وقتی مثل خر ترسیدم

اهالی محل، کارگاه نجاری و دفتر کار ما یکجاست و بصورت نیم طبقه از هم جدا شده، من خیلی حساسم که تمیز و مرتب باشه چون شاید کسی بیاد و بلاخره پذیراییمون نامرتب نباید باشه.

بعضی اوقات که بچه ها به دلیل عجله یا شب کاری می رن سر پروژه، خودم دست به کار میشم و کارگاهو تمیز می کنم. یعنی ابزارهارو منتقل می کنم و دستگاه هارو تمیز می کنم و کف کارگاهو جارو میزنم و تی می کشم.

بذارید یه مظنه بهتون بدم از مقدار آشغالی که جمع میشه، در کمترین مقدار 10 تا گونی خاک اره و آشغال چوب میشه که حاجیتون مثل چی جمع می کنه و با هماهنگی ذولفقار میفرستمش بیرون.

اگر خاک اره یا رنده چوب طبیعی باشه یه آقایی هست که ازمون می خره برای زیر پای اسب. خاک اره شبه چوب رو هم آهنگرها یا تراشکارها ازمون می خوان البته مفتی برای شستن دستهاشون چون مثل اسکاچ براشون عمل می کنه. پلاستیک،شیشه و کاغذ رو برای بچه هایی که ضایعات جمع می کنند، جدا می کنیم، خلاصه باید ضایعات رو به تفکیک جدا کنیم تا به کار بقیه بیاد.

برای همین تمیز و مرتب کردن کارگاه خیلی زمان بره چون باید از همون اول جهت جارو کردنو رعایت کنیم. روی آشغالها آهنربا بگیریم که احیانا" پیچ و میخی توی خاک اره نباشه برای استفاده کننده خطری نداشته باشه و همچنین ابزاری لای ضایعات گم نشه و ....

همه اینا وقتی تنها باشی خیلی سخت می کنه کارو یه خاطره بگم در این مورد که یه دیوونه منو ترسوند.

 

 

 

یه بار تنهایی داشتم کارگاهو تمیز می کردم و سرم توی کار خودم بود و چون با پمپ باد کار می کردم برای تمیزکاری، صدای بیرون رو نمی شنیدم.

کارگاه ما علاوه بر ورودی اختصاصی یه ورودی مشترک با سه تا کارگاه و مغازه دیگه داره که مردم از اونجا رفت آمد می کنند. راستش ما همیشه با همسایه هامون در حال دعوا و گیس وگیس کشی هستیم که حواستون به این در باشه که همیشه بسته باشه و فقط خودمون باز و بسته اش کنیم چون کلی ابزار و لوازم هرکی داره که میشه بلندش کرد و کسی نفهمه.

خلاصه اونروز از اون وقتایی بود که من در اختصاصی(عکس چهارم به بعد) رو بسته بودم و در بین خودمون و فضای مشترک(عکس دوم) باز بود و این موضوع معموله چون همسایه ها به دلیل نوع کارشون مدام از همدیگر سرویس می گیرند و آخر شب میان با هم حساب کتاب می کنند و پول همدیگرو می دن.


خلاصه من توی سرو صدا و عالم خودم بودم و داشتم با زحمت با اسپری و باد دستگاه برشو (همون که دکتر چوبکی داره باهاش کار می کنه،_عکس اول)تمیز می کردم که یه دفه دیدم یه آقایی با کلاه ایمنی موتورسواری(هیچی از صورتش معلوم نبود) توی 4 قدمی من ایستاده. بهش گفتم چی کار داری که گفت پیکم. خوب منم ساده گفتم من پیک نخواستم، برو از همسایه ها بپرس که دیدم نزدیکتر اومد و گفت خودت پیک خواستی.

خوب من ژن کاشونی فعال شد و شروع کردم به ترسیدن، داد زدم، برو بیرووووووووووووووووووون، من پیک نخواستم، دیگه از اینجا به بعد اصلا" عکس العمل هام ارادی نبود و بعدا" یادم میاد چی کار کردم.

بازم اومد نزدیکتر که بهش گفتم کلاهشو برداره، باز شروع کرد به حرف زدن که خودتون پیک خواستید. منم اولین چیزی که به دستم رسید برداشتم که چکش آهنگری بود و خیلی سنگینه. اصلا" در حالت عادی راحت نمی تونم بلندش کنم ولی در اون وضعیت گرفته بودمش بالا برای اینکه باهاش ضربه بزنم. بهش گفتم کلاهتو بردار و برو عقب، اگر نزدیکتر بیای می زنم توی سرت که گوش نکرد و یه کوچولو دیگه اومد جلو و منم از ترس با چکش کوبیدم توی کلاهش که خوب معلومه کله هم توش بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

طرف از پشت افتاد زمین و منم مثل واتو واتو از روش پریدم و دویدم سمت در و یه عربده ای زدم که همه همسایه ها اومدند توی کارگاه.

بدبخت حالش بد شده بود، کلاهشو که برداشتند، فهمیدم پیک آهن فروشمونه و اومده بوده فاکتور بیاره و یه دفه به ذهنش رسیده که شوخی هم بکنه (به من اینجوری گفتند، یعنی اینجوری اوضاعو رفع و رجوع کردند). همسایه ها بردنش بیمارستان و چیزیش نشده بود چون کلاه سرش بوده ولی یه طالبی روی سرش رشد کرده بود جای ضربه چکش.

این تجربه بد ترسیدن من بود، مشکلم این بود که تنها بودم و باید تا آخر وقت با همون وضعیت توی کارگاه می موندم و کاری رو تحویل می دادم. تا فرداش نمی تونستم چیزی دستم بگیرم بس که دستم می لرزید. همش فکر می کردم اگر طرفو نمی زدم چی میشد؟ شوخیش تا کجا می خواست ادامه پیدا کنه؟ اگر می مرد چی کار می خواستم بکنم؟ آخه گوساله چه جوری به ذهنش رسیده که اینجوری شوخی کنه اونم با اون وضعیت چکش به دست من؟


خلاصه آهن فروشمون به ما گفت که این طرفو انداخته بیرون (البته فکر نکنم) و برای نشون دادن حسن نیتش از اون به بعد باباش که پیرمرد بامزه ایه برای فاکتور و حساب کتاب میاد پیشمون.

همسایه هامون دیگه دقت می کنند همه درها بسته باشه و مشتری هاشونو تا دم در بدرقه می کنند و مطمئن می شن طرف درو بسته و از همه خنده دارتر تا مسافتها هرجا غربتی میره برای خرید همه میگن این همون غربتیه است که طرفو زده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نظرات 35 + ارسال نظر
استادجان!!! چهارشنبه 17 مهر 1392 ساعت 14:56 http://www.lakoojanjan.blogfa.com

ای ول!
تو قهرمان منی غربتی جان!
نتیجه ی شوخی (؟؟؟) خرکی همینه
پ.ن: شانس آوردی نمرد

اینجوری نگو استادجان
الانم که یادم افتاده حالم خراب شده، ترس تا اون حد خیلی وحشتناکه.
مردک احمق، شانس آورد که نمرد وگرنه درگیر مسخره بازیش می شدم یک عمر!

مهتاب چهارشنبه 17 مهر 1392 ساعت 15:45

چه اتفاق بدی!باز خوبه که آقاهه چیزیش نشد!بهتر نبود هلش می دادی؟

اصلا" اون موقع عقلم کار نمی کرد. البته اصلا" ریسک اینکه بهم نزذیک بشه رو نمی کردم، از کجا معلوم بود زورم بهش می رسید؟

م؛ط چهارشنبه 17 مهر 1392 ساعت 17:09

سلام غربتی جان؛خوبش شد حقش بود

به این می گن خواننده منصف، الان شما آزادید فحش هم بدید!

م؛ط چهارشنبه 17 مهر 1392 ساعت 19:00

فحش فحش فحش بوق بوق بوق فحش بد... فحش پدر و برادر بوق بوق ... ؛خوب شد؟

آره، خیلی

نفیسه السادات چهارشنبه 17 مهر 1392 ساعت 21:55

بابا چه استرسی داشتی شما
یه ضربه به ستون فقرات(از نوع استریلیش البته)میزدیم کارت راه میفتاد

دست شما درد نکنه، خواننده های ما رو باش

مریم چهارشنبه 17 مهر 1392 ساعت 23:29

ایول به غربتی جان خودمون آی حال کردم آی حال کردم که نگو!!
بازتوعکس العملت خوب بودامن بودم درازبه دراز می افتادم آخه من که میترسم عین مجسمه خشک میشم تاچندلحظه

من هیچ وقت اینجوری نترسیده بودم. ترس تا این حد، کنترل ارادی آدمو قطع می کنه و تمام عکس العملها غریزی می شه. مطمئن باش اگر کسی اینقدر بترسه همینجوری میشه.

سارا پنج‌شنبه 18 مهر 1392 ساعت 00:38

١- اون یارو که حقش بود منم بودم عکس العملم تو همین مایه ها بود احتمالا
٢- شما از این موتور سه چرخه ها هم دارین؟ که یه گونى گنده پشتش وصله مواد بازیافتى میندازن پشتش؟

آفرین
نه ولی باید بخریم.شیشه، پلاستیک و ... نندازید دور من میام می برم!

بنفشه پنج‌شنبه 18 مهر 1392 ساعت 10:18

:))))) آخی چه بامزه بود و چه هیجان انگیز! شوخی ترکی همینه که میگن دیگه!
خرده چوبا تو دست و بالشون نمیره احیاناً!؟

مهندس، اسبها که سم دارند، آدمها هم دستکش کار می پوشند موقع کار با چوب.

فرشته پنج‌شنبه 18 مهر 1392 ساعت 10:28

اگه خدای ناکرده 2باره تو موقعیت مشابه قرار بگیری چکشه رو میزنی تو سر طرف یا نه؟ وجدانا روانی بوده ها امیدوارم اون طالبی سر عقلش اورده باشه

فکر کنم به لقاالله بپیوندم. دیگه پیر شدم و تحمل اون مقدار ترس رو ندارم.
وقتی نوشتم مثل خر ترسیدم واقعا" مثل خر ترسیده بودم.
ترس از جانو فقط توی فیلما دیدیم ولی تجربه اش یه چیز دیگست. فقط می تونم بگم خییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی بده.

بنفشه پنج‌شنبه 18 مهر 1392 ساعت 10:50

میدونـــــــــــــــــــــم! اونایی که گفتی باهاش دستشونو پاک میکنن مثل اسکاچ عمل میکنه رو گفتم!
اییییییییییییییش! کاش کلاه کاسکتیه کشته بودت راحت شده بودیم!

درست نمی خونیها، نوشتم شبه چوب(یعنی شبیه چوبند ولی چوب نیستند). خاک اره اونا مثل یه گرد نرم میمونه.
خاک به سرم!

بنفشه پنج‌شنبه 18 مهر 1392 ساعت 11:10

دل به وبلاگ نمیدم انگار!

والا

م؛ط پنج‌شنبه 18 مهر 1392 ساعت 12:17

سلام؛امروز انگاری حوصله نداری؛ چیزی ننوشتی

آره امروز هم تعطیله

فرشته پنج‌شنبه 18 مهر 1392 ساعت 12:38

ترس از جون که هیچی! ترس از ناموس و اینا هم هست تو این مواردخدا نصیب هیچکی نکنه ایشالا

راست میگی.

فرشته جمعه 19 مهر 1392 ساعت 14:33

بنفشه که رفته دستشویی بشوره استادجانم که خونه ی مادرشوهره اینجا هم که تعطیله! پس بفرمایید جوونای بیکار روز جمعه توو چه وبلاگی پلاس شند؟

شما بیکاری بیا کارگاه ما، کمک کن تمیزش کنیم

فرشته جمعه 19 مهر 1392 ساعت 14:45

راستی تو یکی از کامنتا به جوک مهندس کشاورزی اشاره کردی همون جوکست که طرف 4 تا خروس داشته 1 مرغ؟

مگه بجز اونم در مورد مهندس کشاورزی جوک داریم؟
یالا بگو، من بلد نیستم.

مینا شنبه 20 مهر 1392 ساعت 09:10

سلام خوبی؟ اون روز وقتی نظر اولو گذاشتم حالم خیلی خوب بود. کلا شنگول. ولی وقتی به اون جای مورد نظر زنگیدمو خانومه بهم گفت نیمه اول سال 93 نوبتتون میشه اینقد حالم گرفته شد که دفترم نموندم راه افتادم برم خونه. توی راه 2-3 بار زدم کنار یه دل سیر تو ماشین گریه کردم کلا افسرده و داغون. اصلا له له کاکو. وقتی همسری اومدو فهمید کلی ناراحت شدو گفت تقصیر منه که تو الان اینقد ناراحتی. تا شبم یکی دو بار به بهانه های مختلف گریه کردم. اونروز اگه تمام دریل شارژی هاتونم میدادی واسه خودم بازم حالم خوب نمیشد. ولی امروز کلا حالم خوبه . در مورد پستتم باید بگم عجب شوخی جیگرکی کرده بوده یاروها

خدارو شکر گریه هاتو کردی حالت خوب شده. از قدیم گفتند، گریه بر هر درد بی درمان دواست!!!!!!!!!!!!!!!
شما یه دریل شارژی شبا بذار زیر بالشت، همه غصه هات رفع میشه، تازه روایت هم داریم در این مورد!

مینا شنبه 20 مهر 1392 ساعت 09:29

قدیما چه چیزایی میگفتنا...... ببین هرروز که میگذره خوندن این کدی که باید توی کادر پایین درج کنیم ( درجو داشتی) سخت تر میشه مسئولین رسیدگی کنن لدفن

این کدها مال BLOGSKY من نمی تونم کاریش بکنم. فقط می تونم فحش بدم. می خوای بلند فحش بدم؟

فرشته شنبه 20 مهر 1392 ساعت 12:48

بنفشه خودش کلی جوکه

آمنه شنبه 20 مهر 1392 ساعت 13:44 http://gozashteha60.blogfa.com/

بنفشه خانم شوخی ترکی رو خوب نیومدی.یادم باشه از شرمندگیت دربیام.

ما که تو ایران ترک نداریم،ترک زبان داریم که آذری هستند. ترکها مال دشتهای مغولستان و داغستانو اونورها هستند به گمونم.
اصلا" شوخیش کاشونی بود، ول کنید این بحثارو.
برو تو وبلاگش قاشق داغ بذار رو دستش.

آمنه شنبه 20 مهر 1392 ساعت 13:45 http://gozashteha60.blogfa.com/

غربتی جان خوب زدی.نوش جون احمقش.

والا

م؛ط یکشنبه 21 مهر 1392 ساعت 12:50

سلام؛آخی چی شد غربتی جان؟دکتر چوبکی برات بمیره چرا مریض شدی مادر؟از بس ازت کار میکشن صعیف شدی استراحت کن به خودت برس

یه کاری می کنی، آبجی خانم دکتر چوبکی بیاد پوستمونو بکنه ها!

بنفشه یکشنبه 21 مهر 1392 ساعت 17:19

آآااخیش از دستش راحت شدیم حالا کی خوب میشه حالا حقوقشم قطع میشه دیگه ایشالا تا برگرده سرکارش!؟

خدایا یه پولی به ما بده، این که خوب بشو نیست!

بهار(spring) یکشنبه 21 مهر 1392 ساعت 18:03 http://serentipiti_kona.mihanblog.com

خصوصی
بلا دور ِ
دیدم دل به کار نمیدید چند روز نگو که سزما خوردید
انشالله زود خوب شید

سرما کجا بود خواهر من. نوشتم چی بوده.

مریم یکشنبه 21 مهر 1392 ساعت 21:49

آخی زودترخوب شوغربتی دلمون برات یه ذره شده....
دکترچوبکی ممنون بابت اطلاع رسانیتون

خوب شدم. دیدید برگشتم.

استادجان!!! دوشنبه 22 مهر 1392 ساعت 10:53

درد و بلات بخوره تو سر دشمنت مادر

والا به خدا

مینا دوشنبه 22 مهر 1392 ساعت 13:29

آخی آخی غربتیمون مریض شده. منم دیروز حالم خوب نبود دفتر نیومدم. ولی ببین امروز خوب شدم اومدم. تو هم زود خوب شو گودزیلا جون

باشه، چشم.

مایا دوشنبه 22 مهر 1392 ساعت 14:49

بعد از مدت ها خاموش خوندن هنوزم از هیچ قسمت از وبلاگ نمیشه تشخیص داد نویسنده آقاست یا خانوم؟!

من بالاخره فهمیدم ولی واقعا نشانه های زیادی وجود نداره...!

این قضیه ناموسی حل نشد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

سلام داداش

کجایی بابا پیدات نیست؟

رفتم گل بچینم، پام رفت تو سوراخ، درگیر شدم!

مینا سه‌شنبه 23 مهر 1392 ساعت 10:07

غربتی.... غربتی..... غربتیییییییییی.......

هستم ولی خستم

مینا سه‌شنبه 23 مهر 1392 ساعت 11:53

غربتی پاشووووووو..... غربتی تو میتونی.... چشماتو باز نگه دار تو نباید بخوابی. پاشو غربتی پاشو . ببین از بس نیومدی دارم هزیون ( حظیون یا حزیون یا هظیون) میگم اصلا یه وضی

منا سه‌شنبه 23 مهر 1392 ساعت 12:06

اینجارو خییییللللللللللییییییییی دوست دارم
زدتر بیاید بنویسید دیگه قول میدم از این به بعد خاموش نیام قول مردونه

شما لطف دارید.
قول، قوله. مگه آرایشگاهه که مردونه، زنونه داشته باشه!!!!!!

بعد نوشت : من جای آرایشگاه نوشته بودم دستشویی که دکتر چوبکی تذکر دادند که کلمه بد و بی ادبانه ایه و عوضش کردم.
اگر کسی خونده، معذرتخواهی می کنم.

بنفشه سه‌شنبه 23 مهر 1392 ساعت 12:40

زنده موندی؟! بر بیماری غلبه کردی!؟

آره زندم، هنوز یکی از چشمام گیر داره ولی الان دیگه نورو می تونم تحمل کنم.

پدرام چهارشنبه 24 مهر 1392 ساعت 16:34

بنظرم عکس العمل خوب و بجایی بود
کی میتونه با اطمینان بگه که داشته شوخی میکرده
البته خدا رحم کرده که مشکل جدی براش پیش نیمده و درگیر دردسرای بعدی نشدی
در هر صورت مواظب خودتون باشید خانم مهندس

راستش خودم هم کم کم دارم به خودم افتخار می کنم.
آره شانس آوردم.
ممنون

آسمانه سه‌شنبه 30 مهر 1392 ساعت 10:38 http://asemaneh2007.blogfa.com

وای چقدر این خاطره خنده دار بود واقعا بعضیها چی فک میکنن همچین شوخی هایی میکنن واقعا سر یه شوخی آدم میکشتی چی میشد چقدر دیوونه بوده باید همون موقع که فهمید سما شوخیشو باور کردی تمومش میکرد

خیلی خرند به مولا

زیبا یکشنبه 21 اردیبهشت 1393 ساعت 01:56 http://dellete.persianblog.ir/

راستش میدونم خیلی وقته از این پستت گذشته. ولی من اخیرا با نشستن یه مرد سرتاپا سیاه پوش توی تختخوابم از خواب بیدار شدم اونم وقتی که هیچکس خونه نبود و هرچی هم داد زدم کسی صدامو نشنید. حامله هم بودم. الان از هر چیزی میترسم. هی به قضیه فکر میکنم و هی گریه میکنم. البته وقتایی که تنهام چون کسی نمیفهمه چقدر ترسیدم. الانم که این پستتو خوندم احساس کردم یکی پیدا شد که دردمو بفمه اینه که سر درددل باز کردم هر چند خیلی وقته از پستت گذشته...

بدی ترس اینه که غریضی ترین و حیوانی ترین حس آدمه. در کسری از ثانیه ترکیب هورمونی خون برای خفاظت آدم از مرگ تغییر می کنه و روی تک تک اعضای بدن اثر داره.
اون تکه مغزیش که دیگه بد کوفتیه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد