتباطاته ولی رسما یک روانشناس اومده بهمون میگه به چه چیزهایی در مذاکرات توجه کنید و دور از جونش مثل بچه تازه به حرف افتاده، یک بند حرف بزنه. اصلا یکی از دلایل بازگشت من به وبلاگ ایشون بود. اینقدر پنج شنبه حرف زد که من سر کلاسش رفتم وبلاگ خودمو خوندم! یعنی تمام سایتها، وبلاگها، پستهای قدیمی تلگرام و اینستاگرامو چک کردم، هنوز دکترجان داشت حرف می زد، مجبور شدم به دست نوشته های خودم برگردم، همین شد که دیدم چقدر خوب حرف می زدم و خیلی هم کارم درست بوده والا.

رسما از بس حرف زد من به استعدادهای معطل مونده ام برگشتم! حالا آدرسشو میگیرم برید پیشش لااقل یک مقدار کاسب بشه از قِبَل من!

من که اسمشو گذاشته بودم رادیو ارتباطات، یک بند حرف زد، اگرشما تو کلاس بودید که می گفتم استاد اسهال حرف داره، چون با همکارام رودربایستی دارم مجبورم خوشگل خوشگل حرف بزنم.

چندتا اتفاق توی کلاس و بعدش پیش اومد که میخوام اینجا براتون تعریف کنم.

برید چایی بریزید، تخمه بیارید، اگر شماره 1 یا 2 دارید، برید که شاید طولانی بشه وسطش پانشید برید. حرفام مثل بازی اسپانیا ایرانه، هر لحظه اش خاطره است، خیلی بی انصافیه به خاطر شماره 1 از دستش بدید. صحنه آهسته اش هم ارزش live شو نداره.

 

ادامه مطلب ...

گوش چپ تیم ملی

گفته بودم می رم دانشگاه، دیگه تو سن و سال ما دانشگاه رفتن سخته ولی لامصب اون برگه لازمه، لازمهههههه.

کلا همکلاسی هام هم مثل من همگی شاغل و به دلیل رشته تحصیلی همگی با سابقه مهندسی و از دانشگاه سراسری هستند و از همه مهمتر سمتهای سازمانی خوبی دارند و از همه مهمترترتر، سنهای بالا به خصوص بالای 35 هستند.

ولی نمی دونم این میزو صندلی چه بلایی سر آدم میاره که همینکه می شینی پشتش دوباره می شوی، غربتی 8 ساله از تهران.

هممون روی همدیگه اسم گذاشتیم و همدیگرو به اسم مستعار صدا می کنیم، مثلا محسن به دلیل کار فرهنگی تبدیل شده به ویکتور، لیلا به دلیل مدیرعاملی زبرجد اندیمشک تبدیل شده به پدرسگ اندیشمک، برنگی تبدیل شده به برهنگی و من هم به دلیل جای خاصی که در کلاسها می شینم لقب خودمو دارم.

 

ادامه مطلب ...