خاطرات چند خطی16-فرودگاه مشهد1

خوب بذارید از کارهای قبلیم بگم الان، چون اینقدر توی این 10-15 روز به قول مادر بزرگ مرحومم بهم خشار به ضمه خ (درست نوشتم، همون خشار) اومده که به فکر تغییر شغل افتادم به جان ابولفضل.

همونطور که قبلا" گفتم توی کار قبلیم مجبور بودم هرچند وقت یه بار برم شهرهای مختلف که دفتر شرکت توش بود. البته منظور شرکت این بود که کار بچه هارو کنترل کنیم که به نظر صائب من در عصر تکنولوژی حضور فیزیکی معنی نداره و برنامه های شرکتو جوری تغییر داده بودیم که حتی معلوم می شد چقدر طول کشیده طرف بین دوتا عملیات روی یه گزینه کلیک کرده و مشخص می شد چقدرش صرف ارتباط سرور و برنامه شده و چقدرش بچه ها وقت تلف کردند(خدایا منو ببخش و بیامرز که اینقدر این بچه هارو اذیت کردم) یا اینکه می تونستم برم صفحه مونیتورشونو هرلحظه ببینم که ترتیب انجام عملیاتی که انجام میدنو طبق فرموده قدسی من انجام میدن یا نه. اینا جدا از دوربین و mystery shopping و تماس random ی بود که با ارباب رجوعهاشون می گرفتم و تازه قسمتهای دیگه هم این کارو انجام میدادند. فقط تصور کنید چه استرسی روی این بندگان خدا بود(خدا همه مارور ببخش، تازه این فشار فقط روی این افراد بود و الان می فهمم اصلا" هیچ ارزشی در مجموعه نداشته و اگر من پاچه مدیرمو یه نمور بهتر می خاروندم این بندگان خدا کمتر زجر می کشیدند! و من کمتر مجبور بودم فسفر بسوزونم که راههای زیرآبی بچه هارو پیش بینی کنم و راههای کنترل از راه دورشونو اختراع کنم)


 


خلاصه هر چند وقت یه بار می رفتم پیش بچه ها و اصلش این بود که خودمو بهشون نشون بدم که هنوز نمردم و می تونم به طور حضوری هم دعواشون کنم. یه بار پیش بچه های مشهد بودم که ییهو شور حسینی منو می گرفت و جای یکی از بچه ها نشستم و مشتری شو جواب دادم. مشتری یه بابایی بود که به دلیل محصول شرکت ما درگیر یه مشکلی شده بود و یه نامه از کلانتری اورده بود. من کار خاصی براش انجام ندادم چون با متنی که کلانتری براش نوشته بود، چیزی دست این بابا رو نمی گرفت و قسمت حقوقی شرکت دقیقا" عین درخواست مرجع درخواست کننده رو جواب می داد، از طرف دیگه به دلیل اینکه سر و صدای اون قسمتی که مشتریها بودند خیلی زیاد بود و نه به دلیل مشتری مداری یا اینکه این بابا آدم خاصی باشه، ما بهش گفتیم بیاد سمت پرسنل تا براش توضیح بدیم که چی کار باید بکنه و خودم براش نوشتم که این چیزایی که برات می نویسمو بده به قاضی یا سرهنگ کلانتری و بگو که دقیقا" همین کلماتو توی نامه به شرکت ما بنویسند تا کارت حل بشه و چون یه بار اومدی، سفارش می کنم که توی صف نمونی چون مشکلی که داشت اعصابشو خورد کرده بود.

این بابا رفت و من هم خیلی تفاوتی با سایر مشتریها برام نداشت و به نسیان سپردمش تا اینکه موقع رفتن به فرودگاه رسید و اینقدر بحث و دردل بچه طولانی شد که دیدم ای دل غافل دارم از پرواز جا می مونم. در عرض 20 دقیقه خودمو رسوندم فرودگاه اونم ساعت 6 عصر. مشهدیا می فهمند چه شق القمری کردم. موقع تولد امام رضا هم بود و تمام هتلهای مشهد پر بود و اگر جا می موندم نمی تونستم اتاقمو دوباره بگیرم و باید می رفتم حرم می خوابیدم، از طرف دیگه بلیط نمی تونستم پیدا کنم، از طرف دیگه فردا شبش باید برای پروژه ای می رفتم هند ( واییییییییی چقدر با کلاس و busy بودم من!!!!!!!!!!!!!!!)  و نمی تونستم به هیچ وجه پروازو از دست بدم.


یه زنگ تفریح بگم اینجا، توی فیلم عصر جدید چارلی چاپلین یه صحنه هستش که دوران رکود یه دفه تموم میشه و عیال چارلی چاپلین بهش می گه که بدو برو سرکار، چارلی هم میره دم یه کارخونه که داره کارگر استخدام می کنه یه عالمه آدم دم در کارخونه جمع شدند تا برن تو و دونه دونه لای درو باز می کنند تا کارگرا برن تو. چارلی به زور از لای تموم آدمای جمعیت رد میشه و زورکی خودشو از لای در رد می کنه که درو پشت سرش می بندد و استخدام تموم میشه.


داشتم می گفتم، وقتی می رفتم پیش بچه های شهرهای دیگه لباس پلوخوریمو می پوشیدم و کلی ادا درمیاوردم در صورتیکه وقتی توی دفتر تهران بودم لباس کارگری تنم بود بس که مجبور بودم اینور اونور برم. همون لباس پلوخوری جلوی دست وپامو گرفته بود و نمی ذاشت بدوم. دیگه به غلط کردن افتاده بودم که دیدم یه بابایی پشت کانتر بسته پرواز منو که در حال دویدن دیده و از همون دور داد می زنه، غربتییییییییییییییییییی چته؟

اولش نفهمیدم کیه، یه دفه یادم افتاد همون آقا صبحیه است. گفتم کانتر بسته شده و پروازمو از دست دادم. طرف داد زد که کارتو ول کن، کیفتو پرت کن سمت من بدو دنبالم. خدا وکیلی عقلم کار نمی کرد در اون لحظه، ساکمو عین توپ بسکتبال پرت کردم اونور گیت و دقیقا" مثل چارلی چاپلین از بین یه لشگر حاج خانم (با همون ابعاد حاج خانمی) به زور خودمو کشیدم سمت گیت و گیت پشت سرم بسته شد. بدون کارت پرواز و هیچ اتوبوس یا ماشینی دنبال اون آقاهه توی باند پرواز دویدم تا پای پلکان هواپیما و این بابا هم داشت همونطور که می دوید با بیسیم حرف می زد. آقاهه اومد بالا باهام و ساکمو یه جایی جا داد و یه صندلی اون جلو برام پیدا کرد و بلیط و کارت ملی و اینجور چیزامو همونجا چک کردند. خلاصه کلی عزت بهم گذاشتند چون با اون آقاهه اومده بودم سوار هواپیما شده بودم و آقاهه هم کلی تشکر می کرد و می گفت چرا صبح نگفتی که امشب مسافری و از این حرفا! خوب اینقدر با لباس پلوخوری دویده بودم که سرخ و سفید، فقط هن و هن می کردم. فکر کردم قضیه تموم شد که این دفه آقاهه خلبانو صدا کرد که بیاید با فلانی که رییس فلان جاست آشنا بشو، هنوز نفسم جا نیومده بود از طرف دیگه من ته تهش به مهماندارهای هواپیما توی هواپیما لبخند زده بودم، بلد نبودم چی باید بگم. خلبان اومدو چاق سلامتی کردیم و گفتم البته آقای که اسمشم یادم نبود لطف داره ولی از خباثتم نگفتم من رییس فلان جا نیستم! و هرجور کمکی لازمه در مورد کارمون حتما" به من بگه.

اگر فکر می کنید داستان تموم شد، اشتباه می کنید. طرف رفت و یه 5 دقیقه دیگه اومد با اشانتیون، یه هواپیما بود که می شد مونتاژ بشه و برای پسربچه ها خوب بود و یه سری عطر و اینجور چیزا از طرف ایرلاینشون. منم کلی عرق می ریختم که ای بابا من که کاری نکردم براش فقط چون صداشو خوب نمی شنیدم بهش گفته بودم بیاد سمت پرسنل، چرا بس نمی کنه، همین که منو سوار هواپیما کرده برای جد و آبادم بس بود. همین دیگه هواپیما راه افتاد و آقاهه هم پیاده شد و منو به شدت سپرد به سرمهماندار. پرواز تهران –مشهد یا برعکس ته تهش یکساعت و نیمه و فقط سر ظهر یا شبها غذای گرم سرو می کنند و یه جور غذای من در آوردیه ساده ایه که البته من خوشم میومد. موقع صرف غذا که شد، دیدم نوشابه ام با کناریم فرق می کنه و چیزی هم جلوم نذاشتند و بعد از اینکه ترولی غذا از کنار ما رد شد غذای منو آوردند که چلوکباب بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! در ظرف غذارو که باز کردم بوش پیچید و برای من عذاب آور بود که بین 100 نفر آدم غذام فرق می کرد، از طرف دیگه اون غذای من که نبود، غذای رییس فلان جا بود. هیچی دیگه برای اینکه بو سریع تموم شه در دو لقمه تموم کبابو قورت دادم که تا صبح هضم کردن غذا طول کشید.

خیلی طولانی شد دیگه چیز جالب دیگه ای از این سفرم باقی نمونده ولی اگر فکر می کنید این دفه آخری بود که توی باند فرودگاه مشهد دویدم، اشتباه می کنید!

 

نظرات 13 + ارسال نظر
مینا یکشنبه 5 آبان 1392 ساعت 09:44

اول شدم؟؟؟؟؟؟؟

مینا یکشنبه 5 آبان 1392 ساعت 09:59

خب نوشتتو خوندم چون خاطرات سفر بود منم از سفر دیروزم واست بگم که ما 4 شنبه رفتیم شمال و یه چیز جالب این بود که دیروز توی شهسوار 2 تا کامیون داشتن 2 تا ازین کیوسکای پیش ساخترو میبردن که همسری گفت اینا چه باحاله آدم خونشم این جوری باشه و من چون از اینجا کلی اطلاعات بدست آورده بودم همرو واسه همسری توضیح دادم از روش ساختو قیمتو این چیزا. بعد همسری گفت آفرین چه اطلاعات دقیقی منم گفتم از غربتی (لعنتی ) یاد گرفتم. اونم گفت چه جالب. منم کلی کیفیدم

شاید یونیت های ما بوده، ما چهارشنبه از سمت شهسوار به سلمانشهر یه خونه بردیم!!!!!!!!!!!!!!!
یه کاروان بود 10 تا خاور که دق دادند مارو تا برسند.

مینا یکشنبه 5 آبان 1392 ساعت 10:17

شاید. ما 2 تاشو دیدیم رنگشون قهوه ای روشن یا یه همچین چیزی بود. یا مثلا خردلی تیره

نه، مال ما بدنه سیمانی دارند و رنگ نهایی و عایقو در محل اجرا می کنیم.

مینا یکشنبه 5 آبان 1392 ساعت 10:34

پس اونا نبودن. یعنی ماله کیا بوده؟؟؟؟؟ ولی خونه هم نبودن مثل کیوسکای مگامال بودن

نمی دونم، برعکس تصور، ما تنها نیستیم در اینکار و حداقل 10 تا شرکت دیگه هستند که این کارو می کنند اونم بجز تولید کننده های کانکس که اسم کانکس هاشونو می ذارن خونه!

مینا یکشنبه 5 آبان 1392 ساعت 11:05

دیدی من بجای کانکس نوشتم کیوسک؟؟؟؟ ببخشید

استادجان!!! یکشنبه 5 آبان 1392 ساعت 11:42 http://lakoojanjan.blogfa.com/

از این داستان نتیجه میگیریم همیشه با روی گشاده با ارباب رجوع برخورد کنیم شاید روزی باند فرودگاه را به رویمان گشود

کم از موسی کلیم الله نداشت بنده خدا!!!
یه عصا زد به زمین کل راه باز شد.

بهار(spring) یکشنبه 5 آبان 1392 ساعت 12:53

به شدت من رو یاد مسئول منطقه مون انداختی.چه از نحوه کار کرد هم جا موندن!
البته ایشون گاهی از وسایلش هم تو هتل ها جا میزاشت

من خسیس تر از این حرفام که چیزیم جا بمونه. همیشه توی مسافرت چک لیست از وسایلم می برم تا موقع جمع کردن تیک بزنم.

رها یکشنبه 5 آبان 1392 ساعت 13:19 http://oorakevi.blogfa.com

هیجان تو باند فرودگاه دویدن نسیب هرکسی نمیشه !!

آره والا فقط سر وصداش خیلی بده و باد هم زیاد داره.

منا یکشنبه 5 آبان 1392 ساعت 17:19

چه هیجان خوبی بوده،کاش بهپرواز نمی رسیدید هیجان انگیز تر میشد!

تو مشهد مردمو با پس گردنی سوار هواپیما می کنند، بعدا" میگم داستانو.

پدرام یکشنبه 5 آبان 1392 ساعت 22:00

سلام
خوش اومدید
دلمون تنگ شده بود

مرسیییییییییییییییییی

مرتضی دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 08:55

سلام. کماکان منتظر هستم شما وقت بدهید تا باهم حرف بزنیم. ممنون.

مهندس یه ذره وقت بدید ما بیایم سر کار!

ققنوس دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 09:23

تو نیکی می کن و در دجله انداز
خدا در بیابانت دهد باز

من نیکی نکردم، گوشام نمی شنید.
ولی دستش درد نکنه، کلی کمک کرد.
فکر کنم بیت دومو یه جور دیگه هم شنیده بودم "که ایزد در بیابانت دهد باز"

ققنوس دوشنبه 6 آبان 1392 ساعت 10:46

ایزد همون خداست دیگه
مرسی که تصحیح کردی

کلی شاعر فکر کرده بوده برای وزن و قافیه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد