چند روز پیش با بچه، مچه های فامیل پدری یک جا جمع بودیم. الان دیگه همه بزرگ شده اند و هیچ کس زیر سی سال سن نداره. بحث از سیاست و داعش و ساپورت و آب تهران و آلودگی زیست محیطی به این رسید که هر کس توی بچگیش چه تکه کلامی داشته یا توی چشم بقیه به چی معروف بوده :
اولیش برای برادرم بود. این چیزی که همه ازش یادشونه علاقه شدیدش به چرخ گوشت بود. منم حتی یادم میاد که ما قدیم که تبریز زندگی می کردیم در مسیر تهران همیشه با تابلوی بزرگ چرخ گوشت در نزدیکیای زنجان مواجه می شدیم که مادرم می خوند رویش نوشته چرخ گوشت "مهران". برادرم و بعدش من همیشه فکر می کردیم که اون تابلو به خاطر برادر من اونجا نصب شده که به همه بگه چرخ گوشت مالِ " مهرانه". این موضوع باعث تشدید علاقه برادرم به چرخ گوشت شده بوده آخه یک بچه دیگه چه تایید بزرگتری از یک تابلوی بزرگ لازم داره که هم اسم خودش و هم اسم وسیله مورد علاقه اش همزمان رویش نوشته شده باشه؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! جمله عجیبی که برادرم اختراع کرده بود این بوده که :چرخ گوشت مهران اوفی چی شده؟" در جواب هم آدم بزرگ ها باید می گفتند " اوفی شده" این جمله تا صدبار می تونسته تکرار بشه تا اینکه طرف جواب " اوفی شده" رو می گفته.
جالب این بوده همه بچه های اون دوره این جمله رو یادشونه و همشون بدون استثنا ناراحت بودند که چرا برادرم این سوال رو از اونها نمی پرسیده و فقط از آدم بزرگا می پرسیده.
دومیش دختر عمه ام بود. دختر عمه ام آخرین نوه خانواد پدریه. خیلی لاغر ماغر بود از بچگی و الان هم همونطوریه و در نوزادی بیماری سختی گرفت جوری که داشت می مرد. برای همین همیشه با نگاه اینکه ممکنه براش اتفاقی بیفته بهش نگاه می شه. من هنوز هم این نظرو نسبت بهش دارم. اصلا" نمی تونم تصور کنم که تحصیلات و کار و زندگی داره. وقتی توی یک محل هستیم همش در فکرم که نکنه گشنه اش بشه یا سردش بشه یا می ترسم بره دست به گاز بزنه یعنی تا این حد از دید من بچه است هنوز!!! راستی این دختر عمه دختر همون عمه ام هستش که داستان شوهرش و اینکه توی پارک کسی داشته از جوونی شوهر عمه ام برای بابام تعریف می کرده. خلاصه همچین دختربچه ای به اون نرم و نازکی با دو تا برادر بزرگتر از خودش، هیولاییه برای خودش یعنی زوری می گه در تمام مراحل زندگیو طبق معمول باباش از همه بیشتر زور شنیده ازش. من یادم میاد که شوهر عمه ام براش یک شعر می خوند به این صورت که " آلما، ناز خانمه، خانمه، گ و ز خانمه، خانمه، چ س خانمه" از طرف دیگه هر وقت هم از سر کار میومده خونه دخترک برای باباش جیغ و داد می کرده و باباش بهش می گفته "پَتاره باز جیغ زدی؟" خلاصه برادر آلما تعریف می کرد که یکبار باباشون خسته بوده وقتی ز سر کار اومده بوده و به دخترش "پتاره" نگفته. بعد از 1-2 ساعت می بینند آلما نیست. می گردند و می بینند دخترک زیر تخت داره گریه می کنه وقتی پرس و جو می کنند گریه می کنه که بابا به من پتاره نگفته برام شعر نخونده، دیگه منو دوست نداره. همین دیگه برای شادی دخترک پنج تایی جمع می شوند، شعر معروف رو می خونند و دخترک حرکات موزون انجام می ده تا سردماغ بیاد.
جالبیش اینه که همه این شعرو یادشون بود و همگی می گفتند که به محض اینکه اسم آلما رو می شنوند بلافاصله اون شعر یادشون میاد!!!!!!
بماند که همگی ما با هم شعر رو خوندیم و گذاشتیم شوهر آلما حرص بخوره!!!
خدا عقل بده به هممون.
داستان خودم هم هست که بعدا" می گم طولانی شد حوصله ام سر رفت.
بغضی که مانده در دل من وا نمیشود
حتی برای گریه مهیا نمیشود
بعد از تو جز صراحت این درد آشنا
چیزی نصیب این من تنها نمیشود
آدم بهانه بود برای هبوط عشق
اینجا کسی برا تو حوا نمیشود
دارم به انتهای خودم میرسم ببین
شوری شبیه باد تو برپا نمیشود
از من مخواه تا غزلی دست و پا کنم
احساس من درون غزل جا نمیشود
آلما ناز خانمه؛خانمه به به به این طبع شعر شوهر عمه جان؛اسم داداشت یه چیز دیگه نبود آیا؟
چرا، اسامی وبلاگ همشون مستعاره
عجب خاندانی...
ما هم یه همچین اشعاری تو فامیلمون زیاده، مثلا بابابزرگم برای خواهرم میخوند"بهارم سگ هارم" و یا بعضی مواقع که مهربونتر میشد میگفت" بهاره سگی داره"
فک کنین وقتی بابابزرگم فوت شد اسم پسرای من و خواهرم تو جیبش بود.... الان به فکرم خطور کرد که شاید داشته براشون شعر جور میکرده!
سلاممممممم
یادش بخیر بچگیم دورانیه واسه خودش حیف زود میگذره
غربتی جان پیشاپیش عیدت مبارک
ایشالله واسه بچه های خودت شعربخونی
بسی خوشمان آمد و نیشمان باز شد... درورد بر جناب غربتی یا قربتی
NOT ONLY به ما می خندید BUT ALSO به فک و فامیل ما هم می خندید، یادتون باشه
الله اکبر!
بچه که بودم سبزه تندی بودم. همه معتقد بودن با نمک و شیرین زبونم ولی زن عموم برام میخوند : سیا سیا خونه ما نیا , عروس داریم بدش میاد.
هنوزم این شعرو می شنوم بغض و کینه عجیبی قفسه سینمو پر میکنه
عجب آدم عقده ایی بوده.
یکی از عموزاده های من سبزه است... وقتی بچه بود خان دایی من بهش میگفت نیمه شب ابری... انقدر هم این پسر عموم حرص میخورد که خدا میدونه... هنوزم یه وقتایی یادش میکنیم... الان سی و یکی دو سالشه برای خودش مردی شده و کلی خوش تیپ...
والا به ما هم هنوز که هنوزه میگن سارای بِیِنجی(برنجی) چون عشق این غذا بودم و وقتی نبوده زار میزدم که بینج میخوام...
پسوند اسم داداش من ملاقه بوده چون با ملاقه زده سر پسر عموم رو شکسته
به منم میگفتن ناره چون همه از دستم عاصی بودن بعضیام میگفتن اتیش به همین مستقیمی
خوب منم به اندازه بهشون لطف داشتم
پسر منم عاشق چرخ گوشته