نسل نیم سوز


عکس پی نوشت اضافه شد!


افراد هم سن و سال من خودشونو نسل سوخته می دونند. البته توی ایران کی خوشو نمی دونه؟

وقتی مدرسه می رفتیم، مدرسه های 2-3 شیفته، جنگ و موشک بارون، کمبود وسایل فانتزی و سرگرمی، گیر و گور کمیته و ... و بعدش کنکور که یادمه سالی که کنکور دادم اولین سالی بود که داوطلبها بیشتر از 1 میلیون شده بودند.

یادم میاد ما اولین نیروهایی بودیم که توی دوره خاتمی درسمون تموم می شد. وارد بحثهای سیاسی نمی شم ولی روزنامه های اون روزا یادمه که چقدر آگهی استخدام توش بود و من علاوه بر اینکه کار داشتم باز هم هر 2 هفته یکبار جایی برای مصاحبه می رفتم تا همیشه یه ذخیره داشته باشم احیانا" سر کار خل و چل بازی درآوردم یه جایی زاپاس باشه و بدون روزی نمونم.

کم کم کلاس برای خودمون درست کردیم و گفتیم فقط صفحه های اصلی همشهری. شرکتی که پول خرج استخدام نیرو نکنه ارزش نداره. بعد رسیدیم به آگهی های انگلیسی و اینکه فقط شرکت چند ملیتی! بعد رسیدیم به نیم صفحه اول و هی سطح توقعاتمون بالا می رفت و جالب بود که آگهی بود. از این نظر نسوخته بودیم و دوران رویایی کارمندی داشتیم!

هیییییییییییی یادش بخیر. چه نون دونی برای خودمون درست کرده بودیم!!!!!!!!


  



 حالا بریم سر خاطره. راستش این خاطره نیست بیشتر فانتزی بچه های شرکت قبلی بود. توی اونجا همیشه بحث نسل سوخته و نیمسوز بود و اینکه ما شانس نداریم الان یه عالمه آدم دارند کار می کنند تا یک سومشون حقوق بازنشستگی بگیرند. زمان بازنشستگی ما کسی نیست دیگه کار کنه و ما باید تا 80 سالگی کار کنیم و سن بازنشستگی به 90 سالگی می رسه.


یه آقایی بود اونجا مثلا" به اسم ندایی کارهای خدماتی ما رو انجام می داد و انصافا" هم خیلی تمیز و مرتب بود. یعنی لیوان آدمو یه جوری می شست که آدم روش نمی شد دیگه توش چایی بخوره. ترتیب چایی و نهار هی کسی رو بلد بود. هر شب همه میزها رو جمع می کرد، کف سالن رو با وایتکس می شست و دوباره همه رو می چید. تصور کنید سالنی بود که 60 نفر توش کار می کردندو آقا ندایی کنترل همه چیزو داشت. آقا ندایی جوون بود و داشت درس می خوند، مدیریت می خوند و همیشه هم نمره هاش 18-19 بود. به خاطر اینکه کاری رو که می کرد درست انجام می داد حتی نظافت، بچه ها بهش کمک می کردند. مثلا" یکی بهش برنامه نویسی یاد می داد و هفته ای 3 ساعت باهم برنامه نویسی می کردند یا به من ترکی یاد می داد و من عوضش انشاهای انگیسیشو غلط گیری می کردم!!!!!
یا یکی از بچه ها براش آشپزی می کرد تا شبها توی خونه غذای خونگی داشته باشه. همه اینهارو هم هیچ وقت درخواست نکرده بود و ما همگی خودمون بهش پیشنهاد می دادیم. هیچ برخوردی هم باهاش سبب نمی شد که نظم سازمانی رو فراموش کنه. یعنی تا بهش نمی گفتی انشات کو نمی آمد در مورد انشا صحبت کنه یا بگه الان وقت تمرین برنامه نویسی منه!
خلاصه شوخی ما این بود که اون سالها که همه ما پیر شدیم، ندایی به جای اینکه لیوانهامونو جمع کنه میاد سِرُمهامونو جمع می کنه میبره سِرُم جدید میاره یا اینکه سُندهامونو خالی می کنه و ویلچرهامونو هل می ده. یا اینکه میاد دندون مصنوعیه همه رو جمع می کنه که بشوره بجای لیوانهای الان.
یکی دیگه از بچه ها بود مثلا" به اسم شهرام. شهرام پاچه خار خوبی بود و در مراسم 22 بهمن یا ... همیشه ما آویزون شهرام بودیم که تو برو از طرف واحد ما. اونم مثلا" یه نهار می گرفت از بچه ها و از طرف ما می رفت. شوخی ما با شهرام این بود که اون زمون که همه پیریم و همش مرخصی استعلاجی می گیریم، شهرام همش سرکار، اضافه کاری می مونه. حتی یه روز می فهمیم شهرام دو روزه سرکاره و خونه نرفته و وقتی می ریم سر وقتش می فهمیم شهرام دو روزه مرده و ما نفهمیدیم!!!!!!!!!!!!


پی نوشت : خیلی عکسش باحاله!

نظرات 56 + ارسال نظر
فاطمه شنبه 16 آذر 1392 ساعت 15:18 http://www.radepayegol.blogfa.com

اونقدرابزرگ نیست.یه کوچولو آدم خوشحال می شه وحالش بهترمی شه

گفتم یه وقت از دستم نره!

پدرام شنبه 16 آذر 1392 ساعت 15:24

خودم بخوام بنویس تلخ میشه
خیلی تلخ

اوکی، هر جور راحتی

مینا شنبه 16 آذر 1392 ساعت 15:53

یعنی تو هم حالت گرفته میشه هیچکی درکت نمیکنه؟

نه والا، چون من خودم جز اون هیچکی ها هستم که درک نمی کنند.

مینا شنبه 16 آذر 1392 ساعت 16:00

لوس

اوا کامنت من کو؟ اعلام فرزندخواندگی رو میگم!!

حذفشششششششششششش کردم.

تکتم (دکتر آشپز) دوشنبه 18 آذر 1392 ساعت 11:24 http://drashpaz2.persianblog.ir/

چرا؟ عصبانی؟ بد چیزی نوشته بودم؟

نه بابا، در مورد چی؟ کی ؟ کجا؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد