خاطره دزدی2

همونطور که غربتی رو می شناسید، هر وقت خاطره کم میاره از خاطرات بقیه می دزده و توی وبلاگ میذاره.

البته اینم بگم که چون بیوتکنولوژیست خاطرات سربازیشو داره تعریف می کنه و منم سربازی نرفتم و از طرف دیگه توی روزهای شروع جنگ 8 ساله ایران-عراق هستیم، گفتم یه خاطره جنگی بدزدم بیارم تعریف کنم.


 

 

 اولش بگم که من خیلی ایده آلیست نیستم و تا حد زیادی ترسو هم هستم و حاضرم هر کاری انجام بدم که درگیر جنگ دیگه ای نشیم.

کوچیک که بودم خاطره های نزدیک به جنگ داشتم از بمباران های خیلی نزدیک تا پودر شدن ماشینی که 2 ثانیه پیش سوارش بودیم در عرض یک رفتن به یک گلاب به روتون پشت درختها تا ....

کلا" نگاهم منفیه و حاضر نیستم دوباره تکرار بشوند. تاثیرگذارترین عکس برای من در این رابطه مربوط به یه مقاله میشد توی مجله آسمان(باید این هفته مجله مفتی بهم بدن اینقدر تبلیغشو کردم) مال 3-2 سال پیش درباره عملیات مرصاد و ....

به هرکی عکسو نشون دادم بهم گفت بیشتر عکس خنده داره تا تاثیرگذار ولی من هر وقت یاد عکسه میوفتم حالم بد میشه.

توی عکس سه جفت پا از زانو به پایین بود و عکس های اون خانم و آقایی که حمله به ایرانو در اون روزها طراحی کرده بودند. عکسها پخش و پلا بود و اون سه جفت پا با لباس نظامی روی عکسها وایساده بودند. جایی از عکس حال منو بد می کرد که دو جفت از پاها جوراب شیشه ای رنگ پای زنونه پاشون بود و جورابهارو تا زیر زانو و روی شلوار بالا کشیده بودند و کفشهای معمولی یا به قولی سیویل پاشون بود و یک جفت از پاها کفشاهاش لنگه به لنگه بود. یعنی چیزی که عمرا" در حالت عادی برای کسی پیش بیاد. شاید برای شما هم خنده دار باشه ولی هیچ چیزی به اندازه اون عکس حال منو از جنگ بد نکرد. اینکه از ترس جون هرکی به هرکی میشه. طرف فقط برای حفاظت خودش حاضر به انجام هر چیزی میشه و خیلی بالاتر و ... ولش کنید.



خوب بریم سر خاطره، خاطره مال شوهر دخترخاله ام میشه که در آخرهای جنگ درگیر جنگ بوده. ایشون تعریف می کرد که توی مواقعی که درگیری زیاد می شد، شاید تا مدتها غذا به کسی نمی رسید و روزها گرسنه بودی تا اوضاع عادی بشه یا زخمی بشی یا اینکه جاتو عوض کنند تا غذا بهت برسه. برای همین همگی افرادی که اونجا بودند وقتی به غذا می رسیدند تا جایی که توان داشتند غذا می خوردند چون دفه بعدی غذا خوردنشون معلوم نبوده!!!

ایشون می گفت که یه بار در وسط این درگیری ها باید می رفته کمی عقب تر و این باعث شده به آشپزخونه اون محلی که رفته بوده سری هم بزنه. از خوش شانسیش آشپز داشته آبگوشت می پخته و از شانس بالاتر آشپز همشهری و آشنا از آب درمیاد و به این فامیل ما می گه که با دوستاش برن غذا بخورند.

این فامیل دور می گفت ما با کاسه وایساده بودیم دور یه دیگ اندازه یه وانت و طرف دیگو هم میزد و ما همش اصرار می کردیم که بهمون پر و پیمون غذا بده و گوشتش زیاد باشه. آشپز که ملاقه رو می چرخونده و اینا هم با چشم ملاقه رو دنبال می کردند که یه دفه ملاقه به یه چیز گنده گیر می کنه و سربازای گشنه همگی کاسه هاشونو میارن جلو تا گوشت گنده نصیب اونا بشه که وقتی ملاقه رو میارن بالا می بینند یه شلوار کردی از ملاقه آویزونه!


خوب دیگه جنگ بوده و آشپزخونه جنگی، آشپزخونه پدیده شاندیز که نبوده. اهالی آشپزخونه لباسهاشونو توی همون آشپزخونه می شستند و بالای دیگها روی بند خشک می کردند که اتفاقا" یکی از شلوارها افتاده توی آبگوشت و مغزپخت شده. شما اگر فکر می کنید اشتهای سربازان اسلام کورشده بوده، اشتباه می کنید. تازه به آشپز گوشزد کردند که جیبهای شلوارو خوب بگرده نخود لوبیایی یا لیمو عمانی جانمونده باشه، حیف و میل بشه.


نظرات 14 + ارسال نظر
م؛ط دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 16:00

اول اول

ثریا دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 16:19 http://uarlkd.blogfa.com/

منم دوم

ثریا دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 16:26 http://uarlkd.blogfa.com/

خیلی بامزه بود خاطره فامیلتون
راستی چقدر شانس آوردین توی ماشین نبودین
اون سه جفت پا که تعریف میکردی یعنی مرد بودن!! چوننوشتی با لباس نظامی ولی جورابهای زنانه!!
از همه مهمتر کی گفته داریم به روزهای شروع جنگ نزدیک میشیم

آره والا، ماشینه پودر شد. اولین بار بود خانوادگی رفتیم دست به آب.
آره پاها شبیه پاهای مردا بود چون بقیه هیکل معلوم نبوذ.
edit کردم که مفهوم باشه منظورم چیه.

م؛ط دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 16:37

خوندم خدا رو شکر من جنگ رو یادم نمیاد خیلی کوچیک بودم

من خیلی بزرگ نبودم ولی زندگی در منطقه نطامی و رفت و آمدهامون اولای جنگ کاملا" یادمه.
جنگ شهرها که مثل کابوس هنوز باهامه.

استادجان!!! دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 18:59 http://lakoojanjan.blogfa.com/

خاطره خیلی باحال بود. مخصوصاً اون بخش کور نشدن اشتها
پ.ن1: در مورد نگاهت به جنگ باید بگم کاملاً باهات موافقم. امروز یه جایی خوندم(یادم نمیاد کجا) که جنگها شروع میشن ولی هیچ وقت تموم نمیشن و نسلها ی بعد هم با اثراتش درگیرن.
پ.ن2: انقلابی و ایده آلیست نبودن که معرررررکه است.
پ.ن3: اینقدر اسم آسمان رو نیار، پول که بهت نمی دن ، ولی ممکنه ایندفعه که تو*قیف شد ترکشهاش به تو هم بخوره!!!

ای خواهر، ای خواهر

asghari دوشنبه 1 مهر 1392 ساعت 19:26

من حتی الان هم که صدای آژیر قرمز به مناسبت های هفته دفاع مقدس و... پخش میشه حالم بد میشه و رسما فلج میشم... خیلی بد بود خیلی بد... قشنگترین روزهای بچگی مارو به فنا دادند. خدا از باعث و بانیش نگذره... خیلی خاطرات بدی داریم همه مون...

دقیقا""""""""""""""""

بنفشه سه‌شنبه 2 مهر 1392 ساعت 10:44

آاااخی ! طفلکی ها!

مینا سه‌شنبه 2 مهر 1392 ساعت 11:19

سلاممممممم. میبینم که دلت واسم تنگ شده بود هی پست فنی گذاشتی که من بیام ولی نیومدم جونم واست بگه که تشریف نداشتم مسافرت بودم. اومدم کلی مطلب خوندمو کیف کردم. در مورد آبگوشته هم بگم که با اون اوضاعی که تو تعریف کردی اگه جای شلوار ، صاحب شلوار توی دیگ بود بازم اون غذا خورده میشده گویا


خیلی باحال گفتی، کلی خندیدیم
همیشه به شادی آبجی خانم

مینا سه‌شنبه 2 مهر 1392 ساعت 11:47

م؛ط سه‌شنبه 2 مهر 1392 ساعت 14:14

سلام غربتی عزیز؛امروز نیستی انگاری

هستم ولی خستم. الان لیشام میاد گیر میده که چرا اینو نوشتی ادم دپ میزنه!
در ضمن gmail سند نمی کنه. نمی تونم جواب emailهامو بدم.

آمنه سه‌شنبه 2 مهر 1392 ساعت 14:56 http://gozashteha60.blogfa.com/

سلام مدتی نبودم.چه خبره اینجا ماشاالله.

تکتم (دکتر آشپز) سه‌شنبه 2 مهر 1392 ساعت 15:50

یعنی تو فکر میکنی آشپزخونه پدیده شاندیز از اینی که گفتی تمیزتره
و این دیگ جوشان البه پر خوراک لوبیا چیتی با شش جفت چشم منتظر بالا سرش رو من همینجا تو قلب شهر مشهد تو یه منطقه بالا شهر تو یه زیرزمین که کرده بودنش پرورشگاه خصوصی دیدم. نه خیلی دور که دوسه سال پیش.
من از بعضی چیزا و بعضیا بیشتر از جنگ متنفرم.

چی بگم؟!!!

شیرین امیری جمعه 5 مهر 1392 ساعت 18:17

منم از هرنوع جنگی به هردلیل و هرارمانی متنفرم..
اصلا کجای دنیا جنگی اتفاق افتاده که خوب باشه که اوضاع رو بهتر کنه..
تغییرات مثبت ارام تدریجی و درگذر زمان بهتره..
هرچند اونایی که سردمدار جنگها هستن نه نظرات مارو میخونن و نه براشون مهمه که ما جنگ نمیخواهیم

همین دیگه

رها چهارشنبه 24 مهر 1392 ساعت 23:00 http://oorakevi.blogfa.com

خیلی عالی مینویس - عالیه عالیه عالی .
چند شبه که دارم آرشیوت رو میخونم , همه ی نوشته هات قشنگن .
موفق باشی

لطف دارید.
ذوق کردم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد