رسوایی محلی

می گویند پدرمادرها باید خیلی مراقب رفتارهای محبت آمیزشون به یکدیگر در حضور بچه هاشون باشند. همه ماها کم و بیش صحنه های عاطفی و یک مقدار بیشتر از عاطفی از پدرمادرهامون دیدیم و خاطراتی در این زمینه داریم.

در این مبحث پدرمادر غربتی جز کلاغها محسوب می شوند. من به شخصه هیچ وقت خواسته یا ناخواسته نتونستم پدر مادرمو در حین شوخی یا اظهار محبت و یا غیره دستگیر کنم. چه اون موقع ها که هیچی حالیم نبود چه حالا که هنوزم هیچی حالیم نیست.

البته این توضیحات من تا تابستان سال 92 صحت داره. خلاصه میخوام آبروبری کنم از پدرمادرم. البته اگر آبرویی براشون گذاشته باشم با این بچه بزرگ کردنشون.


  

 

بازم اولش توضیح بدم که خانه پدری من در محله های قدیمی تهرانه و هنوز با توجه به بافت قدیمیش میشه از در و دیوار بالا رفت و رسید به حیاط یا پشت بام خونه مورد نظر.

داستانم از اونجا شروع میشه که شب رفته بودم خونه بابام سربزنم و معاشرت کنم و من کاسه کوزه مو جمع کردم که برم ردِ کار خودم. با سلام و صلوات خداحافظی کردم با والدین محترم و رفتم بیرون، ساعت حول و حوش ساعت 6 عصر بود. رفتم کارهامو کردم و داشتم می رفتم خونه که به سرم زد بازم برم خانه پدرم و اونجا پلاس بشم. خوب آخه هنوز فسنجون ظهر باقی مونده بود و خربزه هم داشتند. اینجور امکانات در منزل پیدا نمی شه که!

هیچی دیگه دوستان غربتی که شما باشید. من طرفهای ساعت 9 رسیدم دم در خونه پدری، هی زنگ، هی زنگ، هی لگد، هی تلفن خونه، هی موبایل..... هیچ کس جواب نمی داد. نگاه هم می کردم می دیدم در خونه چراغ روشنه و کامل تعطیل نکردند. قبض روح شدم !!!!!!!!!!!

گفتم دزد اومده حاج آقا و عیالو کشته و من باید برم جنازه جمع کنم!!!!!!!!!

خلاصه زنگ همسایه رو زدم و گفتم بذارید من از پشت بام برم توی پشت بام خودمون و طبق روشی که بچه بودم بلد بودم برم توی بالکن و برم توی خونه خودمون. راستش همسایه مربوطه منو زیاد نمی شناخت. منم مجبور شدم زنگ یک همسایه دیگره رو بزنم که منو بشناسه و اون بگه که همسایه جدید اجازه بده من برم توی پشت بومشون. همین مذاکرات باعث شد دو تا همسایه دیگه هم بیایند بیرون و میزگردی دم در تشکیل شود و من دیگه رفتم توی پشت بوم.

از ترس ضربان قلبم به هزار رسیده بود و سالها بود از روش بچگیهام وارد خونه نشده بودم و مهارتمو از دست داده بودم. با هر بدبختی بود رفتم توی بالکن و درو باز کردم که یک دفعه دیدم خانم والده با هوله داره قدم میزنه و حاجی هم توی حمومه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

نخندید، با شمام، نخند! کارد بهم می زدند خون نمیومد. اینقدر داد و بیداد کردم که نگو. بندگان خدا دوتایی مثل اینایی که دوست پسر یا دوست دخترشونو آوردند خونه و مچشون باز شده، ساکت نشسته بودند و من دعواشون می کردم.

همین دیگه بعد از عمری مچ پدرمادرمو گرفته بودم اونم به این وضع!

فکر کردید تموم شد؟ نخیر.


بعد از یک ربع که اوضاع خونه به حالت عادی برگشت، زنگ در خونه اومد، رفتم دم در خونه، دیدم همه همسایه ها پشت درند، جویای احوال!

به اونها چی بگم؟؟؟


کلا درس عبرتی شد که وقتی غربتی زنگ می زنه جواب بدید چون ممکنه تا شش ماه همسایه ها با لبخند جواب سلامتونو بدهند!



نظرات 10 + ارسال نظر
رضا شنبه 12 اسفند 1396 ساعت 16:37 http://bihamta99.blogfa.com

ترس و هراس انسان مدرن

یکی دیگر از علل خودبیگانگی های عصر جدید و لذا پیدایش امراض روانی و سپس جسمانی حضور و ظهور انواع وحشت ها و ناامنی ها و ترورهای اقتصادی و هویتی و جنسی و جانی و عاطفی و سیاسی هستند که جهان مدرن را به طور فزاینده در خود غرق کرده اند: سوراخ شدن لایه اپزون,تشعشعات رادیواکتیو,ویروسهای مهلک مثل ایدز و هپاتیت ها و ایبولار, جنگهای داخلی و بین المللی, نطامهای شدیدأ اطلاعاتی -امنیتی که کل جهان را دربر گرفته اند و حداقل استقلال روانی را برای افراد بشری ناممکن ساخته اند, ناامنی اطلاعاتی به واسطه ویروسهای کامپیوتری , ترس از ازدواج به دلیل ناامنی اقتصلدی و بی اعتمادی جنسی و حضور ویروس ایدز که حتی به واسطه آزمون های پزشکی هم قابل تشخیص مطمینی نیستند. ترس از دوست داشتن و دل بستن و تشکیل خانواده, تزس از خیانت همسر و دوست و شریک و ... تزس از مرگ و نابودی.

از کتاب "فلسفه عرفان درمانی " استاد علی اکبر خانجانی ص ۷

چشم!

عفیفه شنبه 12 اسفند 1396 ساعت 19:16

الهی نمیری نامرد، وای حاج آقا رو بگو صبح روز بعد ....
ولی دلم برای خونه های قدیم پر کشید، من از روی دیوار افتادم تو حیاط خونه همسایه ، بردن درمانگاه باندپیچی برگردوندند زنگ در خونه ی بابامو زدن تحویلم دادن!!! فکر کن مامانم چه حالی شد!!! اما خونه ی مارو خراب کردن یه اپارتمان لندهور جاش ساختن

فکر کن، همه بهش چشمک می زدند تا یک مدت!

زن پدرام شنبه 12 اسفند 1396 ساعت 21:08

تو این سن و سال چه طلبه هم هستن داد و بیداد شما چقده نا به جا بوده

چه سن و سالی؟ مگه چه شونه؟
مامان غربتی نفر دوم مسابقات آمادگی جسمانی تهرانه در رده سنی خودشه. کم الکی نیست!

پدرام یکشنبه 13 اسفند 1396 ساعت 23:10

فعلا تنها واکنش ام :

اینجوریاست!

سهی دوشنبه 14 اسفند 1396 ساعت 09:24

کاش نوشتنتون مستدام باشه،
قلم طنز قشنگی دارید،
بیچاره پدر و مادر غربتی، چقدر احتمالا فحش خوردید، حالا نمی تونستید بگید بابا خواب بودن و مامان مثلا نبودن که آبرو داری شه!!!البته پدر و مادرتون با همچین فرزندی احتمالا نصف شب هم دیگه آرامش ندارن ، احتمالا دیگه بهتون زنگ میزنن و کافی بودن فاصله ازتون را چک می کنن

ممنون، لطف شماست.
دروغ چرا؟ تا قبر آآآآ
بهم gps وصل کردند به نظرم.

الی سه‌شنبه 15 اسفند 1396 ساعت 22:11 http://elhamsculptor.blogsky.com


بنده خدا حاج آقا و حاج خانوم
از دیوار بالا رفته، عیششون رو بهم زده، تو محل آبرو براشون نذاشته..... غر غر هم سرشون کرده
یعنی تو شاهکار خلقتی با ذکر مثال

من به این خوبی، والا!!!!!!!!!!

دکتر آشپز یکشنبه 20 اسفند 1396 ساعت 14:52

سلام پدرام جان
وبلاگهای پرشین بلاگ دیگه مفت نمی ارزند با این اسباب کشی اخیرش
دارم منتقل میکنم به اینستا
Drashpaz1234 رو سرچ کن اونجام
چون از این پست خیلی گذشته ممکنه نخونی تو اخرین پست غربتی هم اینا رو مینویسم به هرحال این میاد غربتی بازیشو در میاره بذار ما چت مونو بکنیم

مامان شما می دونه تا الان تو کوچه داری بازی می کنی؟

پدرام دوشنبه 21 اسفند 1396 ساعت 14:41

یالاااااا..... یالاااااا
با اجازه صاحبخونه

سلام بر خانم دکتر گرامی
سپاسگزارم بابت اطلاع رسانی، حتما سر میزنم

مخلص صاحب خونه هم هستیم

دکتر آشپز یکشنبه 27 اسفند 1396 ساعت 03:05

بقول مشهدی ها دلوم مِخه!!!
تو باز چرا کُرچ شدی؟ بیا بنویس دیگه

خیلی سرم شلوغه کاره. خیلی زیاددددددددددددد

عفیفه خاتون دوشنبه 20 فروردین 1397 ساعت 14:43

الوووووووووو بیا بنویس دیگه
بخدا این روزا بشدت نیازمند طنزتم، بیا ناز نکن ما خریداریم ، کیلو چند؟
نکنه تو هم قصد ادامه تحصیل داری؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد