سوتی های رسمی محل کار اول3- شکستن پا

خوب داشتم می گفتم.

توی اون شرکت پول مفتی بود که تزریق می شد و باید یه جوری هدر می رفت. یکی از اون راه ها آموزش های صدمن یه غاز بود که من هم باید می رفتم.

 

 

 مرکز آموزش ما توی جاده دماوند بود. تو 2-3 ماه اول کارم هفته ای یکبار حداقل باید می رفتم سرکار(توی جاده کرج)، کارت می زدم، سوار ماشین می شدم، می رفتم آموزش توی جاده دماوند و برای من که توی ماشین خوابم نمی بره خیلی زجرآور بود بخصوص اینکه اون موقع فقط بزرگراه همت بود و یه مقداری از بزرگراه آزادگان ساخته شده بود و همش توی ترافیک بودم.

توی کلاس هم باید با کسایی سر یه میز می نشستم که مطالب آموزشی رو بصورت عملی بلد بودند و شاید ده تای معلمو می خوردند ولی چون باید مدرک کتبی می گرفتند، خفت حضور در کلاس و همکلاس شدن با بیغی مثل منو به جان می خریدند.

البته بگم که اصلا" توی خط بی احترامی کردن نبودند ولی می شد فهمید که خوششون نمیاد و تحمل می کنند. تا اینکه یه بار، بد جوری روی منو کم کردند.


همه سرمون توی موتور ماشین بود و به سختی برای من نزدیک لاستیک سمت شاگرد جا باز کرده بودند که یه شیر پاک خورده ای ترمز دستی رو کشید و ماشین به سمت عقب حرکت کرد. همه چون استاد اینجور اتفاقا بودند سریع عکس العمل نشون دادند ولی من به دلیل اینرسی سکون شدیدی که دارم، سرجام میخکوب بودم که ماشین خیلی مجلسی و خرامان رفت روی پام و خودم صدای خرت شکستن چیزیو توی پام احساس کردم، دردش دیگه به کنار. برای اینکه کم نیارم، صدام در نیومد ولی به قول فیلم مارمولک ... .

ماشینو جابه جا کردند و من با اون وضعیت تا آخر کلاس باقی موندم و بعد هم برگشتم شرکت، کارت زدم و برگشتم خونه.


توی خونه مجبور شدم کفشمو توی پام ببرم تا بتونم پامو از توش در بیارم. دیگه اینجا بود که شک کردم یه چیزی اشکال داره وگرنه صبح اینقدر درد نداشتم و پاهام تقریبا" یه اندازه بودند!

خلاصه دوا و دکتر و معلوم شد پام شکسته. رفتم یه جایی پامو گچ بگیرم. یه دافی اومد لوازمشو پهن کرد، من منصرف شدم، گفتم این خیلی ظریفه، سال به سال هم پای به این گندگی به پستش نمی خوره، ترسیدم کارش خوب نباشه.

می دونم قضاوت در مورد سطح مهارت افراد از روی قیافه اصلا" درست نیست ولی در اون لحظه، پای خودم بود و یه عمر و دلم خواست اونجوری قضاوت کنم.

تصمیم گرفتم برم بیمارستان ارتش. چون بیچاره سربازها خیلی دچار سانحه می شن و کسی که اونجور جاها کار می کنه در مساله جا انداختن استخوان و گچ گرفتن استاده. دقیقا" هم همینطور بود، یه مجلس گرمی بود. 20-30 نفر توی یه سالن نشسته بودیم دور تا دور، هرکی هم یه جاش شکسته بود. همونجا جلوی بقیه آقای شکسته بند، لوازمش و میزشو میگذاشت روبروی هر مریضی و استخونشو جا مینداخت و می رفت سراغ بعدی.

بندگان خدا سربازا، وقتی این بابا، داشت استخوناشونو جا مینداخت صداشون در نمیومد، شایدم جلوی من که غریبه بودم صداشون در نمیومد. منم فکر کردم این کار اصلا" درد نداره و چقدر راحته. 30 نفری جلوی من نوبت داشتند که خیلی سریع کارشون انجام شد و رسید به من. کلی ذوق کردم که آخ جون چقدر سریع و راحت. آقای شکسته بند گفت مشکلی نداری اینجا پاتو جابندازم. منم پر رو گفتم: نه، این همه من بقیه رو نگاه کردم، ذکاتش اینه که بقیه هم منو نگاه کنند. طرف یه بار دیگه پرسید و گفت درد خواهی داشت. منم به هوای بقیه گفتم : نه، من تحملم زیاده. یارو یه حرکت آفتاب بالانس، مهتاب بالانس زد، من عربده ای زدم که هنوز گلوم درد می کنه. ول کن هم نبودم، هی جیغ و داد می کردم که لامصب این که خیلی درد داره، چرا اینا صداشون درنمیومده من بفهمم. اینقدر جیغ اولی من بلند بود که آقای شکسته بند از ترس با همون دست گچی جلوی دهن منو گرفت و محکم نگه داشته بود. بلاخره رضایت دادم ساکت بشم و طرف کار گچ گرفتنو تموم کرد.

تازه متوجه دور و برم شدم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

بیچاره سربازا، زهره ترک شده بودند از صدای من و حتی یکی تقریبا"غش کرده بود و براش آب قند آورده بودند، بدبخت از تصور دردی که منتظرش بوده هول کرده بود.

آقای شکست بند هم شاکی بود که چقدر کولی هستی و خودش نباید حرف منو گوش می کرده و نظم کارشو بهم زدم.

نشستم تا گچ پام یه ذره خشک بشه و با ویلچر راه افتادیم سمت ماشین. توی راه می دیدم مردم با تعجب نگام میکنند. منم فکر می کردم مردم ویلچر ندیدند اونم توی بیمارستان!!!!!!!!!!!

سوار ماشین شدیم و با بدبختی اومدیم خونه. توی خونه هم با همون قیافه متعجب مواجه شدم ولی هیچ کس حرفی نزد تا با زحمت تموم رفتم دستشویی که یه دفه دیدم !!!!!!!!!!!! چرا دور دهنم ماستیه؟؟؟؟؟؟؟؟

تازه یادم اومد آقای شکسته بند وقتی برای ساکت کردن من دستشو گذاشته روی دهنم، صورتم گچی شده. وقتی از مادرم پرسیدم چرا توی راه چیزی نگفتی؟ برگشت گفت : آبروی منوبردی بسکه جیغ و داد کردی، من هم حوصله خودتو نداشتم چه برسه به قیافت، گفتم بذار مردم بهش بخندن دلم خنک بشه!!!!!!!!!!!!!!!!!



نظرات 20 + ارسال نظر
م چهارشنبه 30 مرداد 1392 ساعت 12:09

میگن چوب خدا صدا نداره ها!
آه اون داف دامنتو ... نه ببخشید دهنو گرفته!

والا

بنفشه چهارشنبه 30 مرداد 1392 ساعت 15:33

آااااااااخی چه وحشتناک

بیشتر خنده دار بود!

آلبالو چهارشنبه 30 مرداد 1392 ساعت 17:22


تکتم ( دکتر آشپز ) چهارشنبه 30 مرداد 1392 ساعت 19:56 http://drashpaz.persianblog.ir/

عاشق مادرتم

من الان رفتم زو!

خانوم چاق چهارشنبه 30 مرداد 1392 ساعت 22:15 http://lakoojanjan.blogfa.com/

خیییییییییییییییلی خوب بود. شدیداً خندیدم اونم تو روزی که شدیداً به خنده نیاز داشتم. خیر ببینی غربتی جان.

سلامت باشید.

یک حسنا بانو هستم چهارشنبه 30 مرداد 1392 ساعت 23:45 http://www.hosnabanoo1.persianblog.ir

سلام عزیزم من نشستم از پست اول تا همینجا رو یک نفس خوندم تازه به این نتیجه رسیدم عجب آدمی بودم من که تا حالا تنبلی کرده بودم . یعنی تنبلی که محسوب نمیشه در اصل وقت نشده بود متاسفانه ولی عجب آدمی بودم من که وقت برای خوندم مطالبی به این خوبی نگذاشته بودم . بعد از این مقدمه باید بگم محو نوشته هات و روحیه ات و تجربه ات شدم این رو اضافه کن به قلم خوبت از خاطرات شخصی و شیطونی هات با برادرت و آزار گربه و اردک گرفته تا سوتی های محل کار و کار کردن با دوستهای هیتلر و ساخت سازه ها و .... در کل همه رو خوندم . علی الخصوص قضیه دستشویی ها که برای خودش ماجرایی بود همیشه اسم سازه پیش ساخته که میاد ذهنم میره طرف کارتن مهاجران که آقای پتی بل خونه پیش ساخته اون خانواده رو خرید و درست کرد خودت هم که نوشته بودی اون موقع استفاده شد دوباره یاد نوستالژی کارتن دیدن کودکی افتادم .خیلی برام جالب شده همیشه این رو گوشه ذهنم دارم که برای ساخت ویلا و یا خونه این گزینه میتونه خیلی مناسب باشه . این خاطره آخر هم که خیلی جالب بود فکر کن با دهن گچ گرفته عزیزم همیشه شاد باشی و سلامت و پر از انرژی

تا به حال نیومده بودی به وبلاگ من؟
برو خودت قاشق داغ کن بذار رو دستت، من دیگه برات وقت ندارم!

بی تای بدون تا پنج‌شنبه 31 مرداد 1392 ساعت 01:39

خداییش قدیما مردم چه زحمت میکشیدن......الانم همینجوری هستی؟عمراااااااااا

الان کافیه کسی برخلاف میل من رفتار کنه، حداقلش مرده، حداقل.

تکتم ( دکتر آشپز ) پنج‌شنبه 31 مرداد 1392 ساعت 12:09 http://drashpaz.persianblog.ir/

منظور کدوم زو هست؟ باغ وحش یا بازی زو؟!!!

زوووووووو، هون که توی پاورچین هی مهران مدیری جیم میشد.

تکتم ( دکتر آشپز ) پنج‌شنبه 31 مرداد 1392 ساعت 12:44 http://drashpaz.persianblog.ir/

نمیدیدم

تکتم ( دکتر آشپز ) پنج‌شنبه 31 مرداد 1392 ساعت 12:46 http://drashpaz2.persianblog.ir/

آرشو آپ کردم. بیا گیر بده نیم ساعت دیگه بیشتر آنلاین نیستم!

اصغری پنج‌شنبه 31 مرداد 1392 ساعت 13:00

وااااااااااای... مامانتون خیلی با حاله... خیلی دمش گرم...

یه دور با دهن ماستی برید بیرون، بهتون میگم چقدر باحاله!!!!
سلامت باشید.

یک بیوتکنولوژیست پنج‌شنبه 31 مرداد 1392 ساعت 13:09 http://1biotechnologist.blogfa.com/

چه مادر باحالی

خدا واستون حفظش کنه

سلامت باشید.

یک حسنا بانو هستم پنج‌شنبه 31 مرداد 1392 ساعت 22:49 http://www.hosnabanoo1.persianblog.ir/

اول این که چشم اون قاشق داغ پشت دستم تا من باشم که تند تند بیام و هر پستی رو به موقع بخونم من وبلاگت اومدم دو سه تا پست رو خوندم . لینک هم که کردم . بعد فرصت نشد بیام . و یک عالمه پستها که نوشته بودی نخونده باقی مونده بود . دیشب نشستم دوباره از اول و تا همین پست آخر رو دونه دونه خوندم . اینطور نبود که اصلا نیومده باشم عزیزم قاشق داغ هم که رو دستم گذاشتم . قول میدم از این به بعد دختر خوبی باشم بیام بخونم

حالا ببینم، مدنظر قرار می دهم!

بنفشه جمعه 1 شهریور 1392 ساعت 16:58

شیرین امیری جمعه 1 شهریور 1392 ساعت 21:44 http://zanedovomnashodam.persianblog.ir/

میدونستی قشنگ مینویسی؟
ازنوشته هات خوشم میاد

جان ابولفضل؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ممنون! ذوق کردم.

تکتم ( دکتر آشپز ) شنبه 2 شهریور 1392 ساعت 17:37 http://drashpaz2.persianblog.ir/

نکن شیرین جان بیخود ازش تعریف نکن. ببین چه کردی! حالا میاد از یکی یکی گربه های محل شروع میکنه تا مارمولکها و سوسکها از هرکدوم یه قصه بیمزه تعریف می کنه!
من گفتم!

ثریا سه‌شنبه 5 شهریور 1392 ساعت 15:29

وااااااااااااایی خیلی خنده دار بود مخصوصا" غش کردن اون سربازه و دهن گچی شما

خدا رو شکر خوشتون اومد

رها پنج‌شنبه 25 مهر 1392 ساعت 10:43 http://oorakevi.blogfa.com

روده بر شدم از خنده ! مامانم اینا همچین دارن نگام میکنن فک میکنن دیوونه شدم دارم خود به خود میخندم !!!

شاد باشی قربتی ( غربتی رو دست ندارم )


چشه مگه؟، غربتی به این خوبی؟

مریم یکشنبه 24 فروردین 1393 ساعت 20:12 http://marmaraneh.blogfa.com

خدا خیرت بده غربتی جان، تمام خستگی کارم از تنم بیرون رفت با خوندن وبت.
امیدوارم همیشه شاد و پرانرژی باشی.

سلامت باشید، خدارو شکر.

قاصدک پنج‌شنبه 20 شهریور 1393 ساعت 00:55 http://fereshteha 76. blogfa. com

سلام
از دیروز از اول وبت خوندم تا اینجا عاااااشق مامانت شدم قلم زیبایی داری موفق باشی

سلامت باشید، ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد