دنیا چقدر کوچیکه!

 

سالهای پیش یکی از خاله هام در یه منطقه ییلاقی توی یه باغ زندگی می کرد، ما هم یه سال تابستون رفتیم پیششون. باغ همسایه یه درخت به گلابی داشت. ما 5-6 تا بچه همش از این درخت آویزون بودیم و تمام میوه هایی که از شاخه های درخت اومده بودن توی باغ خالم کنده بودیم و خورده بودیم. نمی دونید چه مزه عجیبی داشت میوه ها شبیه گلابی بودند و مزه به می دادند! حالا چرا بین اون همه درخت گردو، فندق، گیلاس و ... به چهارتا شاخه اون به گلابی گیر داده بودیم، اصلا" یادم نمیاد. خلاصه ما همه میوه های سمت خودمونو خوردیم و باز هم هوس به گلابی کردیم. منو فرستادند بالای دیوار تا از سمت دیگه دیوار به گلابی بکنم بیارم اینور، من رفتم روی یه شاخه که یه دفه گررررررررررررررررومپ، عین میوه درخت خربزه افتادم پایین. از ترسم دیگه دردش یادم رفته بود، یواشکی خودمو جمع کردم برم سمت در که همسایه ها منو دیدنو با خنده منو آوردن پس بدن به خالم. مادرم درو باز کردو خانم همسایه گفت که این بچه رو دیگه پس نمی دیم اومده بوده باغ ما دزدی! مادرم هم طبق معمول مارو اوس کرده بود که نه اینا فقط به گلابی دزدیدن، دزد دزد نیستند.خانمه که با معیارهای الان دافی بود برای خودش، پا به پای مادرم میومد که نه من این بچه رو نگه می دارم. و دیگه پس نمی دم یعنی چی از باغ ما میوه می دزدن!!! خلاصه من و برادرم و دخترخاله، پسرخاله هام گریه می کردیم و می گفتیم دیگه میوه دزدی نمی کنیم!!!!!!!!!! قرار شد فرداش بچه ها به اتفاق خاله و مادرم بریم باغ همسایه، کار کنیم تا پول میوه های دزدی دربیاد تا اجازه بدن مادرم منو پس بگیره. فرداش ما رفتیم و در حالیکه خانمها استخر رفتند و حموم آفتاب گرفتند ما بچه های خنگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگگ، ماشین شستیم و چمن هارو کوتاه کردیم و خانمهای دو تا همسایه ها با خیال راحت، بدون زر زر بچه ها، تفریح کردن. موقع برگشتن هم سر ما منت گذاشتن که ما جلوی خانم فلانی خجالت می کشیدیم شما میوه دزدی کرده بودید. جالبی داستان اینه که همون خانم داف داستان ما، مادر مدیر عامل یکی از شرکتهایی است که الان در زمینه خانه های پیش ساخته ازش بعضی محصولات رو می خریم.

دنیا بد جور کوچیکه.

 

 

نظرات 10 + ارسال نظر
بنفشه چهارشنبه 23 مرداد 1392 ساعت 11:13

آاااخی! دلم واستون سوخت!
لااقل خانومای همسایه رو دید میزدید دلتون وا شه! آخی!

مامان و خاله خودم هم بودند. وقتی می نویسم خنگ بودیم یکی از دلایلش همین دید نزدن و عین خر کارکردن اون روزه

فاطمه چهارشنبه 23 مرداد 1392 ساعت 11:34 http://taksetare1.blogfa.com

خیی خاطره بامزه ای بود کلی خندیدم

ببینید برای رضایت خواننده ها چه ژانگولر بازی هایی که از خومون در نمیاریم!

اصغری چهارشنبه 23 مرداد 1392 ساعت 12:21

یه چیزی شبیه این بلا سر من و برادرام اومد. البته تفاوت در میوه بود: آلو خشک!!! ولی خدایی هنوزم که هنوزه مزه آلوهاش زیر زبونمه...

ترس اون لحظه خیلی بده، وگرنه بقیش خیلی خوشمزه ست.

یک بیوتکنولوژیست چهارشنبه 23 مرداد 1392 ساعت 13:42 http://1biotechnologist.blogfa.com/

دوره لیسانس که بودیم، یکی از کارمندا پسر 3-4 سالش رو آورده بود دانشگاه. همه دخترا دوست داشتن بغلش کنن ولی ایشون (همون بچه 3-4 ساله) قبول نمی کردن. همکلاسیم به اون بچه می گفت، برو از طرف من بغلشون کن!

خیلی ربطی نداشت ولی ناخودآگاه یاد اون افتادم!

هر چه از دوست رسد نیکوست.

خانوم چاق چهارشنبه 23 مرداد 1392 ساعت 16:18 http://lakoojanjan.blogfa.com/

خیلی خوووووووب بود

مرسی

بی تای بدون تا چهارشنبه 23 مرداد 1392 ساعت 16:31

واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای
چقد مظلوم بودی تو اون لحظات
من که میگم دیگه ازش چیزی نخر بخاطر اون حرکتی که باهات کرد

مامانش بود، خودش که نبود.

ستوده چهارشنبه 23 مرداد 1392 ساعت 20:47 http://migrain.blogfa.com

به بزم عشق میارید سینه ی بی داغ
خطی که مهر ندارد قبول دیوان نیست!
سلام.

سلام
ممنون

تکتم ( دکتر آشپز ) دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت 11:30 http://drashpaz.persianblog.ir/

عاشق مامانت شدم!

ای بابا!

شیرین امیری جمعه 1 شهریور 1392 ساعت 21:54 http://zanedovomnashodam.persianblog.ir/

خیلی باحال بود
ازین کلاهها سرفرزندانمون میزاریم

نهههههههههههههه.

آسمانه سه‌شنبه 18 شهریور 1393 ساعت 19:32 http://asemaneh2007.blogfa.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد