گزارش جلسه

به سمع و نظر شما باید برسونم که جلسه ام با دوست قدیمی، عالییییییییییییییییییی بود.

خوب خیلی خیلی که نه ولی خوب بود.

  ادامه مطلب ...

گیجی موضعی یا ...

عکس تخته گوشت اضافه شد!(واقعا" عنوانم به متن پستم می خوردا)


چند روزی که به خاطر کار جدیدی که در دست دارم به همکارهای قدیمی زنگ زدم و کلی وقتم به خنده گذشت. کلی خاطره هم یادم اومد ولی دریغ از یک کدوم که قابلیت ذکر کردن داشته باشه. بقیه هم اینجوریند؟ چرا اکثر خاطره های من بدآموزی داره یا باعث می شه خواننده هام منو از لیست دوستاشون حذف کنند.

تازه من خودمو آدم حرفه ای می دونم و هیچ وقت در محیط کاری date یا تیک یا عشوه یا از این مدل کارها نداشتم(وای چقدر گلم من) ولی باز هم توی خاطره هام یه چیزی هست که آبرو بره.

فکر کنم مربوط به محافظه کاری آزاردهنده ایه که ما از کودکی باهاش بزرگ می شیم و مایل نیستیم مردم خود اصلی مارو ببینند. بعدم دوست داریم که مردم مارو اون چیزی که ما دوست داریم نشون بدیم بدونند.

خلاصه خدا من یکی رو شفا بده، حداقل این وبلاگم یه رونقی بگیره.


دیروز قرار شد برم دیدن یکی از همکارای سابق که الان معاون مدیر عامل یه برند خوراکیه. برند معروفی هم هست. خوب طبق قانون غربتی چون بعد از مدتها می خواستم برم ببینمش، نمی شد دست خالی برم که. افتادم به فکر کردن که چی ببرم.

تازه فهمیدم که چه مصیبتیه برای همکار قدیمی آقا چشم روشنی ببری!!!!!!!!!!

خانم بود گل می خریدم تموم شده بود. برای آقا که گل نمی شه خرید. گفتم شکلات بخرم، دیدم خودشون نماینده فلان شکلات هستند، زیره به کرمان بردنه. یه برند دیگه بخرم، دهن کجیه!نوشیدنی بخرم، یه مصیبت دیگه.خودشون تولید می کنند، ناراحت میشه. بیسکویت یا کیک بخرم باز خودشون تولیدکننده هستند، برداشت بدی ممکنه بشه.

یه گیری کرده بودم.

دکتر چوبکی یه آینه تازگیها برای آبجی بزرگش درست کرده، داوطلب شد اونو بده ببرم. خوب گنده بود. روم هم نمی شد ببرمش. آخه من خونشون نرفتم بدونم دکوراسیون خونشون چه جوری باز نگران برداشتشون بودم. خلاصه نمی شد لوازم شخصی هم ببرم مثل عطر و ادکلن، چونشم خودتون می دونید، این چیزا رو دوستای صمیمی برای هم می خرند.

خلاصه یه فکری به سرم زد، یه تکه چوب داشتیم از چوب ساپلی(چوب جنگل های آفریقایی)، دکتر چوبکی کردش تخته گوشت. زلم زیمبو بهش آویزون کردیم. خوشگل بشه.


 

ادامه مطلب ...

دکتر چوبکی، کودک می شودددددد!

ببین بنفشه عزیز، چقدر به فکرتم. دیروز یه طرح ماه مهر زدم با دستگاه. مدیونید اگر فکر کنید می خواستم چوب جدید یا عمق حک رو امتحان کنم. فقط به خاطر بنفشه بود.





یه مدته دارم از خودم تعریف می کنم توی وبلاگ، گفتم از دکتر چوبکی هم یه پست بذارم. بلاخره امنیت شغلی چیز واجبیه.


آقا، این دکتر چوبکی وقتی طراحی می کنه به آدمای دور و برش یه چشم کمد دیواری نگاه می کنه. یعنی نه آدمو می بینه نه اگر از آدم صدایی دربیاد، توجه می کنه. شما از کمد دیواری صدایی بیاد، می فهمید که آخرین بار چیزی رو توش خوب نذاشتید، داره جابه جا می شه برای همین خیلی محل نمی ذارید. ایشون هم همینطور. از طرف دیگه اکثرا" با طرحاش درگیر می شه و کار به فحش و فحش کاری می کشه. به طبع باز هم چون کسی رو دور و برش نمی بینه، راحت فحش میده. التماس می کنه. مثلا" جان مادر، اذیت نکن، چرا 3 سانت کم میاد. یا دیوانه، بیب، بیب، این همه وقت صرفت کردم باز بازوت درست نمی شه و از این حرفا. اگر اوضاع بر وفق مراد باشه هم آواز می خونه: سنگدلییییییی، دل به تو دادن غلط است. حالا این یه مصرعو توی 12 دستگاه هر بار هم 15 بار تکرار می کنه. خلاصه تا اعصاب آدمو توی قوطی نکنه رضایت نمی ده. آهان وسطش هم فرت و فرت چایی می خوره که من همین جا از این عادتش تشکر می کنم، چون باعث می شه یه ذره فک و زبونش و ایضا" گوش ما استراحت کنه. خوب چون سیگاری هم هست بعضی وقتا میره توی کارگاه سیگار بکشه و باز هم به گوش ما استراحت می ده.

دیروز هم دکتر چوبکی افتاده بود به طراحی ولی برعکس همیشه خیلی سیگار کشید و هی میرفت توی محوطه کارگاه. اولاش خیلی مهم نبود، بعد می شنیدم که هر دفه میره پایین یه صدای خش خش، مثل باز کردن در جعبه میاد و بعد ساکت میشه. چون دکتر چوبکی سیگارو نصفه می کشه، معمولا" هر دفه سیگار کشیدنش خیلی کوتاهه و زود میاد تا عملیات قوطی کردن اعصاب مارو به نحو احسن انجام بده ولی دیروز خیلی پایین می موند!!!!!!!!!

اولش فکر کردم که به دلیل سر درد من یه ذره ملاحظه اش گرفته، بعد یادم اومد که به قیافه دکتر چوبکی این چیزا نمیاد.

این داستان ادامه داشت تا اینکه بعد از ظهر، وقتی که پسر دکتر از مدرسه اومد، شروع به تماس گرفتن با باباش کرد و من صحبتاشونو می شنیدم. دکتر معمولا" خیلی مهربان با پسرش جرف می زنه و من چون بابام خیلی احساسات نشون نمی ده برام جالبه رابطه پدر، پسریشون.

نمونه مکالمشون این بود که :

دکتر : سلام پسرم، نهار خوردی؟

....

دکتر : حالا مشقاتو بنویس.

....

دکتر : فلان جا رو هم گشتی؟ خوب نگاه کن، پیدا می کنی.

....

دکتر : نه، عمه چیزی نمی گه، عصر میام با هم می گردیم.

...

دکتر : گم شده بود، یه دونه دیگه می گیریم. به عمه می گیم همونه.

...

دکتر : پسرم من که نمی خوام تو ناراحت بشی، عصر حتما" پیداش می کنیم. نگران نباش!


از دکتر چوبکی پرسیدیم که قضیه چیه. معلوم شد که ماشین کنترلی که خواهر دکتر چوبکی برای تولد پسرش آورده بوده گم شده و پسر دکتر ناراحته. دکتر هم بهش گفت که در نهایت یکی دیگه می خرند و ناراحت نباشه.

دوباره قضیه طراحی دکتر شروع شد و همون رفتن پایین های طولانیش که یه بار برای کنجکاوی، پایینو نگاه کردم و چی دیدم؟


چیزی که در ادامه مطلب اومده


 

ادامه مطلب ...

برای خالی نبودن عریضه2

بازم سر درد اومده سراغ من، از اونجایی که خیلی نگران بودید گفتم وگرنه منو قر و قنبیل؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!

امروز یه چیزی به ذهنم رسید، هر کسی یه جور با پدر و مادرش عیاقه یا نیست. مثلا" اگر متوجه باشید من و بنفشه عزیز (این عزیزش مخصوص بودا) خیلی در مورد پدرهامون یا کارهایی که توی خونه می کنند یا می کردند می نویسیم. اون موقع هم که در مورد اسم زمان بچگی خودم نوشتم، بعضی خواننده ها اعتراف کردند که از این اسمها داشتند.

خوب اگر حوصله دارید توی نظرات یا وبلاگهاتون، بگید که چه شوخی با پدر یا مادرتون دارید.


 

ادامه مطلب ...

دید و بازدید غربتی اینا

چیزایی که خانمها در مورد فامیل غربتی اینا نوشته بودند. گفتم یه پست بنویسم افشاگری کنم در باب اخلاق برجسته خاندان غربتی.


  ادامه مطلب ...

غربتی هنرمند می شوددددددددددددددد


از اونجاییکه اکثر خانمهای خواننده و وبلاگ دار اینجا، کم هنرمند نیستند و از هر انگشتشون ده ها بلکم صدتا هنر می چکه. زد به سرم که من هم هنری از خودم در بکنم.

البته هنر نیست، یه عکسو انداختم روی چوب با لیزر. راستش یه دستگاه لیزر جدیدا" خریدیم و من برای امتحان یه چندتا کاردستی درست کردم.

خوبی این هنر اینه که خودش از آدم هنرمندتره، می زنیش به برقو و طرحو می دی بقیه شو خودش بلده قربونش برم. خوب البته کلی طول کشید که تنظیمشو یاد بگیرم ولی خوب منم دیگه.

برید توی دنباله کاردستیمو ببینید.


پی نوشت اضافه شد.


 

ادامه مطلب ...

بعد از حادثه

در اصل این پی نوشت پست قبلیه.

آخییییییییییییییی نوشتم حالم بهتر شد، داشتم می مردم. بچه ها دنبال سوراخ موش می گشتند از ترس. من کاری به دین و ایمان کسی ندارم. همه چیز رو هم توی محل کار، از دید تجاری بهش نگاه می کنم. آخه کسی که نمی تونه، بعضی از مسایل رو از محل کارش تفکیک کنه خیلی بدبخته. اونی که این مسایلو به محل کار فرد دیگه ای می کشه دیگه خیلی بیب، بیب، بییییییییییییب هستش.


برم سر نوشته امروزم. صبح داشتم میومدم سر کار، سر یه چهارراهی که چراغ چشمک زن داشت وایسادم. یه آقای سن داری داشت با واکر، آروم آروم، لاک پشتی از روی خط عابر رد می شد. من عجله نداشتم و پر حوصله بودم، آفتاب هم افتاده بود روم، عین مرغها که توی زمستون، حموم آفتاب می گیرند، همچین کیف می کردم که یه دفه خمیازه اومد سراغم.

توی عالم خودم، داشتم خمیازه می کشیدم که وسطش دیدم آقاهه وسط خیابون داره منو نگاه می کنه. به سرم زد که نکنه فکر کنه من به خاطر اینکه داره آروم راه میره دارم ادا درمیارم و ناراحت بشه. یه برزخی شد که نگو. اگر دستمو هم می گرفتم جلوی دهنم جور در نمیومد. در یک حرکت انتحاری و بسییییییییییییییار خلاقانه، انگشتمو کردم توی دماغم که بگم، نه من سرم به جای دیگه گرمه.

می خواستم بپرسم از نظر شرعی اشکالی نداشته؟


اینم عکس گانی که هی با پدرام عزیز در موردش کل کل می کنیم. یه خط کش 20 سانتی هم کنارش گذاشتم که اندازه اش معلوم باشه.




اینم خشابش با میخ هاش






اینم دریل شارژی برای مینای عزیز



نطقم نمیاد

اینو نگاه کنید. توی فایلهای قدیمی پیداش کردم.

پی نوشت 1: دچار وسواس در نوشتن شدم، سه تا متن نوشتم، بعدش اینقدر دستکاریش کردم که کلا" حذف شد.

پستهای اولم همینجوری خودش سر ریز می شد ولی الان هی ملاحظه اینور و اونور و این کس و اون کس رو می کنم، در نتیجه کلام منعقد نمی شه.

به گروه خونم نمی خوره این حالت. اون آقا سبیلوهه که "کلیدر" رو نوشته چقدر زجر کشیده بوده. تازگی ها نویسنده ها هم جز افرادی شدند که من غصه شونو می خورم. یعنی اینقدر من قابل تقدیر و کار درستم!!!!!!!!!!!!!

کلا" جامعه نویسنده ها از اینکه غربتی خودشو عضو هیات مدیره اش می دونه به خودشون می بالند!


پی نوشت 2: عکسهای گل شیفته فراهانی در فستیوال فیلم مراکش رو دیدید؟ سلیقه من با لباس پوشیدن خانم فراهانی اصلا" جور نیست. به نظرم خیلی بدلباسه!!!


پی نوشت 3: اینم نگاه کنید، من نگاهش می کنم می ترسم، یعنی در کودکی تجربه ناموفق پرواز در خارج از جو رو داشتم؟

این تصویر ها از ایستگاه بین المللی گرفته شده (البته می گن، من اونجا نبودم)


پی نوشت 4 : امروز سر کار خیلی عصبانی شدم، یکی از خریدارهای ما که خیلی مرتب هم پرداخت نداره. با یه خانمه اومده دفتر ما. خوب خانمه از سر و شکلش و مدل لباس پوشیدنش معلوم بود در چه business فعالیت می کنه.

من مشکلی با حضور اون خانم در محیط کار نداشتم و اصلا" هم به خودم اجازه نمی دم که در موردش قضاوت کنم که چرا از این راه درآمد داره. ایشون که ما رو نمی شناخت، اون اقای خریدار ما رو می شناسه!!!!!! طرف چه فکری کرده که دوستشو آورده دفتر ما؟ داشت براش مارکت می کرد؟ ببخشید تو روح پدرش، پدرسگ- متاسفانه نمی تونم مودب باشم. آورده بود سطح فکری یا اخلاقیشو نشون بده؟ از قبل هم معلوم بود، لازم نبود جار بزنه.

کلا" جو دفتر یه جوری شد. همه داشتند در می رفتند. اینا هم که انگاری لیلی و مجنون!!!!!!!!!!!!!!!!

تا به حال مکان جور نکرده بودم که اونم به افتخاراتم اضافه شد.


پی نوشت 5 : هرکی نظری در تایید نظر من نذاره، نظرشو تایید نمی کنم. گفته باشم خیلی عصبانیم!

نسل نیم سوز


عکس پی نوشت اضافه شد!


افراد هم سن و سال من خودشونو نسل سوخته می دونند. البته توی ایران کی خوشو نمی دونه؟

وقتی مدرسه می رفتیم، مدرسه های 2-3 شیفته، جنگ و موشک بارون، کمبود وسایل فانتزی و سرگرمی، گیر و گور کمیته و ... و بعدش کنکور که یادمه سالی که کنکور دادم اولین سالی بود که داوطلبها بیشتر از 1 میلیون شده بودند.

یادم میاد ما اولین نیروهایی بودیم که توی دوره خاتمی درسمون تموم می شد. وارد بحثهای سیاسی نمی شم ولی روزنامه های اون روزا یادمه که چقدر آگهی استخدام توش بود و من علاوه بر اینکه کار داشتم باز هم هر 2 هفته یکبار جایی برای مصاحبه می رفتم تا همیشه یه ذخیره داشته باشم احیانا" سر کار خل و چل بازی درآوردم یه جایی زاپاس باشه و بدون روزی نمونم.

کم کم کلاس برای خودمون درست کردیم و گفتیم فقط صفحه های اصلی همشهری. شرکتی که پول خرج استخدام نیرو نکنه ارزش نداره. بعد رسیدیم به آگهی های انگلیسی و اینکه فقط شرکت چند ملیتی! بعد رسیدیم به نیم صفحه اول و هی سطح توقعاتمون بالا می رفت و جالب بود که آگهی بود. از این نظر نسوخته بودیم و دوران رویایی کارمندی داشتیم!

هیییییییییییی یادش بخیر. چه نون دونی برای خودمون درست کرده بودیم!!!!!!!!


  ادامه مطلب ...

باز هم جست و جو های عجیب غریب

آقا یکی از جاذبه های توریستی کنسول مدیریت blogsky برای من این شده که کلمات یا عباراتی که با جست و جوی اونها به وبلاگ من رسیدند رو بخونم و بخندم.


جدیداش که خنده داره ایناست.


  • پیش ساخته ساز خاله زنک (اینو خیلی دوست داشتم)
  • داستان مسواک (این یه شعر داره که خیلی باحاله، بچه دارها یاد بگیرن)
  • آخرش کش داره (باعث خجالته ولی عین این عبارتو توی وبلاگم دارم)
  • ساخت سلاح ساده کشنده در خانه (پای تروریست ها هم به وبلاگم باز شده)
  • کردن پسر دایی (!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!)


من دیگه حرفی ندارم.


نارنگی یافا یعنی جنگ برای من

امروز توی دفتر داشتیم نارنگی می خوردیم. یعنی بقیه می خوردند و من نگاه می کردم!

هر چی بقیه اصرار کردند، من نتونستم بخورم. کلی با خودم کلنجار رفتم که چرا من که اینقدر میوه دوست هستم، دوست ندارم این مدل نارنگی رو بخورم.

غور و تفحص در خاطراتم باعث شد که یادم بیاد و یه پست تنوری هم برای اینجا جور بشه!


 

ادامه مطلب ...

وقتی یاد بچگی می افتی!

من کوچیک بودم خودمو به یه اسمی صدا می کردم "کُلُس"!!!!!!!!!!!!!

کسایی که اسم منو می دونند می فهمند که اصلا" شبیه اسم من نیست. یادم هم نمیاد چرا این اسمو روی خودم گذاشته بودم ولی با اعتماد به نفس هر کی ازم اسممو می پرسید می گفتم "کُلُس".

یه عمو دارم که خیلی رسمی و شق و رقه. فرهنگی بوده و خیلی مذهبی (بابای همون دخترعموی داروخانه ای). از کوچیکی اینو یادمه که همیشه با بابام داشت بحث سیاسی می کرد و ما حوصله امون سر می رفت که چقدر اینا حرف دارند بزنند. با این همه این عموم منو به احترام انتخاب خودم "کُلُس" صدا می کرد. این کارو تقریبا" در هر برخوردی انجام می ده و یه جوری حالت ابراز محبت داره.

یکی از دایی هام که نظامی (بابای همون پسردایی کذایی) بود و برعکس تمام نظامی هایی که دیدم به طرز فجیعی شر و شیطون بود. بچه گیها همیشه ما منتظر بودیم از ماموریت بیاد چون باید مثلا" امیدیه یا چابهار زندگی می کرد و برامون سوغاتی بیاره و از اون مهمتر با پرتقال برامون سیرک بازی بکنه یا تعریف کنه برای خاله ها و اونا بخندند و ما هم ادا دربیاریم که فهمیدیم که چی گفته و بخندیم.

جالب اینه که این داییم هم منو "کُلُس" صدا می کرد.

حالا چرا امروز یاد این موضوع افتادم؟

امروز به فرموده خانم والده نسخه ایشونو بردم داروخانه دخترعمو که به اقتصاد خانواده کمکی کرده باشم. صبح اول وقت رفتم داروخانه و دیدم یه آقای سن دار با یه دختر بچه توی بغلش نشسته. درستش اینه که ندیدم و درست نگاه نکردم. شروع کردم به خوش و بش و حرف زدن که یه دفه یکی از پشت سرم صدا زد "کُلُس".

آییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی مزه داد، آیییییییییییییییییییییییییییییییییییییی مزه داد که نگو.

عموم توی داروخانه با نوه اش نشسته بود و بعد از مدتها یکی منو به اسم شخصیم صدا کرد. خوب خونه عموم با اونجا خیلی فاصله داره و من انتظار نداشتم اون موقع برای نوه بازی اونجا باشه. خلاصه یه ماچ آبداری از عمو کردم که نگو. ما خیلی رابطه نزدیکی نداریم و روابطمون به برخوردهای رسمی محدود میشه ولی همون یک کلمه اون موقع صبح به من خیلی مزه داد، خیللللللللللللللللللللللللللللللللی.

گفتم زود بیام بنویسم تا یادم نرفته و شما رو در شادی خود شریک کنم.




پی نوشت : "سریال قدیمی روح دکتر پاتون" چی هست؟ یکی با این search اومده وبلاگ من! خودم هم search کردم چیزی نفهمیدم. البته به فارسی.

پی نوشت 2 : روحیه سرخوش کسی که اینو search کرده رو هم می ستایم. بعضی ها از Google انتظار کمد آقای ووپی یا دستگاه بالتازارو دارند. "درمورد نازک کاری سختمان هر چی داری بده"

بدون عنوان

خیلی کار دارم. از طرف دیگه توی یه جلسه گیر افتادم و دارم ادای نوشتن بحث های جلسه رو در میارم که نتیجه اش همینه که می خونید. باید به نتیجه ای برسم که متاسفانه مغزم یاری نمی کنه و نمی تونم موضوع رو اونجور که می خوام جمع کنم. از صبح به 10 نفر از همکارهای قدیم زنگ زدم و مشاوره گرفتم ازشون ولی هنوز به اون نتیجه دلچسبم نمی رسم. من برای فروش یا عرضه چیزی باید حتما" خودم اون چیز رو بپسندم بعد برم دنبال مشتری براش و مشکلم اینه که موضوعی که قبول کردم روش کار کنم این حالتو برام نداره. اینقدر سوال برام بوجود آورده که سفارش دهنده از دستم کلافه شده و گفته که دیگه بهش زنگ نزنم و با email براش سوالهامو بفرستم. خوب من یاد گرفتم همه چیز کاریمو می نویسم، برای همین فرستادن سوالها برای من کاری نداشت، فقط 103 تا سوال بود. بره بشینه جوابهامو تایپ کنه تا ادب بشه منو سنگ قلاب نکنه.


 

ادامه مطلب ...

جست و جوهای عجیب غریب یا پست از هر جا یه چیزی

آقا این گزارشی که آدم می گیره درباره جستجوهایی که به وبلاگ آدم میرسه خیلی باحاله، هر روز صبح کلی می خندم.

چندتایی که دیروز اضافه شد رو این زیر می نویسم


  1. پیرزنه میمیره
  2. شکایت بچه هاز در مدرسه از هم
  3. تقی الدین راصد
  4. محکم فشارش داد(؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟آخه چی تو ذهن طرف بوده که اینو search کرده؟) و جالب اینه که من عین این عبارتو توی وبلاگم دارم!
  5. برای آذری ها چه پیش میاد
  6. واکی بایاشی

و هنوز هم بیشترین refer به وبلاگم در مورد سرویس بهداشتی پیش ساخته است. آخر عمری از چه راهی نون می خوریم ما!


پی نوشت : اگر کدهای دستوری رو پیدا نکردید از این سایت استفاده کنید http://www.stat7.com مخصوصا" blogfa که خوب جواب می ده برای اونا و می تونن نقشه و اینجور سرگرمی های وبلاگی رو پیدا کنند.


پی نوشت 2 : این عکسو ببینید، تو مایه های ظریف باید برقصه، شده!




پی نوشت 3 : از این عکس هم خوشم اومد گفتم بذارم اینجا

 

ادامه مطلب ...

روزی که خر شدم

این پست یه پست اخلاقی، بخونید عبرت بگیرید!


غربتی یه دختر عمو داره که نوه اول خانواده پدری حساب میشه و چون اولین نوه بود هرکاری کرد بقیه هم اداشو درآوردند. یکیش این بود که درسخون بود و داروسازی خوند و برای خودش خانم دکتر شد و البته زود هم ازدواج کرد و از اونجا که درس خوندن برای باقی فامیل غربتی اینا سخت بود تا همینجا اداشو درآوردیم و بقیشو گفتیم ما نیستیم.

خلاصه بعد از سالها اینور اونور کار کردن این دختر عموی ما توی خیابان سپه غربی بعد از تقاطع جیحون، یه داروخانه زد (این تبلیغه، برید دواهاتونو -بلا به دور- از اونجا بخرید). طبق معمول که مادر غربتی دنبال مناسبات فامیلیه رفت دیدن دختر عمو با چشم روشنی و از این حرفا و محل دقیق داروخانه و ساعتهای کارو فهمید.

  ادامه مطلب ...

این پست خواننده خاص دارد

پدرام عزیز من می دونم داری چی کار می کنی. توجز عوامل صورتی هستی که به من حمله سایبری کردی!!!

ببین دیگه توی search لپ تاپ صورتی هم وبلاگ من داره میاد.