خاطرات چند خطی7- فرار از مدرسه

داشتم از مدرسه گرامی می گفتم.

نمی دونم الان هم بچه ها از مدرسه در می رن، زمان ما که خیلی باب نبود یا اگر بود به عقل ما نمی رسید. اینقدر هم لی لی به لالای ما میزاشتن که اگر هم در می رفتیم چیزی نمی گفتن(البته شاید، من نمی دونم دقیق)

یادمه یکی از همکارام تعریف می کرد که از مدرسه در می رفته با دوستش می رفتن خونه دوستش می خوابیدن!!!!!!!!!!!!!! هر دفه هم از مدرسه زنگ می زدن به خونه این دوتا دوست چک می کردن که اینا خونه هستند و بعدش بی خیال می شدند. آدم این همه آدرنالین مصرف کنه که بگیره بخوابه(خوب هرکی یه جوریه دیگه)

 

 

  گفتم که مدرسه ما اولای دوره غیرانتفاعی افتتاح شده بود و اینجوری بود که دوتا خونه رو دیوار بین حیاطشونو برداشته بودند، رمپ پارکینگ رو هم بجاش پله گذاشته بودند و شده بود حیاط مدرسه و پارکینگ هم شده بود حیاط غیر رسمی.

جوری بود که طبقه اول از پارکینگ خیلی فاصله نداشت. از بیرون مدرسه هم نگاه میکردی چون حیاط پایین تر از سطح خیابون بود، طبقه اول 4-5 پله از سطح خیابون بالاتر بود. سمت دیگه خیابون مدرسه هم یه رستوران و معاملات ملکی بود که پاتوق پیره مردا بود.

شوخی های خوراکی ما که ته کشید به دلیل رفتار بد بچه ها امر شد که کلاسمون از طبقه چهارم بیاد طبق اول کنار دفتر مدرسه تا تحت کنترل بیشتری باشیم. ایده جدید با این نقل و انتقال شکل گرفت. ما می تونستیم بریم توی بالکن و از نرده ها آویزون بشیم پایین اگر یه قد متوسط هم که داشتیم اگر آویزون می شدیم فاصله چندانی با پارکینگ پیدا نمی کردیم و این باعث می شد بدون دردسر بپریم توی پارکینگ. از اونجاییکه خیلی گوج تر از این حرفا باشیم که بخوایم در بریم، پروژه جدیدمون این شد که وقتی معلم سرکلاس بود و درگیر درس دادن، می رفتیم توی بالکن، آویزون می شدیم و می پریدیم توی پارکینگ بعد دوباره میومدیم در می زدیم و با وسواس خاصی مثل بچه های کلاس اول دبستان اجازه می گرفتیم که بشینیم سرجامون!!

شاید سرکلاس 10 نفر مختلف اینکارو می کردند که کم کم صدای معلمها دراومد که من کی اجازه دادم برید بیرون که ما همه با هم می گفتیم بابا 5 مین پیش بود، اینو گفتی فلانی هم اینو جواب داد بعد گفتی نمی شه بعد اینو گفت بعد فلانی اینجوری کرد و .... یکی از معلما که نمی ذاشت اینجوری دستش بندازیم گفت یکی از بچه ها صندلیشو بذاره پشت در که وقتی کسی میره بیرون صدای صندلی بیاد بفهمه و ما نتونیم تهمت توهم بهش بزنیم. خوب معلومه دیگه یه دفه دید که 3-4 نفر پشت درند که بیان تو و صدای صندلی هم نیومده. ما هم همگی عین بز به هم نگاه می کردیم. انگار که با اولین سفینه از مریخ اومدیم و از اوضاع هیچ خبری نداریم. گیر داد که بازی جدیدتون چیه، ما هم خنگ بازیمون بیشتر شد که دیدیم مدیر با یه پیرمردی داره میاد سمت کلاس. پیرمرده از رستوران روبرویی می دیده که بچه ها هی با بدبختی از بالکن آویزون می شن ولی بقیشو نمی دیده و فکر می کرده داریم می زنیم به چاک. اومده به مدیر مدرسه گفته بوده چه نشستی بی خیال، بچه های مدرست دارن یکی یکی در می رن تو داری چایی می خوری. اومدن سرشماری و حاضر غایب، همه بودن ولی خوب دستمون رو شد که چه کار می کردیم.

کلی دادوبیداد شنیدیم که چرا اینکارو کردید اگر با مخ می خوردید زمین چه گی می خواستیم بخوریم؟ چرا آرامش نداریم؟


راستی چرا آرامش نداشتیم؟

نظرات 4 + ارسال نظر
تکتم چهارشنبه 13 شهریور 1392 ساعت 00:23

عجیبه که بجای ثریا اینبار من اول شدم! گیر دادن باشه طلبت واسه فردا الان اعصاب ندارم!
برم یه قرص با پوست بشورم بخورم .

ببخشید!

مینا چهارشنبه 13 شهریور 1392 ساعت 11:58

اگه این ذهن خلاقو توی درس به کار برده بودی الان به جای پیش ساخته ساز اونم از نوعه قربتیش شده بودی یکی از مدیران عالی رتبه ناسا. والا.....

حرف حساب جواب نداره!

استادجان!!! پنج‌شنبه 14 شهریور 1392 ساعت 11:34 http://lakoojanjan.blogfa.com/


باز خییییلی خوب موندی مهندس!

والا به خدا

بنفشه جمعه 15 شهریور 1392 ساعت 15:21

آخی چه بچه های بی ادبی! چه پیرمرد بیکار دلسوزی!

والا به مولا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد