خاطرات کار یا دیسیپلین در شرکت فامیلای هیتلر4

داشتم می گفتم، مدتی که در خدمت فامیلای هیتلر بودم، یک سری تجربیات عجیب هم از ادارات دولتی ایران پیداکردم در حد تیم ملی.

یکی از این کارها، ترخیص کردن جنس از گمرک بود. می تونم بگم از آلوده ترین مراکزی بود که دیدم(امیدوارم الان درست شده باشه).

یکی دیگه از مراکز، وزارت امور خارجه است. داستانم در مورد اینجاست ولی اول یه چیز دیگه بگم.

  

نمی دونم جعبه های لوازم یدکی رو دیدید یا نه یا اصلا" با دقت بهش نگاه کردید! روش یه برچسب داره که اسم قطعه، شماره فنی و اطلاعات دیگه رو هم داره. روی قطعات بنز شرکت و کشورتولید کننده رو هم می نویسند. خواننده ای که شما باشید، جوون که بودیم استاد درس اصول مدیریت بهمون می گفت یکی از تولیدکننده های رادیاتور دایملر کرایسلر "ایران رادیاتور" هستش. ما هم جوون و جاهل، ته دلمون می خندیدیم که آره ارواح شیکمت. دست برقضا رفتیم، پیش فامیلای هیتلر، دیدیم ای دل غافل، راست می گفته. تازه شرکت چرخشگر تبریز هم چرخ دنده های گیربکس رو میداد که خیلی مصرفی نبود یعنی لامصب خراب نمی شد که.

یکی از سرگرمی های من اون موقع این بود که می رفتم توی انبار و رادیاتورهای ایرانی رو نگاه می کردم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!نمی تونم بگم که چقدر ذوق می کردم.

یه بار هم برای خنده به همکارهام گفتم. دیدم ای بابا همه اینجوریند. اونایی که اجازه ورود به انبار دارند هرکدوم یه قطعه تولید ایرانه favorite دارند که دور از چشم بقیه میرن و نگاهش می کنند یا بهش دست می زنند. بچه های تعمیرگاه هم به همون رادیاتور بسنده می کنند!!!!!!!!!!!!!!!

البته باید یادآوری کنم که طبق استانداردهای اونجا ما حق نداشتیم این قطعات رو از بازار ایران تهیه کنیم. این قطعات باید صادر می شد آلمان، بسته بندیش عوض می شد، دوباره بصورت یدکی وارد ایران می شد مثل سایر قطعات. وقتی یه محموله قطعات میومد از هر ملیتی توش یه قطعه بود، ایران، نیجریه، ژاپن، چک، آلمان و ....

قطعات الکترونیکی اکثرا" تولید کشور چک بود و طبق قوانین ایران، ورود قطعات تولید چک در اون زمان ممنوع بود. همین که در لیست خرید کلمه کشور تولید کننده میومد " چک" وزارت بازرگانی، لیست رو بر می گردوند. ما هم باید از جاهای مختلف از بیت رهبری بگیر تا نیروی انتظامی تا وزارت امور خارجه نامه می گرفتیم که نمی شه ماشین پلیس رو به این دلایل خوابوند. مساله امنیت و آرامش کشوره و اگر از محصول دیگه ای استفاده کنیم، ماشین ها از گارانتی خارج می شه و ضررش خیلی زیاده.

وبلاگ نویس عزیزو که می بینید همه این نامه ها رو می نوشت و می برد، در تک تک این جاهارو می زد تا راش بدن. برعکس اسم پر طمطراق خیلی جاها، اون جاها سریع جواب می نوشتند و حتی می گفتند بشین یه ربع دیگه جواب نامه ات میاد، نمی خواد بری. همه نامه نگاریها طی یک نصف روز انجام شد تا اینکه باید نامه به اداره کارشناسی نمی دونم چی چیه وزارت امور خارجه می رفت تا اونا به وزارت بازرگانی اجازه ثبت سفارش بدن.

خانمها و آقایونی که شما باشید، من رفتم دم سر در باغ ملی. راستش تجربه ام از اماکن قدیمی ایران محدود به کارگاه علوی بود و فیلم کمال الملک. وقتی بعد از طی کردن 7 خوان رستم و اعلام اینکه فقط سه برگ نامه دستمه، رفتم تو.

عجب جایی بود. فکر کن از یه در رد بشی یه دفه بیوفتی تو دهه 20. قدیمییییییییییییییی، قشنگگگگگگگگگگگگگگگگگگ، تمیزززززززززززززززززززز، وزارتخونه بین 4 تا خیابون قرار داره. منم خودمو زدم به خنگی همه ساختمونا رفتم مثلا" آدرس بپرسم که اداره فلان کجاست، من نمی تونم پیدا کنم. همه جارو دید زدم البته دور ساختمونها و ورودیشون چون از همون دم در، شوتم می کردند بیرون. آخرش یه سرباز باهام روونه کردند که بیخودی ول نگردم و ساحت وزارتخونه رو لکه دار نکنم.

آخرش وارد اداره نمی دونم چی شدم و بعد از یکساعتی که نشستم آقای کارشناس بعد از شرکت در دعای فلان اومد و نامه رو گرفت. در همون مدتی که من داشتم توضیح می دادم قضیه چیه، دوبار با تلفن صحبت کرد، چایی خورد، جوراباشو پا کرد، دماغشو مورد تجسس قرار داد و ...

توی دلم می گفتم منو بگو با این همه کمالات نشستم برای تو داستان می گم که برای ماشین پلیس قطعه وارد کنم، بیوفته دنبال دزد خونه تو، حیف از من، حیف از این همه کمالات، حیففففففففففف.

خلاصه یه شماره بهم داد که بهش بعد از یک هفته زنگ بزنم، بگه کی برم نظر کارشناسو بگیرم.

منم خوشحال از فتحی که کردم برگشتم.

اینجا یه تنفس داشته باشید.

به شخصه از محیطی که واردش شده بودم خیلی خوشم اومد ولی آدماش خیلی برام عجیب بودند انگار از یه جای دیگه و از یه نسل و ژنتیک دیگه بودند. من آقای قدبلندی در تمام محوطه ندیدم. می تونم بگم همه افرادی که دیدم زیر 160 قد داشتند و همگی کم مو. ما در محیط جامعه تراکم اینجوری نداریم ولی من اونجا در این موردی که میگم، استثنا ندیدم. شاید هم شرایط استخدام بوده. دیدید می گن برای استخدام در ارتش باید معاینه پزشکی بشن داوطلبها و از یه قدی پایین تر استخدام نمی شن. اونجا هم شاید استاندارد قد این بود که بالای یه قدی نباشند و یا مجموع موهای کله (ریش و سر) از عدد خاصی کمتر باشه).


برگردیم به خاطره:

بعد از یک هفته که تماس گرفتم، آقای کارشناس کلی قر زد که مگه من بیکارم، اینقدر زود زنگ زدی. منم زدم به دنده " خود بزرگ جلوه دهی" که تو امنیت حالیت نیست، میرم به فرمانده نیروی انتظامی میگم کی نمی ذاره ماشینات راه بیفتن و از این توپ خالی درکردنا. بعد از مشت و مال همدیگه پشت تلفن گفت هفته دیگه بیا.


من هفته دیگه رفتم. دوباره به همون منوال وارد دفتر آقای کارشناس شدم. شما بگو یک کلمه یادش بود از قضیه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

یه کیسه زباله سیاه، تاکید می کنم یه کیسه زباله سیاه انداخت جلوم. گفت بگرد نامتو پیداکن. شما قیافه منو تصور کن اون لحظه. من نامه های بقیه ملتو هم دیدم اونجا، به نظرم نامه من از همه بی اهمیت تر بود. حالا واقعا" اونجوری کار می کرد یا می خواست پوزه منو به خاک بماله که تو هیچی نیستی من نامه مهمتر از تورور می ذارم خاک بخوره. خلاصه، نامه رو پیدا کردمو دادم دستش، اونم گفت دوباره تعریف کن موضوع چیه. منم نوار حرفامو گذاشتم از اول play بشه. وسط حرفام نظر داد که تا پایان مدت گارانتی بنا به نظر شرکت فلان واردات انجام بشه، خلاص.


برای 10 دقیقه 15 روز الاف بودم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نظرات 5 + ارسال نظر
منم کشاورز دوشنبه 14 مرداد 1392 ساعت 10:00 http://imfarmer.blogfa.com/

سلام
مطلبتون جالب و مفید بود
با تشکر
موفق باشید

جالبیش که از نظر خودم جالبه ولی در مفیدیش شک دارم. به هر حال لطف دارید.

م دوشنبه 14 مرداد 1392 ساعت 11:08

بیا سوته دلان گرد هم آیییم
کلا ربطی به کراوات یا پشم نداره اگه یه دوره دیگه هم کار میکردی میدیدی چه قدرتی خدا داده به کارمندای ما تو حواله دادن نامه ها به اسب نادرشاه!!
اما لامصب اون کاغذای رنگارنگی که بر هر درد بی درمونی دوان ..لامصبا!

تو صورت من، بهم بگن رشوه می خوان من نمی فهمم. حالا بخوان به لطایف الحیل بهم بفهمونند که بدتر. از اون بدتر من چه جوری به نوه عموی هیتلر حالی می کردم باید رشوه بده. می گفت به من چه، ماشینش مال شماست، قانونش مال شماست. من از ارث هیتلر خرج کنم!

اردشیر دوشنبه 14 مرداد 1392 ساعت 23:16 http://rouzegarnevesht.blogfa.com/

اینجا ایران است!

دقیقا"

تکتم (دکتر آشپز) پنج‌شنبه 17 مرداد 1392 ساعت 15:12

الان عصبانیم اینجا هم خانواده رد میشه. نظری ندارم!!!!

شما فقط رد شو از اینجا، واسه ما کفایت می کنه!

عطیه سه‌شنبه 6 اسفند 1392 ساعت 09:12


من 1بار رفتم اداره اوقاف برای ی سند. بگذریم که مردک با هزار ادا و اطوار و ریش و یقه بسته میخواست شماره بگیره ازم. تو همین حین یا هین که منتظر بودم برم پیشش، 1آقایی رفت پیش 1ی از مدیران محترم. جناب مدیرم شروع کرد که هی آقا، کجایی؟ وقتت تمومیده، مغازه هات پلم میشه و کلی سر مراجعه کنندهه دادو بیداد کرد. بعد مراجعه کننده محترم بلند شد جلوی مدیره ایستاد و کتش رو باز کرد(طوریکه جیب داخلی کت معلوم شه) بعد جناب مدیر با 1لحن خیلی مهربانانه گفت باشه، حالا 1 هفته دیگه بهت فرصت میدم.
شاید باید شماهم کت تنت میکردی.

اگر هیتلر بابام بود اینکارو می کردم ولی برای جایی که کار می کردم یا ماشینای بقیه، نه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد