خاطرات نوجوانی_شبگردی 2

خوب داشتم می گفتم. برای ما معمول بود که نصفه شب بین دو تا خونه تردد کنیم. فاصله هم پیاده یه چیزی در حدود 20-25 دقیقه ای می شد.

دختر خاله من یه پسر عمه داره که اینجا اسمشو می ذاریم رامین. رامین علاوه بر اینکه پسر عمه دخترخاله ام می شه، نوه عمه یا عموی مادرم هست یعنی باباش پسرعمه یا عموی مادرمه. الان دقیق یادم نیست.

اینقدر قدیما برای من عجیب بود که چرا ما با عمه دخترخاله ام مراوده داریم که نگو!!!! اصلا" به عقلم نمی رسید که شاید مامان رامین توی قضیه هیچ کارست و ما شاید با باباش فامیل باشیم.

رامین یکی دو سالی از برادرم بزرگتر بود و مدلشون هم یک جور بود برای همین با هم عیاق بودند.

یه چیز دیگه هم بگم، یادتونه قدیما یه ماشینایی توی جاهای عجیب غریب برای سالها پارک بودند؟ اکثرا" ماشین های آمریکایی و مدل بالا بودند و الان می فهمم که صاحباشون اولای انقلاب فراری بودند یا جرات نمی کردند سوارشون بشن برای همین جای پرتی می ذاشتنشون تا بعدا" سر فرصت برن سوراغشون. یکی از اینا توی کوچه اصلی خونه ما پارک شده بود و ما هر وقت از کنارش رد می شدیم عین اسکلا شیششو تمیز می کردیم تا توشو نگاه کنیم. آخه پیشرفته ترین ماشینی که بجز ماشین به شهادت رسیدمون دیده بودم پیکان و رنو بود!

خلاصه برداشت ما از پارک شدن یه ماشین در جای پرت این بود که صاحب نداره و باقی قضایا.


 

 


یه بار به نظرم محرم بود من و برادرم و رامین سه تایی رفته بودیم خونه مادربزرگه و طبق معمول دیر برگشتیم خونه خودمون. توی راه اومدیم ماجراجویی کنیم و از راه جدید اومدیم خونه. وسط خیابون یه ماشین پارک شده بود. مثل الان که توی خیابون پهنا ماشین پارک می کنند جا کم میاد روی خط ممتد وسط خیابون هم پارک می کنند بعد که خلوت می شه یه سری از ماشینها مثل بچه یتیم ها می مونند وسط خیابون، اونجوری منظورمه. طبق توضیحی که دادم ما مطمئن بودیم که ماشین از همون مدل ماشین های بی صاحبه.

اون دوتا که بزرگتر بودند ایده دادند و اول از همه رامین با صدای بلند و در حینی که داد می زد پاشو گذاشت روی سپر عقب، بعد صندوق عقب،بعد سقف، بعد کاپوت و بعد پرید پایین. توضیح نداره که پاشو هم می کوبید. بعدش برادرم این کارو کرد و دام، دوم، دام، دوم رفت روی ماشین و بعد اومد پایین. من از همشون کوچیکتر بودم ولی برای اینکه کم نیارم این کارو کردم ولی وقتی خواستم از سقف بیام رو کاپوت نمی دونم چی شد و چرا پام در رفت که یه دفعه با ک.و.ن گرومپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپپ خوردم روی کاپوت. بدبخت صاحب ماشین شانس آورد بچه بودم اگر الان بود کلا" ماشینش به هیچ دردی نمی خورد.


سه تایی خوشحال راهمونو ادامه دادیم یک ده قدمی که رفتیم یک دفعه چراغای ماشینه روشن شد و با سرعت تمام گاز داد (بدبخت یکی توی ماشین بود)، ما ها از ترس عین اسب می دویدیم، فکر کردیم الان یارو میاد پوستمونو می کنه. دیدیم ماشین حرکت کرد و با سرعت زیاد رفت.


بعد از اینکه نفسمون جا اومد از خنده مرده بودیم و با همون بچگیمون فکر می کردیم طرف ترسیده بوده برای همین فرار کرده. الان می فهمم که طرف حداقل در حالت طبیعی نبوده و از ترس اینکه کسی بهش گیر بده در رفته بوده وگرنه کی حاضر می شه سه تا جغله براش سناریو طراحی کنند.


پی نوشت برای بنفشه عزیز : رامین و دختر خاله ام هر دو تا مهندس کشاورزی هستند. البته اونا واقعا" کشاورزی می کنند و مزرعه و گلخونه دارند.

نظرات 35 + ارسال نظر
پدرام پنج‌شنبه 8 اسفند 1392 ساعت 19:35


خیلی باحال بود دستت درد نکنه
ولی دقت کردی چه خاطره سختی بود
ناچارشدی کلی براش توضیح بنویسید

آره خیلی چیزها بدون back ground معنی نداره

تکتم جمعه 9 اسفند 1392 ساعت 00:07 http://drashpaz.persisnblog.ir

به این فکر کردی شاید طرف یک نفر نبوده و در واقع با زیدش تو راندوو بوده که شما جیش کردین به حالشون؟؟؟؟
اینو گفتم چون همسر خبیث من یه خاطره مشابه داره با این تفاوت که اون فهمیده قضیه چیه و رفته بادوتا کف دست کوبیده رو سقف ماشین

خوب منم منظورم یه همچی چیزی بود که شما زحمت گفتنشو کشیدید.

ستی جمعه 9 اسفند 1392 ساعت 02:50 http://dokhtarmohajer.blogfa.com

حالا شما می شه اجازه بدی من چند تا خاطره همین جا بگم ؟؟؟
امان از دست پسر بچه هااااا، شما هم که از قرار معلوم از شیطوناش
البته مغز متفکر احتمالا آقا رامین بوده و شما هم به عنوان کوچک ترین عضو دستیار
حالا طفلک صاحب ماشینه فکر کرده نینجا وارد عمل شده و فلنگ رو بسته وگرنه اگه به ذات ماجرا پی می برد که الان ما غربتی نداشتیم
حالا جدی پریدن رو ماشین مردم چه لذتی داره؟؟؟
ما هم امتحان کنیم

آره مدیر پروژه رامین بود.

هیچ لذتی نداره به جان ابولفضل.

ماهی جمعه 9 اسفند 1392 ساعت 02:57

من که بچه بودم از فاصله بین مدرسه تا خونه رو پیاده با همسایمون میرفتیم، یه روز بابای دوستم اومد دنبالش و من باید تنها میرفتم خونه، ۸سالم بود، تصمیم گرفتم به جای اینکه برم تو کوچه خودمون از کوچه بالایی دور بزنم بعد برم کوچه خودمون تا اون کوچه رو هم‌دیده باشم، وسط کوچه دو تا دختر پر رو که لباساشونم نا مرتب بود بم گیر دادن و اذیتم کردن ، سر کارم گذاشته بودن و میخواستن وسایلمو ازم بگیرن، منم وحشت کرده بودم داشت اشکم در میومد که ولم کردن اومدم خونه ، منم اسکل این قضیه رو که مامانا تو چش بچه هاشون نگاه کنن همه چیو میفهمن باور داشتم، تمام مدت که ناهار میخوردم مامانم بم زل زده بود منم به غذا زل زده بودم. اونقدرام امن و امان نبوده ها، خدا شما رو دوست داشته

خوب منم توی راه کتک خوردم از بچه های همسن و سال خودم یا بچه هایی می خواستند توی کیفمو نگاه کنند و احیانا" چیزی بردارند ولی از طرف آدم بزرگا هیچ خاطره ای ندارم.

بنفشه جمعه 9 اسفند 1392 ساعت 10:12

آاااخی چه جالب! بیچاره صاحب ماشین چقدر ترسیده بوده! و واقعاً سکانس فیلما لبوده ها که یهو چراغا روشن شده بوده! ولی اگه یارو ازین مشکوکا نبود فکر کن میومده بیرون شماهارو عین بز کتک میزده میرفته ادبتون میرده دیگه!
آخی چه خوب منم کشاورزی تو مزرعه و باغ رو دوست دارم!

وقتی می گم مثل اسب دویدیم یعنی دویدیماااااااااااااا

سارای جمعه 9 اسفند 1392 ساعت 10:45 http://damanekhali.blogfa.com

بعید میدونم ترسو بوده باشه، خواسته به شما یه حال اساسی بده، اون از دویدن شما مث اسب بیشتر از شما با لگد کردن ماشین حال کرده؛

آره والا

سارای جمعه 9 اسفند 1392 ساعت 12:53 http://damanekhali.blogfa.com

قابل توجه مهندس: وبلاگ دارم ولی دلم میخواد اینجا بگم که: اواسط دوران دانشگاه که در سهای تخصصی بیشتر شده بود و من هم روزای اخر خرخون شده بودمم توی کتابخونه دانشگاه درس میخوندم
حوالی ظهر با یکی از دوستام خواستیم بریم بوفه ساندویچ بخوریم که دیدیم ماشین رئیس دانشگاه پشت بوفه پارکه ، دفتر رئیس همکف بود و کتابخونه طبقه اول...میدونستیم دزدگیر داره و پی برده بودیم که رئیس سرش با دخترای خوشگل دانشگاه خیلی شلوغ شده، خواستیم از توهم و خیال برهانیمش که پیشنهاد دادم صدای دزدگیرشو در بیاریم... آستینامو زدم بالا، چادررمو زدم کنار ، پای راستو بردم عقب و محکم زدم به لاستیک جلو که جیغ دزدگیره در اومد هم پای من شدید درد گرفت، منم خوشحال در حالی که چادرمو مرتب میکردم برم به طرف بوفه، روبروم دست به کمر رئیس و راننده اش دیدم که منو نگاه میکنن... هیچی دیگه منم که میخکوب شده بودم و نگاشون میکردم دوستم کشید و از صحنه فراریم داد... اون رئیس عوض شد و رفت ولی قیافه اونروزش توی ذهن من موند...

شیرین شنبه 10 اسفند 1392 ساعت 09:29

سلاممممممم
صبح عالی متعالیییییی!
والا ما اهل شبگردی نبودیم ولی یه خواهرزاده دارم که چندسال پیش که سال تحویل نصفه شب بود خونه نامزدش بوده خانواده خانومش بهش میگن ازاونجاتوخیلی خوشقدمی بروبیرون خونه وسال تحویل شد بیا داخل!
اونم بیرون قدم میزده که برادران معززز بهش مشکوک میشن که داره زاغ سیاه یجاروچوب میزنه خلاصه طوری میشه که سال تحویل همه توخیابون درحال توجیه برادران بودن .....

تاحالا که هیچ برادر وخواهری هم بماگیرنداده ! فقط یه خانوم مدیر داشتیم
فک کنم فقط میومد مدرسه که بمن تذکر بده حجابمو حفظ کنم اونم تومدرسه دخترونه!!

اول بگم من بیکارنیستمااااا ولی مطمئنم شما مذکرتشریف دارین!

آقا مایه زودپزداریم دوسال اول یک ربعه همه چی توش میپخت الان دوساعت هم بگذر ه هرچی داخلشه آخ نمیگه بنظرتون علتش چیه؟؟؟
من شنیده بودم غذا تو زودپز ارزش غذاییشو ازدست نمیده بخاطر مدت زمان کمی که میپزه !

خب هرچی که توپستتون بود من درموردش نظردادم حالابرم بکارم برسم
روز خوبی داشته باشین جمعیا


سوپاپ زودپز خرابه. زودپزی که یک ربعه می پزه یعنی فشار توش خیلی بالاست یعنی از پارچه هم اونورتر ملافه می ده بیرون.
این اشتباهه، زوذپز هیچ ویتامینی رو باقی نمی ذاره و بسته به فشار داخلش پدر پروتنئینو هم درمیاره.

asghari شنبه 10 اسفند 1392 ساعت 10:03


اینو سر کار خوندم...نتونستم جلوی خندمو بگیرم...قشنگ پخش میزم شدم... یعنی ته خاطره بودا!!! دمت گرم مهندس...اینقدر که باهاش اتوشویی باز کنی!!!

به به مهندس از سرِ کار!!

تکتم ( دکتر آشپز) شنبه 10 اسفند 1392 ساعت 12:13

بیب بیب .................

بی ادب

تکتم ( دکتر آشپز) شنبه 10 اسفند 1392 ساعت 12:56

نه بابا از این نظر!

آهان از اون لحاظ

تکتم ( دکتر آشپز) شنبه 10 اسفند 1392 ساعت 12:57

قیمه جدیده رو دیدی؟ پست آخرم قیمه است به روش جدید

میام می بینم

سارای شنبه 10 اسفند 1392 ساعت 13:29 http://damanekhali.blogfa.com

یک حسنا بانو هستم شنبه 10 اسفند 1392 ساعت 14:17

شما عجب بچه های شیطونی بودین بنده خدا صاحب ماشین اگر مشکلی نداشت که به دویدن شماها هم کاری نداشت . تازه همون رامین که پرید ، اون هم از ماشین میپرید بیرون و یک حال و احوالی با شما سه تا میکرد . صبر نمیکرد کار به دیون شما برسه به نظرم همین چند نقطه تکتم کار آمد تر هست ...............................

تکتم ( دکتر آشپز) شنبه 10 اسفند 1392 ساعت 17:41

نهههههههههههههههه حسنا جون بابا من از اون نظر بیب بیب نکردم!
غربتی حال که نداره میاد از دم وبلاگ من رد میشه بوق میزنه , منم امروز همون حالو داشتم

باز جمع شدید توی وبلاگ من با هم معاشرت کردید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!

سارای یکشنبه 11 اسفند 1392 ساعت 08:14 http://damanekhali.blogfa.com

جواب گل را با گل که ندادی با گلوله میدادی!!!

نفهمیدم!

سما یکشنبه 11 اسفند 1392 ساعت 10:12

بابا شما که اساسی حال بدبختو گرفتین همهی حسشم پروندین اعصاب چیز مرغی به احوا لات اون لحظه ی اون بدبخت میگن بعد من میگم بیچاره عروس غربتی اینا بد تم میاد

اولیش که هیچی.
عروس غربتی اینا اگر خودش طوریش نمی شد نمیومد عروس غربتی اینا بشه. شوهر که قحط نبود!

ستی یکشنبه 11 اسفند 1392 ساعت 10:23

هی وای من الان فمیدم طرف چرا در رفته ، آخه انجام دادن کار های خاک بر سری تو محرم دوبل مجازات داره
نه دیگه الان کودک درون من پریدن رو ماشین رو می خواد
شما من رو پیش کودک درونم شرمنده کردید !
خدا هیچ بنده ای رو شرمنده کودک درونش نکنه



شرمنده.

ashena یکشنبه 11 اسفند 1392 ساعت 11:30

ما یه همسایه داشتیم که دوتا پسر دوقلو داشت . خیلی اذیت میکردن دائم با دوچرخه میومدن تو باغچه مامانم . یه بار بابام یکیشونو گرفت و دوچرخش رو ضبط کرد گفت تا بابات نیاد پسش نمیدم. فک میکنید چی شد؟ رفته بود کلانتری محل اطلاع داده بود که اقای همسایه دوچرخمو دزدیده اینقدم گریه کرده بود که یه سرباز فرستاده بودن که وساطت کنه دوچرخه شو پس بدن چش سفید اون موقع 8ساله بود. الان 20 سالشه قاری قران و موذن مسجد محل هم هست میبینی تو رو خدا؟
اصلا کلا شما هنرمندا تو بچگی شاخ بودین.

عجب اژدهایی بوده!!!!!!!!!!!!!!!

فاطمه یکشنبه 11 اسفند 1392 ساعت 12:06 http://www.radepayegol.blogfa.com

شاید خواب بوده تو ماشین

شاید، البته در بین علما اختلافاتی وجود داره!

سما دوشنبه 12 اسفند 1392 ساعت 00:00

فاطمه جون خواب کجا بود خواهر من اگه طرف خواب زده میشد فوقش پیاده میشدو چارتا بدوبیراه میگفت نه اینکهاونجوری و با اون سرعت فلنگو ببنده پس نتیجه میگیریم اون شب غربتی جان و اعوان و انصار محترم به طور خود جوش و ناخواسته امر خطیر نهی از منکرو انجام دادن شما با این فتوای(شاید خواب بود)داری از اجر اخروی غزبتی جان کم میکنی نکن خواهر من مسئولیت داره از ما گفتن بود

سارای دوشنبه 12 اسفند 1392 ساعت 09:04

نارسیس دوشنبه 12 اسفند 1392 ساعت 09:22

آهان به این میگن خاطره

خدارو شکر مقبول افتاد

تکتم ( دکتر آشپز) دوشنبه 12 اسفند 1392 ساعت 10:18

چرا استثنا میذاری؟ چرا سما و فاطمه تو وبلاگت باهم گپ میزنن دعواشون نمی کنی برن کوچه خودشون؟ اگر برات قیمه پختم؟!!!

بازم قضیه اینه که آدم بچه خودشو می زنه بچه مهمون حساب کار دستش بیاد.
بعدشم با قیمه قیمه گفتن شکم آدم پر نمی شه، اینجوریاست آبجی خانم.

تکتم ( دکتر آشپز) دوشنبه 12 اسفند 1392 ساعت 12:33

چی میخوای؟ تو امر کن غربتی جان!!!!!

شما هی پز قیمه هاتونو ندید برای ما کافیه. یعنی اینقدر خدا ما رو زده!

عطیه دوشنبه 12 اسفند 1392 ساعت 13:26

آقا یا خانم. لاییییییییییییک

سما دوشنبه 12 اسفند 1392 ساعت 14:26

قربونت برم دکتر جان من مخلص خودت و وبلاگت و دو تا کوچولوهای نازنینت هستم قیمه ی آخری عجب چیزی بود ببخشید فرصت نشد بام تشکر کنم(خانوم معلم) جان ببخشید

اولشو فکر کردم برای دکتر چوبکی نوشتی.
این عادت معاشرت از سرتون نمیوفته ها!

سما دوشنبه 12 اسفند 1392 ساعت 23:26

وا!!!!!!!!مهندس!!!!!!!!!!اگه برا دکتر چوبکی بود خو مثلاًمینوشتم برادر دکتر چوبکی عزیز ناسلامتی اینجا پست نهی از منکره!!!!!!!!!!!برا خانم دکتر عزیزمهبعد غربتی عزیز شما باید افتخار کنی ا خواننده های وبلاگت آدمهای بسیار بسیار آداب دان و معاشرتی هستیم و چیکار کنیم خودتو وبلاگتو دوست داریم که ::اینجا معاشرت میکنیم باهم و دور همخنده

راست می گیا

asghari سه‌شنبه 13 اسفند 1392 ساعت 10:47

پست جدید بذار غربتی جان...حوصله مون سررفت بسکه هی اومدیم کرکره مغازه تون پایین بود خب!!!

به شدت مریضم و کار دارم.
بر عکس سایر سازنده ها ما آخر سال خیلی کارمون زیاد می شه.
تا آخر سال اگر پست بذارم 5 شنبه، جمعه خواهد بود. اگر شاکی می شی اون موقع ها بیا.

تکتم ( دکتر آشپز) سه‌شنبه 13 اسفند 1392 ساعت 11:09

سما جون چاکریم
غربتی جون شما روهم هم !

ای بابا

سما سه‌شنبه 13 اسفند 1392 ساعت 13:34

::::

سارای سه‌شنبه 13 اسفند 1392 ساعت 14:37 http://damanekhali.blogfa.com

غربتی جان منم مث توئم، آخر سال کارم زیادتره + غصه خانه تکانی که این یه مورد را تو نداری///

ولی بقیه که از من بیگاری می کشند دارند!

asghari سه‌شنبه 13 اسفند 1392 ساعت 16:11

خدا بد نده غربتی جان...مواظب نبودی؟؟؟ سرما خوردگی؟؟؟ اگه الان تو این هوای تغییر فصل سرما بخوری خوب شدنت داستان میشه ها...مواظب خودت باش... باشه بابا نخواستیم پست نذار...مواظب خودت باش حالت خوب شه!!! اونایی هم که نگران خونه تکونی شون هستن خب خودشون بتکونن... به ماها چه...والا...

سرفه می کنم مثل تراکتور.
تازه ما خانواده ای هستیم منقرض شده. هیچ کس از فامیل نمونده. همون روزهای اول هم می شه با فراق بال خونه تکونی کرد.

تکتم ( دکتر آشپز) پنج‌شنبه 15 اسفند 1392 ساعت 12:09

فراغ بال !!!!!!!!

تکتم ( دکتر آشپز) پنج‌شنبه 15 اسفند 1392 ساعت 13:11

قبول نیست تو امروز خوش اخلاقی عصبانی نمیشی

قبلنا هم عصبانی نمی شدم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد