نارنگی یافا یعنی جنگ برای من

امروز توی دفتر داشتیم نارنگی می خوردیم. یعنی بقیه می خوردند و من نگاه می کردم!

هر چی بقیه اصرار کردند، من نتونستم بخورم. کلی با خودم کلنجار رفتم که چرا من که اینقدر میوه دوست هستم، دوست ندارم این مدل نارنگی رو بخورم.

غور و تفحص در خاطراتم باعث شد که یادم بیاد و یه پست تنوری هم برای اینجا جور بشه!


 

 

یادتونه یه بار کلی اظهار فضل کردم در مورد جنگ و اینجور حرفا؟!

خوب خاطرات زمان جنگ من خیلی واضح هنوز یادمه. یادم میاد سالهای آخر جنگ بود و تهران هر روز موشک دریافت می کرد و تقریبا" تعطیل شده بود. ما تا آخرش تهران بودیم و راستش جایی نداشتیم بریم که یه بار به پدرم و همکاراش دستور داده شد که خانواده هاشونو از تهران خارج کنند یا شاید هم نشد ولی از اون روز به بعد پدرم به شدت در تکاپو افتاد که ما رو یه جایی بفرسته.

بلاخره یه جایی جور شد و اونم جزیره کیش بود. یکی از دایی هام که نظامی بود دوره گرمسیری باید اونجا می بود و قرار شد ما 2-3 ماهی بریم اونجا. الان یه ذره برام عجیب میاد چون اون موقع ناوهای آمریکایی هم توی خلیج فارس بودند و با منطق امروزم جور درنمیاد که کیش جای امنی باشه ولی خوب قرار شد که بریم!

قرار شد ساعت 5 صبح یه روزی توی زمستون بریم فرودگاه. تهران تعطیل بود اون روزها و ما ساعت 3 شب رفتیم بیرون تا بتونیم بریم فرودگاه. ما ماشین نداشتیم اون موقع. اگر شما تصور می کنید ماشینی توی تهران دیدیم ندیدیم. از انقلاب تا میدون آزادی رو پیاده رفتیم تا تونستیم سوار سرویس نیروی هوایی بشیم بریم فرودگاه. فرودگاه هم تعطیل بود و کسی توش نبود بعدش وارد سالنی شدیم که پر از زن و بچه بود. هر ثانیه می گفتند ممکنه هواپیما بیاد، به دلیل حمله هوایی تهران، هیچ هواپیمایی توی مهرآباد نبود تا هدف قرار نگیره!

ما از ساعت 5 صبح تا 7 شب توی فرودگاه بودیم تا بلاخره یه هواپیما اومد. تمام این مدت هم باید آماده می بودیم تا بتونیم سریع حرکت کنیم (خداوکیلی چه ذهنیتی از یه مشت زن و بچه داشتند!!!!!!!!)

نکته جالبش اینه که تمام مدت با تلویزین فیلم برامون پخش می کردند از رمبو بگیر تا سیندرلا و زیبای خفته و حتی بنی هیل!!!!!!!!!!!!!!

بلاخره هواپیما اومد و ما در عرض 10 دقیقه هواپیما رو پر کردیم. من تا اون موقع سوار هواپیما نشده بودم و فکر می کردم هواپیما یعنی این!

فقط یه سمت هواپیما صندلی داشت که بچه ها و زنها توش نشسته بودند و ردیف کناری یه سری پالت بود که روش بار و لوازم و تجهیزات و حتی ماشین رو بسته بودند و با تور نگه داشته بودند و جلوش هم سربازها و آقایون گروه روی کف هواپیما نشسته بودند، بدون هیچ حفاظ و کمربندی. دقیقا" کف هواپیما نشسته بودند.

البته گروهی از کیش اومده بودند که هواپیما رو ببرند که خوشبختانه دایی من هم باهاش اومده بود و ما هم کلا" ذوق کرده بودیم که دایی خوش اخلاقه اومده دنبالمون و باز هم فکر می کردیم اینم طبیعیه!!!!!!

بعدها که خاطراتمونو تعریف می کردیم، داییم می گفت اون روز 3 کیلو در عرض یک روز وزن کم کرده بوده از ترس. من دقیقا" نفهمیدم یعنی چی؟ راستش چون خیلی جالب نبود دلیلشو هم نپرسیدم.

اون چیزی که یادم میاد این بود که ما رسیدیم کیش ولی خیلی طولانی شد و باز هم از دید من می بایست اینقدر طول می کشید. باز هم بعدها فهمیدم که ما تقریبا" از روی خراسان و سیستان و بلوچستان رد شده بودیم تا برسیم کیش!!!

اولین چیزی که از کیش اون موقع یادمه، این بود که هیچی نبود. یه کویر که یه جاده از وسطش رد شده و دیگه هیچی.

نه درخت درست حسابی داشت، نه جاده، نه ماشین.

ماشین نبود اون موقع توی کیش و همه موتور داشتند. دایی من برای اینکه خانواده اش بزرگ شده بود یه موتور یدک کش قرض گرفته بود چون مادرم ترک موتور نمی نشست و می ترسید. برادر و زن دایی ام ترک دایی ام می نشستند و من و مادرم توی یدکی. چقدر هم من بدم میومد و احساس بی کلاسی می کردم.

از موضوع دور نشیم. بریم سراغ بحث نارنگی. خوب روزهای اول گذشت و من و برادرم باید در اون کویر خودمونو سرگرم می کردیم. زن داییم جعبه نخود سیاه مارو جور کرد و ما رو فرستاد توی باغچه تا کشاورزی کنیم. انصافا" ما هم کشاورزی می کردیم. بابام از تهران برامون تخم سبزی و گوجه فرستاد و ما سرگرم شدیم. عصرها هم دایی ام مارو می برد سمت هتل شایگان فعلی و اونجا فقط یه پیست ماشین برقی سواری بود که ما هر چند روز یک بار ماشین سواری می کردیم تا کپک نزنیم. کم کم برای سرگرمی کار ما به جارو کردن خیابون و آب دادن گل وگیاه خیابون هم کشید.

چیزی که اون موقع خیلی به چشم من بچه اومد این بود که توی دو هفته اول هیچ آذوغه ای وارد کیش نشد و دیگه هیچ میوه یا گوشتی توی کیش نبود. اوضاع جوری شد که پدرم از تهران هر هفته اندازه یه جعبه میوه الانی گوشت و میوه می فرستاد کیش! اگر میوه یا سبزی نمی فرستاد ما نمی تونستیم از بازار چیزی بخریم. چون چیزی نبود.

من الان فکر می کنم، محلی های اونجا چه زجری کشیدند توی جنگ! چون نظامی ها به هرحال به طریقی حمایت می شدند و تامین بودند ولی مثلا" شیخ صالح چه می کرده که جداندرجد توی کیش زندگی کرده و از ماهیگیری یا مسافر بردن به دوبی یا بندرعباس روزگار می گذرونده، پول داشته ولی کسی مایحتاجشونو نمیاورده کیش که بخواد بخره!!!

خوب میوه ای که می فرستاد نارنگی یافا بود و بوی زیادی داشت. چون بستنی هم نبود ما نارنگی رو می ذاشتیم توی فریزر و به عنوان بستنی می خوردیم. یعنی کلا" خاطره میوه ای من از کیش بو و طعم نارنگی یافاست . جوی که حکم فرما بود. ترسی که توی محیط بود. آفتاب وحشتناک و قیافه های آفتاب سوخته من و برادرم. انتظار همیشگی برای اینکه باید برگردیم و حتی موندن یا برگشتنمون هم دست خودمون نبود. انتظار برای نشستن هواپیما برای تغییر ذائقه چون ما می دونستیم که هواپیمای فلان روز هواپیمای تدارکاتیه و می تونستیم باند هواپیما رو از توی خونه ببینیم.

آهان مزرعه ما آفتابگردون هم داشت و یکی از وظایف من و برادرم حفاظت آفتابگردون ها ار دست سربازهایی بود که شهردار بودند و باید خیابونو تمیز می کردند و آشغالهارو می بردند. بذارید توضیح بدم که اونجا بین دیوار همسایه ها و خیابون دیواری وجود نداشت و با گیاه از هم جدا شده بودو برای همین دسترسی به مزرعه آزاد بود. کلا" هم خانواده ها نسبت به سربازها مهربون بودند و عین ما غربتی بازی در نمیاوردند. کلا" فرهنگ الان هم همینجوری که سرباز دور از خانواده است و باید باهاش مهربون بود.

خلاصه باید برمی گشتیم خونه و باز با همون داستانها برگشتیم تهران و باز هم تهران تعطیل بود. نمی دونم کسی یادش هست یا نه. می تونید تهرانو بدون ماشین یا آدم تصور کنید؟ ما از فرودگاه تا خونه اومدیم باز هم پیاده چون ماشین نبود و فقط یه بچه دیگه بجز خودمون توی خیابون دیدیم. الان اینا که می گن تا آخرین نفس ایستاده اند می تونند مطمئن باشند که روی من نباید حساب کنند چون من دیگه ظرفیت دیدن یه شهر تعطیل رو ندارم.

این پست خیلی پرت و پلا شد ولی همینی که هست!

من از نارنگی یافا می ترسم چون برام معنی جنگ می ده.


نظرات 30 + ارسال نظر
پرستو دوشنبه 11 آذر 1392 ساعت 15:25 http://pandapopup.ir

سلام

دوست داری از وبلاگ پول خوب در بیاوری

یه سر بزن

ضرر نمیکنی

راستی به وبلاگ خودم یه سر بزن

www.alonak3.mihanblog.com

راستی روی یکی از تبلیغات کلیک کن

خواهر من، غربتی خودش دزد وبلاگه!

بنفشه دوشنبه 11 آذر 1392 ساعت 16:13

خیلی با احساس بود خیلی جالب بود اصلاً یه جوری بود نمیدونم چرا یاد سریال خاک سرخ افتادم
ولی منم از نارنگی یافا بدم میاد بخاطر هسته هاش!

الان اشک تو چشام حلقه زده. عادت ندارم باهام اینجوری صحبت کنی!

رها دوشنبه 11 آذر 1392 ساعت 16:22 http://khoshbakhtkhan.blogfa.com/

این پستت عااااالی بود غربتی جان
پ.ن1: من از کل جنگ فقط خاله و خاله زاده های تهرانیم رو یادمه که به نوبت خونه ما و مامان بزرگ و اون یکی خاله زندگی می کردن!
پ.ن2: البته بابام سال 59 و 60 جبهه بوده ولی چون من به دنیا نیومده بودم خاطره ای هم ندارم طبیعتاً.
پ.ن3: روی من هم کسی حساب نکنه لطفاً، بدم میاد از جنگ

خودم که این پستمو دوست نداشتم.
جنگ خیلی بده، خیلی.

بنفشه دوشنبه 11 آذر 1392 ساعت 16:29

راست میگیا خودمم عادت ندارم!
کامنت قبلی رو حذف کن پس!


کامنت خودمه!

سما دوشنبه 11 آذر 1392 ساعت 17:07

سلام باز هم شما تو تهران بودید و یه مقدار دورتر ما که خوزستان بودیم و جایی هم نداشتیم بریم یادمه کلاس پنجم بودم زنگ دوم سر کلاس بودیم یکدفعه همه جا تاریک شد و انگار زلزله اومد و دیوارها و شیشه ها رو سرمون ریختند بیشترمون رو موج انفجار گرفته بو د موشک حدودسیصد متری مدرسه امون اصابت کرده بود این فقط یه صحنه است صحنه های بیشمارو فجیعتری رو ازین دست رو نه فقط من بلکه اکثریت مردم خوزستان شاهد بودن و تقریبا همه ازاین خاطرات تلخ زیاد دارن.

چی بگم!

پدرام دوشنبه 11 آذر 1392 ساعت 17:50

خاطرات موشک باران تهران برام مرور شد
ما هم در طول موشک باران تهران بودیم
مدرسه، آزیر، پناهگاه
البته 3ماه آخر مدرسه ها تعطیل بود
دورانی بود و گذشت
کدوم آدم سالمی از جنگ خوشش میاد؟
نمیدونم شاید ما اشتباهی هستیم

ما اشتباهی هستیم!

بنفشه دوشنبه 11 آذر 1392 ساعت 19:21

ایت پستت رو پرینت گرفتم دادم بابام بخونه
بعد که خوند میگم نظرت چیه؟
میگه اغرااااق کرده بود! تهران کی به این خلوتی بوده و ماشینی تو خیابون نباشه! البته منم یادم نمیاد تهرانو این شکلی دیده باشم انگار!
حالا باید بدم مامانم هم بخونه نظرشو بگه!

نظر بابای شما صایبه، ایضا" مامان شما.
شما خیلی انتقاد داری، ساعت5 وایسا سر کوچه!

مریم دوشنبه 11 آذر 1392 ساعت 22:49

چی بگم خب حرفم نمیاد!!!به درودفعلا والا!!!!1

والا

مینا سه‌شنبه 12 آذر 1392 ساعت 10:10

من از جنگ چیز زیادی یادم نمیاد فقط یه بار آژیرشو یادمه . ولی بجاش یافارو دوست دارم مخصوصا یه مدلشو که همکار همسری واسمون میاره عالییییییه عالی. البته نا خودمونم تورامسر باغ داریم ولی یافاهاش به خوشمزگی اینا نیست نمیدونم چرا

شما که باغ دارید چرا ویلای پیش ساخته نمی خرید؟

پدرام سه‌شنبه 12 آذر 1392 ساعت 10:25

مهندس جان به ضرب آهنگ متنی که نوشتی توجه کردی
سرعت متن دقیقا نشان دهنده اینه که خاطرات خوشایندی نبوده و سریع میخواستی تمومش کنی

پ.ن : البته من تا جاییکه یادمه تهران تقریبا خلوت بود ولی دوستان باید به ساعتهای که بهش اشاره شده و همچنین سن نویسنده خاطره توجه کنند

بابا دقت، به چه چیزهایی دقت کردید. ایول.

آسمانه سه‌شنبه 12 آذر 1392 ساعت 10:31 http://asemaneh2007.blogfa.com

من یاده فیلم وضعیت سفید افتادم از دید بچگی خیلی خوب نوشتی

ممنون

ققنوس سه‌شنبه 12 آذر 1392 ساعت 10:40 http://ghoghnooshope.blogfa.com/

غربتی جان چقدر متاسف شدم .
من سوم ابتدایی بودم. اتفاقا اون روزها برای من خیلی هم بد نگذشت. ما از عید به بعد رفتیم روستای پدریم.
برام جالب بود که تو یه مدرسه ای درس می خواندم که دو کلاس بیشتر نداشت. اول و دوم و سوم تو یه کلاس و چهارم و پنجم هم تو یه کلاس.
سطح درس‌هایی که من بلد بودم قابل مقایسه با بچه های روستا نبود. هر چند آخرش هم هیچی نشدیم.
کلا بچه زرنگ کلاس بودم و خیلی مزه می داد. معلم مون هم مرد بود. اونم خیلی دوستم داشت.
خلاصه خیلی خوش گذشت.
اینا را که به همسر می تعریفم می گه اما ما موندیم و دفاع کردیم. شما ترسوها فرار کردید.

ما اونجا مدرسه نمی رفتیم. اینش خیلی مزه می داد. بچه های دیگه همکارهای داییم می رفتند مدرسه من و برادرم ول می گشتیم، پز می دادیم!

مینا سه‌شنبه 12 آذر 1392 ساعت 10:58

واسه اینکه ما ویلای معمولی ساخته شده داریم.

ای خائن

مینا سه‌شنبه 12 آذر 1392 ساعت 11:22

ما قبل آشنایی با تو این ویلارو داشتیم بیقشید

قوانین این وبلاگ عطف به ماسبق می شود، خائن، خائن.
دریل شارژی بی دریل شارژی!

مینا سه‌شنبه 12 آذر 1392 ساعت 11:58

هییییییییی

مینا سه‌شنبه 12 آذر 1392 ساعت 12:13

بد بد بد بد بد بد

پیش ساخته نخرِِِِ خائن

مینا سه‌شنبه 12 آذر 1392 ساعت 12:29

دیگه داری از اخلاق خوب من سواستفاده میکنی هاااااااا

بچه ها در برید!

پدرام سه‌شنبه 12 آذر 1392 ساعت 12:35

مینا خانم به دل نگیر
اوضاع احوال اقتصادی مهندس جان خرابه
برای همین حساس شده

از خراب اونورتر، ایفتیضاحه.
شما چرا خودت ویلای پیش ساخته نمی خری؟

م؛ط سه‌شنبه 12 آذر 1392 ساعت 12:35

وای دعوا دعوا دعوا سر کره مربا؛بچه ها باهم دوست باشین؛ مینا جون وایسا کنار به غربتی جون بگو ببخشید آفرین غربتی جون تو هم دریل شارژیت رو بده مینا جون بازی کنه آفرین بچه های خوب؛ مردم از بس بین پسریم و پسر عمه اش صلح برقرار کردم به صورت ناخودآگاه در حال صلح دادن هستم

در مذاکرات ژنو4 هم شرکت کن!

پدرام سه‌شنبه 12 آذر 1392 ساعت 12:41

من خانه بدوشم
تو چادر زندگی میکنم
البته قبلا کارتون خواب بودم
راستی خودت چندتا ویلای پیش ساخته خریدی

من با ویلای پیش ساخته کلاه مردمو برمی دارم. دو تا ساختم برای خودم که مجبور شدم بفروشمشون به دلیل بی پولی!
همه اینا سبک زندگی شما رو در شهر بیان می کنه، چرا ویلای پیش ساخته نمی خری؟

مینا سه‌شنبه 12 آذر 1392 ساعت 12:44

هیچ مشکلی نیست دوستان. اصلا خودتونو ناراحت نکنین. غربتی خودش توی کامنت آخر کوتاه اومد وقضیه کلا از بیخو بن حل شد. جوری که ممکنه دیگه حتی ویلای پیش ساخته هم نسازه. ویلای قبل ساخته بسازه. والا

شما پولاتو جمع کن یه باغ بزرگتر بخر بعد بیا ویلاشو از ما بخر!
به هر حال ما امیدمون به آینده است! در راستای پر شدن جیب خودمون دعا می کنیم، جیب شما دچار ورم بشه!

مینا سه‌شنبه 12 آذر 1392 ساعت 12:49

آمییییین آمییییییییییییییییییییییییییییین آمینننننننننننننننننننننننن به محض خرید ویلاشو سفارش میدم قوله قوله قول

شما که اون ته نشستی تکیه دادی، با شمام، شما هم بگو آمین.

پدرام سه‌شنبه 12 آذر 1392 ساعت 12:53

آمیییییییییییییییییییییین

تو طبیعت بالای درخت میخوابم

ما هم که قاقیم!
من که میدونم آخرش پولاتو حیف و میل می کنی و معتاد میشی ولی باشه قبول شما روی درخت بخواب!

مینا سه‌شنبه 12 آذر 1392 ساعت 12:53

خب من دیگه خسته شدم دارم میرم خونه کاری نداری مادر؟

نه به سلامت!

بنفشه سه‌شنبه 12 آذر 1392 ساعت 13:35

الان میتونم نظر مادرمم بگم؟!!!
ببین خواهر مادر مارو هم وارد این بازیات کردی!

تو خودت کم میاری میری خانواده تو میاری!

تکتم (دکتر آشپز) چهارشنبه 13 آذر 1392 ساعت 19:56 http://drashpaz.persianblog.ir/

خیلی پست ترسناک و تاریکی بود حتی سرد هم بود.
زمان موشک باران ها بچه های دایی من اومدن مشهد اما من هرگز تعریفی به این وحشتناکی نشنیده بودم. شاید دایی زیاد نمی گفته تا ما غصه نخوریم.

سردیش که خیلی سرد بود. تازه تمام مدتی که تهران بودیم طبق تعلیمات همیشه لباس کامل تنمون بود حتی موقع خواب با کفش بودیم که اگر اتفاقی افتاد بتونیم سریع فرار کنیم. شاید بقیه اینجوری نبودند ولی به دلیل شغلی که توی دور برمن زیاد بود و آشناییشون با اتفاقی که داره میوفته و دونستن اینکه چیزهایی که منفجر می شه چه مصیبتیه، خاطرات من اینقدر تند وتیزه!
البته ما توی محله هایی بودیم که خیلی خراب شد و خیلی جاهاش از اول ساخته شد. برای همین ترس داشتیم همیشه!

ازاد جمعه 22 آذر 1392 ساعت 13:22

یافا خوشمزه ست.....جنگ ............یه تاسف ابدی
روانشناس نیستم اما فکر کنم بعضی از ناهنجاریهای فعلی ما ریشه در اون دوران تلخ و وحشتناک داره.

آره والا

مریم جمعه 20 دی 1392 ساعت 11:29 http://TORANJ1144.BLOGFA.COM

وااااااااااااااااااااای چقد خنده دار.دستت درس داداش

این پست که خیلی اعصاب خورد کنی بود!
بازم خدا رو شکر کسی خوشش اومد.

مستانه دوشنبه 8 اردیبهشت 1393 ساعت 19:43

من موشک باران تهران در ذهنم تداعی شد اونموقع چهارم دبستان بودم شبی که محله ما (عباس آباد) موشک خورد هیچ وقت یادم نمیره تمامه منطقه به لرزه در اومد شیشه هامون خورد شد وصدایه انفجار که خیلی خیلی شدید بود نزدیک بود گوشهامونو کر کنه!!! تمامه درختهایه کوچه هایه اطراف محله اصابت موشک سوخته بودن وچند تا خونه تخریب شد و همکلاسی من وهم بازی دوره دبستانه من هم کشته شد [گریه] اونشب ما رفتیم کرج ولی تو عیده همون سال دوباره برگشتیم تهران ولی موشک بارون تا اخره فروردین ادامه پیدا کرد و جالبه شبه آخر موشک بارون که سازمان ملل اعلام کرده بود حقه بمبارانه پایتختهارو هیچ کدوم از طرفه درگیر ندارن بازم محله ما هدفه اصابته اخرین موشک قرار گرفت البته اینبار با خونه ما محله اصابت موشک فاصلش کمی زیاد بود ولی بازم وحشت ماروفرا گرفته بود/ چه نسلی بودیم ما دهه پنجاهیها که حتی هم بازی وهمکلاسیهایه خودمون روهم توجنگ از دست دادیم!

اینجوری که گفتید هم سنیم. منم کلاس چهارم بودم اون موقع.

ما که خدا پیغمبر خیلی حالیمون نیست ولی می خوام بدونم اونا که حالیشونه جواب یک نسل آسیب دیده رو چی می خواهند بدهند؟؟؟!!!

مستانه سه‌شنبه 9 اردیبهشت 1393 ساعت 14:33

من متولده 1357 هستم. اونها جوابی ندارن به ما بدن چون اگه جوابی داشتن اونجوری مردم بیگناه رو به موشک نمیبستن . به نظرم تو تهران هیچ کجا مثله عباس آباد میدان هفت تیر .میدان ولیعصر و خیابان پیروزی وخیابان شریعتی هدفه موشکها قرار نمیگرفت !نمیدونم چه سری بود غرب تهران بسیار امن بود و اصلا موشکی به اونجا اصابت نکرد!!!!ولی اگه یادتون باشه هر چی موشک بود به شرق ومرکزه تهران اصابت میکرد!!!! ودوده سیاه بود که تا 2 کیلومتری زمین به آسمان بلند میشد واز روی اون میفهمیدیم موشک به کجایه شهر خورده شبها هم نوره انفجار یک ثانیه تمام شهر رو روشن میکرد وبعدش صدایه مهیب انفجار بود که شهر رومیلرزوند.روزهایه اول موشک بارون آژیر هم نمیکشیدن یادتونه؟ ما میرفتیم بالا پشته بام تا موشکها رو توآسمان تهران ببینیم. یادمه یکروز خودم 9 تا موشک شمردم!!!!! امیدوارم دیگه هیچ وقت تکرار نشه اون روزهایه نحس

آره یادمه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد