خاطرات چند خطی20-خاطرات عموزاده

یا اله، پیژامه به پاها، راحت باشید، این پستم خاطره ایه.

 

 


 

من یه عموزاده دارم که همسن هستیم و یکسال هم با هم همکلاسی بودیم. اون موقع بود که فهمیدم رقابت جاری ها یعنی چی؟

این شد که همون یکسال با هم همکلاسی بودیم بعدش نه مادرهای ما دو تا حاضر شدند ما رو توی یه مدرسه بذارن نه مدرسه حاضر شد اسم ما دو تا رو بنویسه. مدیرمون می گفت خودتون به کنار می تونم کنترلتون کنم، مادراتون غیرقابل کنترلند!!


البته این عموزاده ما از اونا بود که سه سال قدیما، ریاضی می خوندند و بعد می رفتند تجربی، کنکور پزشکی می دادند و گرنه به هیچ عنوان ننگ غربتی بودن به ایشون نمی چسبه. اینایی هم که میگم مال دوران تین ایجری ما بود و خوب الان کمی عاقل شدیم. یه پز مجازی هم بدم که همین عموزاده که اینجوری دست به دست هم آبروی فامیلو بردیم، نفر اول کنکور تخصص شد و الان واسه خودش استادیار دانشگاه تهرانه و تخصص پوست می خونه (اهم، منم غربتی شون هستم!).

نمی دونم شما شده اسم فک و فامیل و آشنا رو google کرده باشید. من که بیکار می شم اینکارو می کنم ببینم بقیه در دنیای مجازی چی کار می کنند. این عموزاده رو که google کردم در قسمت عکس ها حالم به هم خورد. عکس بیماریهای پوست که توی مقالاتش نوشته میاد همش، این شد که این عادت بد رو در مورد ایشون برای حفظ اشتهام، ترک کردم.


حالا برم سراغ خاطراتم: اولیش که باعث دعوای دوتا جاری شد این بود که یه بار سر کلاس من و عموزاده سر یه موضوعی به اختلاف خوردیم، خوب به هر حال یه رگ مشترک داشتیم، اون یه رگ یه دفه زد بالا و شروع کردیم به کتک کاری ضمنا" معلم سر کلاس بود(!) مشکلمون که از طریق چک و لگد حل شد، خیلی مرتب نشستیم سر درس و راستش یادمون رفت قضیه چی بود، اصلا" فکر کن مشکل دوتا نوجوون 16 ساله چی می تونه باشه که آدم بخواد وقتشو سرش بذاره!!!

ما که دیگه در این مورد نه حرف زدیم نه یادمون میومد چی شده که دیدیم توی خونه آشوبه، بعله مدرسه به خونه گزارش داده بود. امیدوارم مدارس پیشرفت کرده باشند. دعوای دوتا بچه رو کرد یه داستان که هنوز هم بعد از سالها از یاد دو تا جاری نرفته!!!


دومیش اینه که ما ف ت ی ش مجلات زرد گرفته بودیم. پول تو جیبی هم خیلی نمی گرفتیم که بخوایم خرج این خزعبلات کنیم، می رفتیم مطب دکترهای توی مسیر و مجله هاشونو کف می رفتیم. کم کم این ایده به ذهنمون رسید که خودمون هم نامه بدیم و زنگ بزنیم قسمت مشاوره و داستان تعریف کنیم و مشاوره بخوایم تا توی مجله چاپ بشه. یه چیزی شبیه کامنت گذاشتن الان توی وبلاگ و وبسایت که بعدش میری بخونی چی جواب گرفتی و خوب معلومه بخندی.


حالا دو نمونه از مشکلاتمونو می گم : یه بار یه دختر جوون بودیم یه خواستگار داشت تحصیل کرده و وضع خوب، خوانواده هم موافق بود ولی خودش یه دوست داشت که معتاد بود و الان زندان بود و بابای دختره هم گفته بود اگر اسم دوست پسرتو بیاری می کشمت و آخر نامه هم می نوشتیم، به من بگویید چه کنم؟

یه بار یه پسر بازاری بودیم که عاشق دختر قاچاقچی محل شده بود که دو تا بچه از ازدواجهای قبلی داشت و برادرای دختره هم هر روز توی محل چاقو کشی و زورگیری می کردند و بازهم به من بگویید چه کنم؟!


بازم وقتی جاری ها فهمیدند ما این کارو می کنیم و جمعه ها به هم زنگ می زنیم و نتیجه کارمونو می گیم و می خندیم، یه دفه روش تربیتی عجیبشونو رو کردند که مشکل شما چیه و شما چه چیزی رو می خواید بگید که اونو توی این لفاف پیچیدید و بطور غیرمستقیم می خواید بگید.


همین دیگه، آدم توی دوره تین ایجری خودش قاط هست، بیسوادی و بی اطلاعی پدر مادرها هم بیشتر روی نرو آدم میره.

خدا رو شکر، الان اینترنت این یه قلم مشکل بچه ها رو حل کرده.

نظرات 25 + ارسال نظر
ندا دوشنبه 20 آبان 1392 ساعت 08:59 http://tivoliobene.blogfa.com

سلام.
وای منم دقیقا از این ملنگ ابزیا میکردم. اینکه نامه بزنم به مجله ها و هی بگم به من بگویید چه کنم. همش هم دروغ .خیلی حال می داد.
اسمای فامیل رو هم سرچ می کنم در زمان بیکاری اونم کار باحالیه.

خدا رو شکر یه همکار پیدا کردیم بعد سالها در این زمینه!

ققنوس دوشنبه 20 آبان 1392 ساعت 09:45

از تو بعید این غربتی بازی‌ها غربتی.
همین شما باعث می‌شید اعتماد اجتماعی از بین بره.
امان از دست شما بچه‌های باهوش و بیش‌فعال و بازیگوش
احتمالا کلی هم زنگ رد خونه ها را زدید و در رفتید.

نه یه یه پسره بهمون یاد داده بود چسب بزنیم روی زنگ وقتی برق نیست، بریم خونه بشینیم، استرسش هم کمتر بود!

ققنوس دوشنبه 20 آبان 1392 ساعت 09:47

راستی راجع به رقابت جاری‌ها نگو که دلم خونه...
باز خوبه مادرهای شما شما را نسبت به هم دشمن نکردن.

اونا تلاششونو کردند، ما خیلی بیغ بودیم، نفهمیدیم.

بنفشه دوشنبه 20 آبان 1392 ساعت 10:32

یادمه منم واسه مشاور مدرسه داستان مینوشتم و ازش کمک میخواستم البته تو یه صندوقی مینداختم و خطم رو هم تغییر میدادم که شناخته نشم اونم جوابو رو تابلو اعلانات میزد!
خدا هممونو شفا بده!
اتفاقا منم ازونایی بودم که سه سال ریاضی خوندم و سال آخر تغییر رشته دادم منتها در مورد من جالب نشد و گندی زدیم و کشاورز شدیم!

عوضش گندم میکاری همچین و همچون، گل گندم، میدی ما می خوریم، دعات می کنیم.

بنفشه دوشنبه 20 آبان 1392 ساعت 10:34

حالا اون ازدواج کرده با اینهمه داستانایی که خیالبافی کرده بودید!؟

آره، یه پسر 8 ماهه داره الان، تازه اسمش یه ترکیبی از اسم منه!!!
اینقدر مهم هستم من!

مینا دوشنبه 20 آبان 1392 ساعت 10:50

سلام میبینم که یه چند وقت نظر ندادم سراغی ازم نگرفتی... ای بی وفا. راستی دقت کردی خودتو لو دادی

وای خاک به سرم. نه خیلی، من یه دختر دایی هم دارم که اسمش یه ترکیبی از اسم منه!!!!!!!
همچین اسم flexible دارم من!
شما همیشه به سفر و خوشی هستید آبجی خانم، دلمون قرصه از سمت شما.

مینا دوشنبه 20 آبان 1392 ساعت 11:11

آروم اصلا هول نشو ......دارم به اسم پسری فکر میکنم که با یه چی ترکیب بشه بعد بشه اسم دختر.... مثلا غضنفره اصلا ولش کن الانه که مخم هنگ کنه

شما بیشتر فکرتونو ببرید سمت اژدمارنگ، هوخشتره، ژِیژِیس و این اسامی اصیل

مینا دوشنبه 20 آبان 1392 ساعت 11:16

یعنی میخوای بگی غضنفر اصیل نیست.......
پ.ن: خیلی قشنگو واضح که کد میده 10 بارم میگه اشتباه زدی کدو. یکی نیست بهش بگه برو از خدا بترس

اصیل نیست به خصوص که من از این اسم متنفرم. فامیل همون استاد و وزیری بود که حاصل کار 10 سال منو به باد فنا داد. توی پستهای دانشگاه یا پل کریمخان نوشتم درباره اش.
پی نوشت : من معذرت می خوام، دعواش می کنم.

مینا دوشنبه 20 آبان 1392 ساعت 11:28

باچه باچه هرچی تو بگی آخه خدای این وبلاگی. خودم حالم بد شد به خاطر این پاچه خواری

آره والا، خیلی رو بود
شما دیگه توی این سن و سال باید پاچه خاری زیر پوستی رو بلد باشید. اگر بلد نیستید، لطفا" بیشتر شبکه یک رو نگاه کنید، سریع یاد می گیرید!

مینا دوشنبه 20 آبان 1392 ساعت 11:45

توی این سن و سال؟؟؟؟؟؟؟ مگه من چند سالمه.... میبینم که یه بمب ساعتی دستت گرفتی که هر آن ممکنه منفجر بشه. من کلا رو بازی میکنم

کاری نمی شه کرد آبجی خانم اینجور وقتا!

تکتم (دکتر آشپز) دوشنبه 20 آبان 1392 ساعت 11:45 http://drashpaz.persianblog.ir/

آی پست جدید خنده دار دارم!!!! خونه دار و بچه دار , زنبیلو وردار و بیار!!!!

استادجان!!! دوشنبه 20 آبان 1392 ساعت 12:24

یعنی خلاقیتت توی حلق دشمنت غربتی جان!!!!

این دعاتو می پسندم، الان ورم کردن تکیه دادم به صندلی از خوشی این دعا.

استادجان!!! دوشنبه 20 آبان 1392 ساعت 12:30 http://lakoojanjan.blogfa.com/

من الان که کامنتها رو خوندم هر چی به مغز مبارک فشار آوردم یادم نیومد که تو دوران تین ایجری کار عجیب غریبی کرده باشم!!! من چقدر بچه مثبت بودم!!! اییییییش
پ.ن: من از 24 سالگی تازه شکوفا شدم!!!

شما کتک کاری رو می ذاری به حساب کار عجیب غریب؟
البته یه چیزی هم هستا، شاید چون میزان آموخته حال حاضر در مغز شما بالاست، load کردنش خیلی از مغز کار می بره، مغز به خودش زحمت نمی ده زیاد عقب بره ، دنبال خاطره بگرده. مال ما چون خیلی درگیر نیست یا برای فرار از حال حاضر به گذشته میره.
یه چیز دیگه هم هست میام توی وبلاگت می نویسم.

استادجان!!! دوشنبه 20 آبان 1392 ساعت 12:53

نه غربتی جان! این حرفا نیست. من کلاً زود بزرگ شدم(اینم یه ایراده که مامانم به خاطرش دائم خودش رو سرزنش میکنه!!!) خیلی بچه نبودم، یعنی از 10 سالگیم یادمه مث آدم بزرگا رفتار می کردم !!! اینه که وقت نداشتم کار عجیب غریب بکنم!!! حالا کتک کاری باشه یا هر چی
پ.ن:خوندم. که اینطوریا بوده غربتی جان اینم خیلی خوب نیست به نظرم. من ترجیح میدم سرگرم زمان حال باشم

آره والا

بهار(spring) دوشنبه 20 آبان 1392 ساعت 12:58

خاطره مینویسی بهتره
در ضمن من اسم دختر و پسر رو پیدا کردم
غربتعلی و غربت ناز


خییییییییییییییییییییییییییییییییییلی باحال بود

م؛ط دوشنبه 20 آبان 1392 ساعت 13:19

سلام؛من هم خیلی اسم این و اون و حتی اسم خودم رو سرچ میکنم؛ یه بار که اسم خودم رو سرچ کردم دیدم یه مقاله به نام خودمه اول تعجب کردم ولی بعدش دیدم بله پروژه دوره کارشناسیمه استادم مقاله کرده ولی نامردی نکرده اسم من رو هم نوشته

برو به جونش دعا کن

م؛ط دوشنبه 20 آبان 1392 ساعت 13:31

بد راهی یادم دادی الان رفتم خودت رو سرچ کردم دیدم به به خودشهبه به

والا.
در مورد اسامی، یه پسر دایی هم یادم اومد دربلاد راقیه، بدون حرف آخر. چون خیلی فاصله سنی داریم جز آمار نیاوردمش
چه فامیل بی ذوقی داریما، نمیرن یه ذره بگردند اسم پیدا کنند، هی از پس و پیش یه اسم می زنند.
آه، چه ناجور خودمو لوس کردم
بنفشه هم یه بار به همین طریق ازم حق السکوت می خواست. رفتم در خونشون قمه کشی.

م؛ط دوشنبه 20 آبان 1392 ساعت 13:39

دعا که کردم ولی خدایی کلی براش خر حمالی کردم کارایی کردم که خودش داشت شاخ درمیآورد؛بله

مزه استادی به همین بیگاریهاست.
همین استادجانو ببین، قبل از اینکه استاد بشه 15 کیلو بود، از وقتی استاد شده و از بقیه بیگاری کشیده، شده 60 کیلو.
قبول نداری برو از خودش بپرس.
اگر هم بگی من گفتم، همینجا تکذیب می کنم. پول نفت به اون کندگی تکذیب شد، این حرف که جز غازوراته.

م؛ط دوشنبه 20 آبان 1392 ساعت 13:44

والا با این نوناشون؛من 18 سال از داداشم کوچیک ترم یعنی تموم دوستهاش به محض بچه دار شدن اسم منو گذاشتن روی بچه هاشون حتی خواهر خانومش هم اسم منو گذاشت یعنی الان یه وضعیه یه جا دور هم هستیم 2هزار نفر هم اسم آدم هستند آخه چه معنی میده؛والا با این نوناشون

هیچ کس این درد مشترکو نمی دونه، هییییییییچ کس

م؛ط دوشنبه 20 آبان 1392 ساعت 13:46

نه بابا قمه چیه من بچه کوچیک دارم بدآموزی داره؛ من خودم سکوتم اصلا من کسی به اسم شما نمیشناسم

تو غربتستان که ما غربتی ها ازش میایم، شونه به شونه می خوره 10 تا قمه بالا میره. اینجوریاس

بنفشه دوشنبه 20 آبان 1392 ساعت 14:20

اسمش چیه
چیه
چیه
چیه
چیه

م؛ط دوشنبه 20 آبان 1392 ساعت 14:32

اونوقت 10تا قمه رو شما با همون دل شیرتون میزنی یا کارگر میگیری

اینم نکته ای بود، بهش فکر نکرده بودم!
امروز دو تا کامنت توپ گرفتم ، یکیش مال بهار بود، یکیش هم همین!

بنفشه دوشنبه 20 آبان 1392 ساعت 15:43

چیه چیه چیه چیه چیه

بنفشه دوشنبه 20 آبان 1392 ساعت 16:39

یعنی کامنتهای من تـــــــــــــــوپ نبـــــــــــود!

شما خودت توپی مهندس

استادجان!!! دوشنبه 20 آبان 1392 ساعت 18:29


با حااااال بود این 15 به 60!
اما از این دانشگاه آزادیا به خدا چیزی درنمیاد که من بخوام بدزدم! (توهین نشه به دوستان دانشجوی قدیمی! این جدیدا اوتن به خدا!)
پ.ن: من توانایی اینو داشتم که پایان نامه ارشدم رو از چنگ استاد راهنما و مشاور دربیارم و تنهایی مقاله چاپ کنم توی مجله علمی-پژوهشی

اینکارت که رسوندتت به 200

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد