خاطرات چند خطی8-خاطره مدرسه

نمی دونم زمان شما هم اینجوری بود یا نه؟

زمان ما فقط مادرم درگیر مدرسه رفتن ما بود و همه کارهای مربوط به ثبت نام و شهریه دادن یا ندادن یا مدرسه عوض کردن یا جلسه اولیا و مربیانو می رفت و پدرم کمتر (درستش اصلا") خودشو درگیر این موضوع نمی کرد.

من فقط دو بار پدرمو در محیط مدرسه دیدم یا اظهار نظرشو در مورد درسم شنیدم. آخریش وقتی بود که دانشگاه قبول شدم و وایسادم تا نمازش تموم بشه بهش بگم کجا قبول شدم. وقتی بهش گفتم با بداخلاقی گفت راهش دوره، چه جوری می خوای هر روز این راه و بکوبی بری و بیای؟ نمی شد یک کمی به خودت فشار بیاری مثل برادرت نزدیک خونه دانشگاه قبول شی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!

خونه ما غرب تهرانه، دانشگاه من شرق تهران بود، دانشگاه برادرم 10 دقیقه تا خونه فاصله داشت و اکثرا" هم تعریف می کرد حوصله نداشه بره دانشگاه، خونه می خوابیده یا اینکه می رفته دانشگاه پشت سلف فوتبال بازی می کرده و کلاس نمی رفته!

خوبه ما دوتا دانشگاه پولی نمی رفتیم وگرنه همون وقت مارو می ذاشت پشت در!!!!!!!!!!!

 

 خوب می گفتم با تعریفایی که از مادرم کردم مادرم اکثرا" برای شنیدن شکایت از من آماده بود و اهالی مدرسه به روحیه مادرم واقف بودند و به اون مدل آدم عادت کرده بودند.

یه بار کلاس دوم راهنمایی بودم که منو وسط درس، دفتر مدرسه خواستند وقتی که رفتم دیدم ناظم مدرسه با چشمای گشاد داره بهم نگاه میکنه، زهره ترک شدم وقتی دیدمش، با یه لحنی بهم گفت بابام اومده مدرسه و توی اتاق کنار دفتر منتظره.  قبض روح شدم وقتی بابامو توی لباس فرم دیدم دیگه مطمئن شدم مادرم مرده و اومده بهم بگه منو ببره مراسم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!


بابام بهم گفت اه این مدرسه ات چقدر جای پرتیه، 2 ساعت دارم می گردم تا پیدات کردم. برو کلیدتو بیار موندم پشت در، می خوام برم خونه!



خوب کاری که خواست کردم. هنوز هم نمی دونم چرا قیافه ناظممون اونجوری شده بود. شاید تعجب کرده بود از ترکیب زن و شوهری پدرمادر من. شاید از تحکم بابام ترسیده بود. شاید مثل دکتر تکتم تعجب کرده بود که این پدر مقرراتی و خشک چه جوری همچین بچه ای داره!

نظرات 17 + ارسال نظر
استادجان!!! پنج‌شنبه 14 شهریور 1392 ساعت 12:57 http://lakoojanjan.blogfa.com/

خیییییییییییییییلی خوبه بابات!
غرب به شرق تهران رو شاکی!!!
پ.ن: این جذبه رو نداشت چه می کردی مهندس؟؟؟!!!

بنده خدارو الان باید ببینی. شده شیرپیر!!!!!
از ترس من یواشکی نوشابه می خوره که بهش گیر ندم.
ببین گذر عمر با آدم چه می کنه؟ از ترسش جرات نمی کردم کفشهامو توی جاکفشی نذارم، الان خودش خلافاشو از من قایم می کنه، میگه همش بهم گیر میدی!!!!!!!!!!!!

استادجان!!! پنج‌شنبه 14 شهریور 1392 ساعت 12:58

آهان راستی! یادم رفت بگم که بابای منم هرگز در جریان مدرسه نبود فقط چون توی شهرستان فنقول زندگی می کردیم آدرس رو بلد بود!

بابای من هم محدوده مدرسه رو می دونست و گشته بود تا پیدا کرده بود.

منم کشاورز پنج‌شنبه 14 شهریور 1392 ساعت 13:17 http://imfarmer.blogfa.com

سلام
مطلبتون جالب بود
تشکر
موفق باشید

تکتم پنج‌شنبه 14 شهریور 1392 ساعت 15:45

اوووووه بابای من محشر بوده پس. فکر کن من با دیپلم ریاضی تغییر رشته دادم بعد پول معلم خصوصی تست زنیمو بدون غرغر داد !!!
ولی بابای منم شیر پیر شده. از نود کیلوی اردیبهشت پارسال فقط 48-9 کیلوش مونده

واییییییی، میدونم مبتلا به مریضی هستند. انشالا زودتر خوب بشوند.

آمنه پنج‌شنبه 14 شهریور 1392 ساعت 16:17 http://gozashteha60.blogfa.com/

میگی حرفم نمیاد بعد شونصدتا آپ میکنی بهمون خبر نمیدی؟

پولتیک زدم!

آمنه پنج‌شنبه 14 شهریور 1392 ساعت 16:32 http://gozashteha60.blogfa.com/

پدر من هم نظامی بود و دقیقآ بنده هم بچه ی ناخلف پدر شدم.

من ناخلف نشدم، غربتی شدم.

بهار(spring) پنج‌شنبه 14 شهریور 1392 ساعت 19:25

جدا کلید داشتید؟؟
این مدل بچه ها اصولا از درودیوار بالا میرن؟؟
اگه پدرتون انقدر جدی نبود ،شما چه جور بچه ای میشدید ؟؟!!!!

آره بابا، مگه میشه کلید نداشته باشیم.

asghari پنج‌شنبه 14 شهریور 1392 ساعت 20:12

خیلی جالب بود... واقعا رفتارهای پدر و مادرتون خیلی آموزنده بوده...

من نمی دونم چی می آموزید ولی خدارو شکر!

آلبالو جمعه 15 شهریور 1392 ساعت 03:11

یعنی کِیف میکنم میبینم با وجود یه بابای جدی اینقد شرررر بودی، اصن فکر میکنم خاصیت پدرای جدی هس که بچه هاشون شیطون تر میشن، انگاری شیطنت تو محیط جدی بیشتر میچسبه، مثله غذایی که از دسته کسی بدزدی خوشمزه تره

یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من شر نبودم، غربتی بودم. اهم.

بی تای بدون تا جمعه 15 شهریور 1392 ساعت 14:28

از یه همچون بابایی یک همچین فرزند ناخلفی بعیده

بی تربیت

بنفشه جمعه 15 شهریور 1392 ساعت 15:17

خوبه کلیدو جا نذاشته بودی خونه!

والا، وگرنه واقعا" عزا به پا می شد!

آمنه شنبه 16 شهریور 1392 ساعت 09:40 http://gozashteha60.blogfa.com/

یعنی ما دعوتت نکنیم تو یه تک پا به وب ما سر نمیزنی؟بزنم با همین MDFهای خودتون شل و پلت کنم؟

حرفتونو شوخی برداشت می کنم.
تا به حال ندیده بودم کسی با پس گردنی مهمون دعوت کنه.
اگر سبک نوشته ای باب میل کسی باشه می خونه اگر هم نه، نمی خونه. نه شما مجبوری غربتی بازیهای منو بخونی نه من مجبوری نوشته های کسی رو بخونم. خواهش می کنم حرفمو بد برداشت نکنید ولی خیلی خوشم نمیاد حتی به بهترین مهمونی ها به زور برم.

mt شنبه 16 شهریور 1392 ساعت 10:22

سلام این هم ایمیل زحمت ارسال هم با شما؛من خودم مهندس مکانیکم چندتا از عکسها رو دیدم خیلی از تماشای سازه ها لذت بردم موفق باشید؛بی زحمت این ایمیل رو عمومی نکنید باز هم تشکر

اوگی، فرستادم.

مینا شنبه 16 شهریور 1392 ساعت 10:23

نه بابا این حرفا چیه . بذار یه چیزی بگم بیشتر شرمنده شی هر روز که میام دفترم قبل از هر سایتو ویلاگی اول وب تورو میبینم

به قول همدونیا دارم خرپل (با کسر پ ) میزنم با این comment

تکتم ( دکتر آشپز ) شنبه 16 شهریور 1392 ساعت 10:36

اولا سلام صبح شنبه ات به خیر
دوما حال بابا خیلی بهتره. میدونی آزمایشاتش عالیه اما خیلی ضعیف شده. گاهی پای پله های خونه میمونه از ضعف نمیتونه بالا بیاد.
سوما هوای آلبالو رو داشته باش اگر حدسم درست باشه خودیه

خدارو شکر، امیدورام خوب خوب بشن. بابام برای من مثل کابینه برای اوس محمود احمدی نژاد می مونه(خط قرمزمه). اصلا" نمی تونم ببینم ناراحت یا عصبانیه، مسببشو می کشم حداقل! برای همین می فهمم چقدر عذاب می کشی.
شما سفارش مارو به آلبالو بکن، اصلا" طرز رفتار با غربتی هارو بلد نیست. هی حال منو می گیره.

آمنه شنبه 16 شهریور 1392 ساعت 11:04 http://gozashteha60.blogfa.com/

ببخشید قصدم ناراحتیتون بود.خداحافظ

آلبالو شنبه 16 شهریور 1392 ساعت 14:31

هاه؟؟
کی؟ چی؟ کجا؟؟
منو حال گیری آخه؟؟؟

هیچی دیگه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد