میراث معنوی خانواده شمعدانی

پدرم یه چمدون داشت توش جوایز و مدارک تحصیلیشو، مجله و کتابهای قدیمیشو میذاشت. شما تصور کن یه سری مدرک همگی هم مال دوران پهلوی دوم و با امضای اون دست از دنیا کوتاه، عکسها و مدارکی از سرزمین شیطان بزرگ و از جاهایی که فقط توی فیلمها دیده بودیم برای دوتا بچه بعد از انقلاب چه جذابیتی میتونه داشته باشه. در کنار این مدارک یه سری چیزایی بود که پدرم در دوران شباب و بی کلگیش خریده بود. یه چیزایی مثل چکمه گاوچرونی، ماکت رویس رویس، کمربند چرم پر از کار دست و ... در کل چیزایی بود که حتی تو جوونیشم روش نمی شد به بقیه نشونشون بده بسکه به قول امروزیها خز و جواد بودند. شما تصور کن دوتا بچه بیکار و فضول داشته باشی. اینهارو باید توی قله قاف قایم کنی. قشنگ یادمه اون چمدونه بالای یه کمدی دیواری بود که الان هم من دستم بهش نمی رسه چه برسه به وقتی که اندازه 3تا نوشابه خانواده روی هم بودم. یه بار برادرم برای اینکه قدرتشو بهم نشون بده و نمی دونم شاید گریه کرده بودم و می خواست از دلم در بیاره، بهم گفت می ره و اون چمدونو باز می کنه تا من ببینم توش چیه! شرط می بندم اونجوری که من برادرمو وقتی چمدونو اورد پایین با دیده تحسین نگاه کردم،سوپرمنو نگاه نکرده اند، اصلا" شما بگو بتمن، نینجا یا گودزیلا علیه گیدورا، یعنی برادرم شده بود بزرگترین کاوشگر قرن . برای اولین بار در اون چمدونو برام باز کرد!!!!!!!!!!!!!!!!!!

معلومه توش چی بود، همونایی که بالا توضیح دادم.

 

 

شما فکر کن 2 ساعتی ما ساکت بودیم و اکتشاف می کردیم.

تئوری مادرم در تربیت بچه اینه که اگر دیدی صدای بچه ها نمیاد شک نکن که دارن خرابکاری می کنند. پیروی همین تئوری مادرم یه سری به ما می زنه و می بینه که داریم با حوصله چمدونو مورد تفحص قرار می دیم و همش هم بهم یادآوری می کنیم که یادت باشه چی کجا بود تا همونجوری بذاریم سرجاش کسی نفهمه! می بینه کار ناجوری نمی کنیم  و جعبه بگیر و بشینمون جور شده چیزی نمیگه.

از اون به بعد سرگرمی موقع بیکاری ما اون چمدون بود، کم کم باسواد شدیم تونستیم مدارک و کتابهای فارسی رو بخونیم و بفهمیم چی هستند. بعد هم انگلیسی هارو. توجه داشته باشید که تمام این سالها حتی وقتی بزرگ شده بودیم ما این تجسس رو دور از چشم پدر مادرم انجام می دادیم. خودم هم الان هرچی فکر می کنم دلیل خیلی از کارهامونو نمی تونم توضیح بدم. شاید اینجوری میزان آدرنالین خونمون میرفته بالا مزه اش بیشتر می شده. چه می دونم والا. یه بار وقتی 21-22 سالمون بود اعتراف کردیم که هنوزم که هنوزه سراغ اون چمدون می ریم و اولین بار چه جوری سراغش رفتیم که مادر پدرم هم رو کردند که اکثرا" از روی سر و صدای نردبون یا صندلی که جابه جا می کردیم می فهمیدن رفتیم سراغ اون چمدون ولی چون اهمیتی براشون نداشته و اینجوری از دست سرو صدا و دعواهای مدام ما راحت می شدند، به روی ما نمی آوردند!!!!!!!!!!!!!

ببینید ماها چندسال سرکار بودیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟

حالا یکی از خواندگان وبلاگ می فرمایند از روش های تربیتی مادرم خوششون میاد و شاید در رفتار با بچه هاشون از اون روشها استفاده کنند. نکنید خواهر یا برادر من، آدم باید پوست کرگدن داشته باشه (مثل من غربتی) تا نسبتا" سالم بمونه. می دونید 18 سال سرکار بودن یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

راستی اون چمدونه هنوز همون جاست، البته من یه سری مجله و کتاب از توش برداشتم و گذاشتم توی کتابخونه. یکی از کمربندهاشو هم اون موقع که کمربندهای خیلی کلفت مد بود استفاده کردم ولی مابقی لوازمش همونجوریه.

پارسال خانم برادرم تعریف می کرد که یکی از اسراری که برادرم براش رو کرده همون چمدون بوده و یکی دو ساعت، دوتایی سرگرم لوازم توش بودند و اعتراف کرد که خودش هم یه بار وقتی ظهر خونه پدرم مهمون بوده تنهایی رفته سراغ چمدون و توشو نگاه کرده. اهرام ثلاثه اینقدر جاذبه ندارند که اون چمدون جاذبه داره!!!!!!!!!!!!!!!

 

باید یه نامه ای بزنم یه یونسکو و پیگیر کارهای ثبت میراث معنوی خانوادمون باشم.

نظرات 3 + ارسال نظر
بنفشه شنبه 26 مرداد 1392 ساعت 19:33

آاااخی
در چمدونو باز کن یه عکس ازش بنداز بذار اینجا واسه ما!

باشه

خانوم چاق شنبه 26 مرداد 1392 ساعت 20:25

لبخند مبسوطی بر لبانمان نشست از کنجکاوی(!) و سایر امورتان

اوهوم

آسمانه سه‌شنبه 18 شهریور 1393 ساعت 19:22 http://asemaneh2007.blogfa.com

چقدر این اکتشافات مخفیانه ی بچگی جذابه اصلاً حسش قابل وصف نیست
جالب نوشته بودین

مرسی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد