تا به حال شده گنج پیدا کنید.
من و برادرم یه بار توی جوونیمون رفتیم دنبال گنج و پیداش کردیم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ادامه مطلب ...
الان دکتر تکتم دعوام میکنه ولی خوب من توی خاطراتم پر از گربه است چی کار کنم؟
ادامه مطلب ...
خوب دوتا از عکسهای مربوط به ایده های بسته بندی شامپاین "ماجو" رو براتون دزدیدم.
ادامه مطلب ...
پست مربوط به آقای خویی رو که نوشتم یه فکری به ذهنم رسید مربوط به خاطرات خاک بر سری.
ادامه مطلب ...
نمی دونم زمان شما هم اینجوری بود یا نه؟
زمان ما فقط مادرم درگیر مدرسه رفتن ما بود و همه کارهای مربوط به ثبت نام و شهریه دادن یا ندادن یا مدرسه عوض کردن یا جلسه اولیا و مربیانو می رفت و پدرم کمتر (درستش اصلا") خودشو درگیر این موضوع نمی کرد.
من فقط دو بار پدرمو در محیط مدرسه دیدم یا اظهار نظرشو در مورد درسم شنیدم. آخریش وقتی بود که دانشگاه قبول شدم و وایسادم تا نمازش تموم بشه بهش بگم کجا قبول شدم. وقتی بهش گفتم با بداخلاقی گفت راهش دوره، چه جوری می خوای هر روز این راه و بکوبی بری و بیای؟ نمی شد یک کمی به خودت فشار بیاری مثل برادرت نزدیک خونه دانشگاه قبول شی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!
خونه ما غرب تهرانه، دانشگاه من شرق تهران بود، دانشگاه برادرم 10 دقیقه تا خونه فاصله داشت و اکثرا" هم تعریف می کرد حوصله نداشه بره دانشگاه، خونه می خوابیده یا اینکه می رفته دانشگاه پشت سلف فوتبال بازی می کرده و کلاس نمی رفته!
خوبه ما دوتا دانشگاه پولی نمی رفتیم وگرنه همون وقت مارو می ذاشت پشت در!!!!!!!!!!!
ادامه مطلب ...
اولش این بود. اینم یک قسمتی از همون جای قبلی که نمی تونم بگم (دقت کردید برای خودم دکون باز کردم با این secret بازیا!) اونجا همه قسمتها سقف 6 متری دارند و میشه راحت دوطبقه اش کرد. خوب اداره دولتی هم هست و نوه دایی این یکی و داماد اون یکی وقتی درسش تموم میشه باید بره سرکار یا نه؟ اینجا هم جایی نیست که من و شما بریم توش کار کنیم. پس همونا باید برن سرکار. اولش فقط درد میز و صندلیه ولی کم کم می بینن هرچی هم مهربون می شینند جا نمی شند. برای همین گفتند که سالنشونو دو طبقه کنیم و اتاق از توش در بیاریم بجای پارتیشن.
ادامه مطلب ...
آقای خویی که معرف حضورتون هستند؟ یکی از خریداران ویلای پیش ساخته ما.
ایشون شریک تجاری و کارشناس یه برند نوشیدنی و ماءالشعیر جدید هستند که در پایان شهریورماه محصولاتشونو وارد بازار می کنند.
آقای خویی که واسه خودش دکتریه و از این حرفا، به ما یه تعارف همینجوری زد که بریم از خط تولیدش دیدن کنیم. بقیه بچه ها رو نمی دونم ولی من عین غربتی ها پریدم وسط که آره میام، کی بیام؟
گفتم میرم از خط تولیدشون عکس می گیرم میارم می ذارم توی وبلاگ بار علمی وبلاگ بیشتر بشه.
اسم برندشون "ماجو" ست و کار قشنگی که دارند می کنند، برای شیشه های شامپاینشون قابهای بسیار شیکی طراحی کردند. شما تصور کن قاب بطری شاید تا 50 هزار تومن هم تموم میشه. ولی خوشگله ها، مجلسی، توپپپپپپپپپپپپپ. دیگه میشه توی ایران هم نوشیدنی کادو برد اینقدر که کلاس قاب نوشیدنیشون بالاست. خوب خود تولیداتشونو به عنوان تست من خوردم. خوشم اومد. با توجه به ماده اولیه ای که استفاده می کنند و توضیحاتی که داده اند و تفاوت هایی در این مواد هست به نظرم محصول بدی نباشه.
البته امیدوارم به مرض محصولات ایرانی دچار نشه که اولش خیلی خوبه بعدش کیفیتشو از دست میده.
گفتم با یه تیر چندتا نشون بزنم. هم یه مطلبی گذاشته باشم هم پز آقای خویی و کسایی که میشناسیمو بدم هم یه برندو که تا به حال معرفی نشده رو معرفی کنم.
عکس هم از قاب شیشه هاشون کش میرم براتون میذارم.
داشتم از مدرسه گرامی می گفتم.
نمی دونم الان هم بچه ها از مدرسه در می رن، زمان ما که خیلی باب نبود یا اگر بود به عقل ما نمی رسید. اینقدر هم لی لی به لالای ما میزاشتن که اگر هم در می رفتیم چیزی نمی گفتن(البته شاید، من نمی دونم دقیق)
یادمه یکی از همکارام تعریف می کرد که از مدرسه در می رفته با دوستش می رفتن خونه دوستش می خوابیدن!!!!!!!!!!!!!! هر دفه هم از مدرسه زنگ می زدن به خونه این دوتا دوست چک می کردن که اینا خونه هستند و بعدش بی خیال می شدند. آدم این همه آدرنالین مصرف کنه که بگیره بخوابه(خوب هرکی یه جوریه دیگه)
ادامه مطلب ...
امروز پسرک 10 ساله همسایه کارخونه فوت کرد. خیلی حالمون گرفته شد.
اینقدر در سال گذشته درد کشیده بود از عوارض سرطان که وقتی فوت کرده بود، مادرش خوشحال بود که دیگه درد نداره و نگران درد کشیدنش نیست. خودش که می گفت یکماه آخر هر روز دعا می کرده که پسرکش زودتر خلاص بشه.
مرگ بچه ها خیلی بده! من ظرفیتشو ندارم.
یادم میاد وقتی با پدرش برای اولین بار اومده بود سرکار و خیلی از دیدن غربتی تعجب کرده بود.
منم باهاش شوخی می کردم که تو کچلی دیگه کسی بهت زن نمی ده. اونم می گفت نه موهام درمیاد بعدا"، با پدرش هم چک می کرد که موهاش درمیاد و توی خواستگاری مشکلی براش پیش نمیاد!
نگرانیش برای روز خواستگاری خیلی جالب بود!!!!!!!!!!!!!!!
منم طبق معمول شوخی امر خیر می کردم که بیا یه دعا بلدم برای موهات بخونم زود دربیاد فقط باید وقتی من دعا می خونم تو آروم بزنی روی سرت تا ریشه موهات تقویت بشه. با نگاه اطمینان بخش باباش، دیگه مطمئن شد دعام کارسازه و آروم میزد توی سرش وقتی من از خودم صدای عجیب و غریب درمیاوردم!!!!!!!!!!!!!!!!
حالم بدجوری خراب شد وقتی فهمیدم دیگه نیست!
گفته بودم که دکتر چوبکی قبل از دکتر بودنش، نجاره و طبق گفته خودش اگر در حال حاضر سه تا نجار در ایران باشه اولیش خودشه، دومیش خودشه و سومیش هرکس دیگه ای که ادعاش میشه.
صحت ادعا با مدعی، من فقط راوی هستم.
ادامه مطلب ...
همونجور که درافشانی می کردم، بچه های کلاس ما هم بچه های خوب و یک دستی بودن شاید کارهایی که ما می کردیم باب میل بعضیها نبود ولی مزاحمتی ایجاد نمی کردند و در نهایت ما می فهمیدیم که فلانی خیلی پایه شوخی قاطری نیست و خوب ما هم روانپریش نبودیم که از آزار کسی لذت ببریم، یه ذره شوخیهامونو ملایم می کردیم در مواجهه با اونها.
ادامه مطلب ...
یه زنگ تفریح بذارم تا پستهای بعدی که می خوام فنی باشن حوصلتون سر نره.
ادامه مطلب ...
پارسال ما یه کار کمکی گرفتیم. کار کمکی یعنی یکی از همکارای ما یه کاریو شروع می کنه ولی وسطش یه هر دلیلی نمی تونه ادامه بده، بدون اینکه کارفرما بفهمه میاد به یه همکار دیگش میگه که کارو ادامه بده تا مشکلش حل بشه و برگرده سرکارش.
ما از این کارا یکی دوتا توی سال به پستمون می خوره و چون خودمون هم ممکنه به این مسائل برخورد کنیم معمولا" همکاری می کنیم.
ادامه مطلب ...
میگن فتحعلی شاه خوابش نمی برده، حکیمو می خوان، حکیم باشی سوال می پرسه، یکیش هم این بوده که قبله عالم موقع خواب ریششو روی پتو میذاره یا زیر پتو. قبله عالم هم سفارش های حکیمو گوش می ده تا انجام بده. فرداش حکیمو می خواد و میده حکیمو شلاق بزنن. می پرسن چرا میگه من هر مشکلی داشتم این یه قلم مشکل ریشو نداشتم. تا صبح داشتم فکر می کردم ریشمو روی پتوی بذارم یا زیرش!!
ادامه مطلب ...
اینم یه پست فنیه و طبیعتا" همه باید دوست داشته باشند!
سال 89 یه مدرسه شبانه روزی توی لوشان داشتند می ساختند، ییهو فهمیدند که یه طبقه کم ساختند!!!
یعنی نمازخونه و سالن اجتماعات یادشون رفته. مدیونید اگر فکر کنید قبلا" به ذهنشون نرسیده بوذه.
خوب این باعث شد یه نونی هم توی سفره ما گذاشته بشه و ما بریم به روش ساخت و ساز خشک یک طبقه اضافه کنیم.
ادامه مطلب ...
امروز روز بهداشت در کارخانه است و باید محیط رو تمیز کنیم.
برای همین امروز وبلاگ تعطیله!
در ضمن هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم، هرگونه خدمات جاروکشی به شدت مورد تقدیر قرار خواهد گرفت.
یه گربه کل کثیف خوشگلی توی محله ماست که تازگیها بچه دار شده، اونم 6 تا. 6 تا خیلی زیاده به نظرم.
این گربه با اینکه خیابونیه ولی یه شخصیت خاصی برای خودش داره و می تونه تمام پیرمردهای محله رو خر کنه. مثلا" پدرم از کسی که زیاد سر و صدا می کنه یا توی دست و پاست خوشش نمیاد. این گربه هم خیلی ملو با پدرم حیاطو تقسیم کردند. فقط وقتی وارد حیاط می شیم با یه صدای خیلی آروم اعلام میکنه من اینجام، آب باز نکنیا یا سر و صدا نکن خوابم میاد یا بهم پنیر خامه ای بده. دوباره هم تکرار نمی کنه چون از آدمای خنگ خوشش نمیاد.
دیروز موقع اومدن سرکار این گربه محله رو بهم ریخته بود. داشت بچه هاشو از خونه همسایه می برد یه کوچه دیگه(شاید می برد مهدکودک یا واکسن بزنه). پیرمرد همسایه هم خیابونو بسته بود که اینا از توی حیاط خونش برن به جایی که می خواستند. مادره، دونه به دونه شونو صدا میکرد، بچه ها هم تا اونور خیابون می رفتند تا یه ماشین می دیدند به جای اینکه دنبال مادرشون برن همه راهی رو که رفته بودند برمی گشتند و فرار می کردند توی حیاط همسایه. طبق گزارشات واصله، این مراسم تا ظهر ادامه داشته و سه تا پیرمرد شیفت وایساده بودند تا این مادرو بچه ها برن مهد!!!
دیشب فهمیدیم قضیه چی بوده و یه گربه زرد اومده بود توی حیاط. معلوم شد مادره در حال حفاظت از بچه هاش بوده. بیچاره گربه زرده خیلی ازش استقبال نشد در محل، دلیل اولشم این بود که خیلی صدا میکرد و اهالی به گربه سربه زیر عادت کرده بودند. این باعث شد در حیاط ما خیس بشه و در حیاط های بقیه مورد اصابت لنگه دمپایی قرار بگیره.
تازه می فهمم میگن بچه کم شده یعنی چی. زمان ما پیرمردها اینقدر نوه داشتند که به بچه هاشون نمی رسیدند حالا سه تا سه تا از بچه گربه های محل نگهداری می کنند.
خوب داشتم می گفتم.
توی اون شرکت پول مفتی بود که تزریق می شد و باید یه جوری هدر می رفت. یکی از اون راه ها آموزش های صدمن یه غاز بود که من هم باید می رفتم.
ادامه مطلب ...