چهارشنبه سوری غربتی

والا راستش دروغ چرا آخر سالی یه اتفاقی افتاد که خیلی حال منو گرفت. یعنی خودش نیوفتاد من خودم به زور افتاندمش!

اولا بنفشه عزیز شوخی می کرد که چرا اسمتو گذاشتی غربتی؟ هی من به دهنم میاد لعنتی. خوب من خودمو می شناختم برای همین این اسمو برای خودم انتخاب کردم.

یکی ار رفتارهای غربتی وار من عدم توجه به بقیه وقتایی که کار دارم، هستش. یعنی یک دفعه تبدیل می شوم به مرکز کاینات و همه چیز حول من می چرخه. نمی دونم سریال big bang theory را دیدید یا نه یه چیزی توی مایه های محل نشستن sheldon و sheldon's spot !!!!


 

 


داشتم می گفتم سه شنبه آخر سال من داشتم از شرکت آقای ادب اجتماعی توی شریعتی می رفتم جایی، خیلی زود زدم بیرون که برسم به کارم. ساعت 5 بود به گمانم. خواستم سوار تاکسی بشم دیدم شریعنی به سمت پایین کلا" بسته ست یعنی یه پارکینگ کلی بود. قبلا" این مسیرو پیاده رفته بودم و می دونستم اگر سلانه سلانه برم 20 دقیقه طول می کشه. ازونجاییکه غربتی هستم و خیلی برام مهم نیست که بقیه چی فکر کنند یا بهم بخندند یا متلکی بشنوم یا هر چی دیگه کیفمو انداختم گل گردنم و شروع کردم مثل اسب دویدن. خوب جوونیا اینقدر خنگ بودم که خلاف گندهم دو سری ورزش کردن بود و یه جورایی این مدل دویدن برام غریب نیست. یه ذره برای اهالی محل عجیب بود که خوب خیلی اهمیت نداشت. هوا هم خوب بود ملت هم می دیدند یه اسبی داره میاد پایین راه باز می کردند.


یک استراحت این وسط داشته باشید. دیدید هر خانواده ای یک سری نصیحت های کاربردی داره که با بقیه خانواده ها فرق داره. یکی از این نصیحتهای خونه ما که پدرم می گفت این بود که توی خیابون چه پیاده هستید چه سواره حواستون به بقیه باشه. فکر کنید همه مستند، به امید کسی نباشید، فاصلتونو حفظ کنید اگر پیاده هستید به ماشین راه بدید بذارید توی چراغ قرمز از روی خط عابر از جلوتون رد بشه نگید حق تقدم با منه اگر بزنه اون مقصره. اگر پاتون بشکنه دیگه تویی که درگیر می شی حالا هرکی مقصر باشه، دیگه اون پا، پا نمی شه، هزاری هم بقیه مقصر باشند یا پول بگیری بابت اشتباه بقیه.

یه خاطره هالیوودی هم بگم. می گن جیمز دین فقید بر اثر یک کل کل مسخره به دیار باقی شتافت و دنیا رو از یک جوون اول آس در دنیای فیلم محروم کرد. داستانش هم این بوده که توی جاده جیمز دین داشته خلاف می رفته و به اندازه یه نصفه ماشین از خط ممتد رد شده بوده و در لاین مقابل حرکت می کرده. از روبرو ماشین میومده و دوست جیمز دین بهش می گه بکش کنار و بذار طرف بره، جیمز دین هم می گفته نه طرف منو می بینه و می ره کنار، این مکالمه چندین بار تکرار می شه و حتما" توی ماشین روبرویی هم همین مساله بوده یا راننده روبرویی هم فکر می کرده که مسیر مال منه و طرف بلاخره می کشه کنار. هیچی دیگه اینقدر دو طرف پافشاری می کنند تا اینکه می کوبند به همدیگه و هیچ کس کوتاه نمیاد و هم جیمز دین به دیدار باری تعالی نایل می شه هم راننده ماشین روبرویی.


خلاصه من داشتم می رفتم پایین و از دور دیدم که یک پسر 16-17 ساله ای هم به حالت دو همون مسیر منو داره میاد بالا. عین جیمز دین فکر کردم منو می بینه و می کشه کنار و اون هم حتما" توی کلش همینجوری فکر کرد چون اون هم نکشید کنار و ما مثل دو تا گلوله با سرعت زیاد وسط پیاده رو خوردیم به هم. الان فکر می کنم اگر از بیرون به قضیه نگاه می کردیم مثل این بود که ما قرار گذاشته بودیم بکوبیم به هم چون نیم سانت هم خطای محاسباتی نداشتیم و حتی کلمون هم خورد به هم. پسرک از من قد بلندتر بود و دندون بالاش خورد به پیشونی من و با اون ضربی که به هم کوبیدیم دو تایی پرت شدیم عقب. شیرین 10 ثانیه نفهمیدم چی شد، نه می شنیدم نه می دیدم. بعدش دیدم ملت دور ما جمع شدند. دهن پسرک پر خون شده بود و من فکر می کردم چشمم از کاسه در اومده و دستم روی چشمم بود و می ترسیدم دستمو بردارم. هرچی ملت می گفتند دستتو بردار من رضایت نمی دادم. شیشه عینکم شکسته بود و از گوشام آویزون شده بود. یک مبل فروشی نزدیکای سینما صحرا هست ما رو بردند اون تو ببینند چه مرگمون شده. من طوریم نشده بود ولی پسرک دندونش شکسته بود و به گریه افتاده بود. من بهش حق می دم دندون خیلی مهمه اونم توی اون سن و سال. بعد از 2 ساعت ما اینقدر حالمون جا اومد که بتونیم بریم خونه. کلا" قرار بعدی من که از بین رفت ولی سر درد وحشتناک و احساسی که توی پلک بالاییم داشتم نمی ذاشت برم خونه. حال پسرک هم بیشتر حالمو خراب می کرد. دردشم این بود که تا 20 روز دیگه دندون پزشکی نیست من چه غلطی بکنم، خدا این دل رحمی رو از غربتی نگیره. زنگ زدم به دخترعمو که خواهرشوهرش دندون پزشکه و طرفو پسر همکارم معرفی کردم و اون بنده خدا هم قول داد تا عید دندون بچه رو درست کنه (البته عملیات نیم ساعتی طول کشیدا)

حالا موضوع خودم بود. شب چهارشنبه سوری اونجوری می رفتم خونه خودمون بابام سکته می کرد. طبق معمول اینجور موقع ها زنگ زدم به عروس غربتی این. گفتم چی شده و گفتم اوضاع رو آماده کن من اول میام خونه شما یه ذره راست و ریس بشم بعد می ریم خونه خودمون.

اولش که توی مبل فروشی بودم احساس می کردم که پلکم داره سنگین می شه و آقای مبل فروش برام یخ آورد که بذارم روی چشمم ولی فکر نمی کردم این شکلی بشم. تا برسم خونه عروس غربتی اینا ملت با تعجب نگاهم کردند و خودم هم با دستم احساس می کردم که پلکم به شدت ورم کرده. وقتی رسیدم خونه عروس غربتی اینا دیگه کامل چشمم بسته شد. وقتی درو برام باز کرد از ترس جیغ زد بنده خدا. یه فامیل شوهر ترسناک با چشم بنفش و گنده پشت در باشه آدم خوب کپ می کنه. بازم یخ گذاشتم روی چشم و صورتم ولی به نظرم دیر بود. بدی قضیه این بود که همسایه عروس غربتی اینا به نام پری خانم هم همسایه خوبیه هم دیوارها نازکه و همه سر وصدای خونه عروس غربتی اینا رو می شنوه. صدای جیغ حساسش می کنه. من و عروس غربتی اینا نشستیم که یه ذره بهم توجه بشه و حالم بهتر بشه تا تصمیم بگیریم بریم دکتر یا خونه بابام که با اولین سوال عروس که چی شده، اشک دم مشک من جاری شد. بیشتر از درد سرم از درد حماقت داشتم می مردم. کاری که کرده بودم ته حماقت بود، می خواستم خفه بشم از ناراحتی. درد داشتم، احمق بازی درآورده بودم، به کارم نرسیده بودم، عینکم قبل از تعطیلات شکسته بود، قیافه ام قبل از عید عین گودزیلا شده بود ولی لامصب درد حماقتش هنوز هم همراهمه. عروس غربتی اینا که کلا" فکر می کنه غربتی دل نداره و گریه بلد نیست منو که اینجوری دید بدتر شروع کرد به گریه کردن، شاید فکر می کرده ببین چقدر دردناکه که این اژدرمارنگ گریه می کنه. دو تایی یه مصیبتی خوندیم و گریه کردیم که دیدیم یکی زنگ می زنه، عروس رفت دید پری خانمه. پری خانم از صدای گریه زاری فکر کرده بود دم عیدی کسی مرده و اومده بود همدردی. قیافه منو که دید زهره ترک شد. از وسط پیشونیم بنفش شده بود تا بالای پلکم.

خلاصه برادر غربتی هم اومد و تصمیم گرفتیم بریم دکتر، رفتیم دکتر و عکس و اینور و اونور و اگر شما فکر می کنید در تمام این مدت اشک من بند اومد اشتباه می کنید. قشنگ قد 10 سال گریه کردم. اوضاع جوری شد که دکتر برادر و عروس غربتی اینا رو فرستاد بیرون که از خودم بپرسه نکنه توی خونه کسی منو زده و من نمی تونم جلوی بقیه بگم، برای همین همینجور یه کله گریه می کنم. شیرم هم می کرد که زنگ می زنیم پلیس میاد و از این حرفا.

دیگه نصفه شب بود که رسیدیم خونه و با مقدمه چینی عروس غربتی اینا و اینکه من پشت در نشستم تا اوضاعو آماده کنند رفتم تو و فکر کنید به بابایی که نصیحت اصلیش اونی که بالا نوشتم بوده چی گفتم در مورد چشم و چالم.

همین دیگه ما شب عیدو با عینک آفتابی برای جلوگیری از تشویش اذهان عمومی و ایجاد رعب و وحشت گذروندیم.

خوبیش این بود که بجز کبودی و یک عینک شکسته مشکل دیگه ای ندارم. الان هم داره کم کم زرد می شه سر وصورتم و اینقدر مایعات خوردم که فکر کنم تمام سال در دستشویی باشم.


سال 92 خیلی قشنگ بود، آخرشم از دماغم دراومد. بدترین حسی که تا به حال داشتم این بود که احمق باشم که دیدم هستم. برنامه سال آینده اینه که احمق نباشم. جماعت یاری کنید که اینجوری نباشه.



نظرات 24 + ارسال نظر
لادن یکشنبه 3 فروردین 1393 ساعت 22:26

عیدتون مبارک

خیلی خیلی خندیدم،واقعا فوق العاده نوشتید،و البته خود اتفاق به خودی خود فوق العاده بود

نوروز شما هم مبارک
خنده نداره، خیلی هم بد بود. البته الان قیافم خیلی �%A

میم دوشنبه 4 فروردین 1393 ساعت 00:24 http://i-am-mim.blogsky.com/

بلا دور مهندس، اشکال نداره پیش میاد دیگه، گاهی اوقات کائنات دست به دست میدن تا حتما یه اتفاقی برای آدم بیوفته، هر چقدر هم محتاط باشی و از خطر دوری کنی، اون لحظه مثل اینه که همه چی فراموش میشه و باید اتفاق بیوفته
خدا رو هزار مرتبه شکر که مسئله حادتری براتون پیش نیومده
میدونید به نظرم خوبیش در اینه که بهتون یادآوری شده که هر چقدر هم دم از این بزنید که بی احساس و سخت هستید ولی واقعا این طور نیست و این احساسی و لطیف بودن تو عمق وجودتون پنهان شده
انشاالله که از این به بعد براتون سلامتی باشه و تندرستی

من اصلا" آدم بی احساسی نیستم فقط بعضی اوقات خیلی منطقی رفتار می کنم.
اون حس حماقتش بد کوفتیه. بدجور هنوز قویه.

میم دوشنبه 4 فروردین 1393 ساعت 00:49 http://i-am-mim.blogsky.com/

راستش چیزی ندارم بگم که حس بهتری داشته باشید
تو موارد مشابهی که برای خودم پیش میاد تمام تلاشمو میکنم که بفرستمش اون ته مه های ذهنم و زودتر فراموشش کنم هر چند گاهی خیلی سخت میشه
میتونید به این فکر کنید که این مسئله باعث شده چقدر مادرتون نازتونو بکشه یا همه هواتونو داشته باشن مدام حالتونو بپرسن و آبمیوه به دست گوش به فرمانتون باشن
باور کنید که این مسئله اتفاق میوفتاد حتی اگه قرار بود شکلش فرق بکنه پس شما خودتونو مقصر ندونید

کلا" هیچی حالشو خوب نمی کنه. مادرم زیاد وارد این مسایل نمی شه. پدرم همه گریپ فروتهای شهرو خریده و فکر کنم همشونو هم من خوردم توی این مدت.

میم دوشنبه 4 فروردین 1393 ساعت 01:15 http://i-am-mim.blogsky.com/

نوش جونتون اما اون وسط مسطا میگفتین عروس یا برادر غربتی اینا یه کمپوت آناناسی، شیر موزی چیزی میدادن دستتون که گریپ فروتا دلتونو نزنه
خدا پدرتونو و همچنین مادرتونو که من خیلی از رفتاراشون خوشم میاد براتون نگه داره

ممنون

برای داشتن یک سایت دو تا راه هست
یک اینکه یک هاست و دامنه و طراحی سایت و ... سفارش بدید و هزینه اینکار از 24400 تومان شروع میشود
و روش دوم این است که وبلاگ خود را به دامنه متصل کنید که هزینه آن از 4400تومان شروع میشود
مزیت روش دوم این است که شما دیگر هزینه هاست و غیره را نمی پردازید ولی در عوض سایت ارائه دهنده وبلاگ تبلیغ کوچکی در وبلاگ شما نمایش میدهد
نکته: وقتی شما وبلاگتان را دامنه متصل میکنید نگران وبلاگ خود نباشید چون هم با آدرس سایت جدید شما باز میشود و هم آدرس قبلی
سایت تهران هاست افتخار میزبانی ساخت سایت و تمدید دامنه را با پشتیبانی فعال از ابتدای ساخت سایت بر عهده دارد.برای اینکار ابتدا ثبت نام نموده و سپس اقدام به ثبت دامنه نمایید.
تهران هاست

elena دوشنبه 4 فروردین 1393 ساعت 10:27

غربتى واقعا ناراحت شدم برات:-(
دیگه دقت کن فرزندى ام

چشم

somi دوشنبه 4 فروردین 1393 ساعت 15:03

khkhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhhh,manam ghablaz sal ba docharkheh tu kish khordam zamin........va koli hamgeryeh nemudam...........................,tu in mavagheh ghamo ghosehaei ke ru nakardi tu dlet mundeh ba yek talangor mirizan birun

پس هم دردیم. شما با دوچرخه می رفتید سر جلسه؟

تکتم (دکتر آشپز) دوشنبه 4 فروردین 1393 ساعت 16:39 http://drashpaz.persianblog.ir

آقا اولا که اینقدر خندیدم که اشکم در اومد.
دوما جناب میم مادر تورو از کجا میشناسه
سوما خداییش احساس حماقت نیست اونجور دویدن وسط پیاده رو با تصویری که من ازت دارم خود حماقته!!!
چهارما عیب نداره سال منحوس 92 سال مار بود دم آخری یه نیش به همه زد و رفت. بمیره الهی !!!! عوضش امسال سال اسبه که میگن حیوان نجیبیه

باید نیم تنه طالقانی رو از اونجا بردارند منو به عنوان مجسمه حماقت بذارن اونجا.
نمی دونم والا.
سال گندی بود.

میم دوشنبه 4 فروردین 1393 ساعت 17:11 http://i-am-mim.blogsky.com/

سلام مهندس، به امید خدا امروز بهتر هستین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هنوز دارید گریپ فروت میل میکنید؟؟؟؟؟؟؟

سلام
بله، با اجازه شما شدم قلک گریپ فروت.

میم دوشنبه 4 فروردین 1393 ساعت 20:12 http://i-am-mim.blogsky.com/

حیف که مهندس معاشرت تو وبلاگشونو ممنوع کردن اگر نه دکتر جان میگفتم که مادرشونو نمیشناسم از رو نوشته های خود مهندس میگم دوسشون دارم و از رفتاراشون خوشم میاد

حیف ممنوعه!

goli دوشنبه 4 فروردین 1393 ساعت 23:48

من هم روز دوشنبه آخر سال کاری انجام دادم که باعث شد از اونروز تا حالا با این حس آزاردهنده حماقت دست به گریبان باشم. حماقت من باعث ضرر مالی شد که البته خیلی غیرقابل جبران نیست ولی کم هم نیست. ولی اصلا مساله مالیش به ذهنم نمیاد و چیزی که آزارم میده حماقتیه که به راحتی می تونستم انجام ندم. فقط یک لحظه باید دقت می کردم و الان همه چیز جور دیگه ای بود. همسرم میگه بهش به عنوان بهایی نگاه کن که برای یادگیری این درس دادی تا در آینده اشتباه بزرگتر و پر هزینه تری انجام ندی. من ولی دارم دست و پا می زنم توی این حس لعنتی که سوزشش هیچ جوری کم نمیشه.
ضمنن امیدوارم بهتر باشین.

واقعا" اون حس حماقتش مثل زهرمار می مونه.

مریم سه‌شنبه 5 فروردین 1393 ساعت 02:06

آخی دلم واست سوخت غربتی جان،واسه منم سال افتضاحی بودافتضاح!!!!
ایشاا...هرچه زودترخوب شی
خوش بحالت بااین مامانت من بیچاره ازاین کارازیادمیکنم هربارم چوبشومیخورم اماسرکوفت مامانم دیگه آخراعصاب خوردیه کلادردخودم یادم میره!!!!

مرسی.

سارای سه‌شنبه 5 فروردین 1393 ساعت 11:36

سلام مهندس، اول اینکه سال نو مبارک
امیدوارم به خاطر یه لقمه نون حلال بیشتر کارهای نیمه احمقانه نکننید.. از نظر من نیمه احمقانه بود... اون نیمه هم به خاطر شلوغی و ترافیک جمعیت نباید می دویدی..
من آخر سالی همه اش توی فکر تصادف بودم خیلی احتیاط می کردم که به قول تکتم مار 92 اخر سالی نیششو بهم نزنه ... وخدا را شکر به سلامت رفت پی کارش..
برایت سالی سرشار از دلخوشی آرزو دارم

اون تکه نکشیدن کنار نباید داره نه دویدن.
مار بدی بود.

پدرام سه‌شنبه 5 فروردین 1393 ساعت 13:15

سلام
سال نو مبارک

نمیدونم چی بگم پست تون یک احساس دوگانه بهم داد از دور به موضوع نگاه میکنی لبخند به لب آدم میاد ولی وقتی آدم خودش رو تو همون موقعیت تصور میکنه دردناکه در هر صورت آرزوی بهبودی دارم براتون و سالی همراه با سلامتی و جیبی پر پول

پ.ن: البته با توجه به اینکه امسال سال اسب است که از بهمن ماه شروع شده فکر کنم اسب درونتون با استشمام بوی علف های تازه بهاریی یهو سرکش شده و موجبات این حادثه رو فراهم آورده
شاد باشید

اون اسب درون نبود، الاغ درون بود برادر من!

تکتم (دکتر آشپز) سه‌شنبه 5 فروردین 1393 ساعت 13:53 http://drashpaz.persianblog.ir

sohay چهارشنبه 6 فروردین 1393 ساعت 02:35

سلام سال نو مبارک
متاسفم
انشا الله زود خوب بشین

با حرف دکتر تکتم که مار آخر سالی نیش خودش رو زد موافقم
ماهم تو اداره دختر همکارمون که32 سالش بودو تازه 6 ماه بود دکتراش رو گرفته بود واومده بود ماموریت تهران موقعی که داشت میومد راه آهن برای برگشت یه راننده مست زد بهش وداغونش کرد ودر جا فوت شد وهمه رو آخر سالی داغدار کرد

سلام

پس خدا بهم رحم کرده بوده. البته کمالات ما به همکارتون نمی رسه.

بنفشه چهارشنبه 6 فروردین 1393 ساعت 09:47

مـــــــــــــــــــــــــــرد که گریــــــــــــــــه نمیکنه!
این بوسا به مناسبت عید بودا!


باشه بهش می گم.
من از این خوشم میاد انگار پروتز کرده.

asghari چهارشنبه 6 فروردین 1393 ساعت 13:53

سلام
سال نو مبارک، عید مبارک
بسی متاسف شدم مهندس جان. یه وقتایی حس حماقتی که از انجام یه کاری به آدم دست میده از خود اون کار و عواقبش دردناکتره. مواظب خودت باش.

سلام
سال نو شما هم مبارک باشه.
اون حس حماقت رو که دیگه نگو.

فاطمه چهارشنبه 6 فروردین 1393 ساعت 18:40 http://www.radepayegol.blogfa.com

ای بابا
خدارحم کرد چشمتون بلایی سرش نیومد.
خوبه که گریه کردید وگرنه حالاحالاها ممکن بودتو شوکش بمونید

والا، ممنون.

میم چهارشنبه 6 فروردین 1393 ساعت 19:01 http://i-am-mim.blogsky.com/

حاچی شنبه 9 فروردین 1393 ساعت 19:43

باید جای طرف میبودی بعد میدیدی اون بدبحت چه حالی داره

اون که دندونش داغون شد، اصلا" نمی خوام جای اون باشم، اون هم الان احساس حماقت می کنه هم دندون نداره. من فقط یک احمق بنفش رو به زرد هستم!

اسپرسو چهارشنبه 13 فروردین 1393 ساعت 14:22 http://espresso.persianblog.ir

نخند

آسمانه جمعه 15 فروردین 1393 ساعت 00:50 http://asemaneh2007.blogfa.com

واااااااااای صحنه برخوردتونو خیلی جالب توصیف کردید
خیلی خندیدم
الان که نباید اثری ازش مونده باشه
منم روز آخر اسفند چشمم به در کابینت برخورد کردو پف کردو بنفش شد
اما جدا خاطره شما خیلی خنده دار بود

اصلا" هم خنده نداشت

عطیه شنبه 16 فروردین 1393 ساعت 10:00

خخخخخخخخخ، کاش اونجا بودم و ی دل سیر میخند

نخند!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد