خاطرات چند خطی5-آش با جاش

خوب داشتم می گفتم

 

 

 ما متنبه شدیم و دیگه سعی کردیم ساندویچ دزدی نخوریم(سعی کردیم می فهمید، سعی)

تا اینکه توی بوفه مدرسه در کنار ساندویچ و چیپس و اینجور خرت وپرتها آش هم عرضه شد. ما خیلی با آش سمپاتی نداشتیم و جز رژیم غذاییمون نبود. یه بار نشسته بودیم نزدیک بوفه و بر جسب اتفاق خیلی سنگین رنگین هیچ حرفی هم بینمون رد و بدل نمی شد که اون صحنه اتفاق افتاد....

یکی از مشکلاتی که من هنوز هم باهاش مواجه هستم عدم رعایت نوبت و درست نبودن شکل صفه. یعنی صفهای ایرانی عین موش می مونند. سرش پرجمعیت و تهش عین دم موش باریک و تنها کسایی که نوبت را تا یه مدت زمانی رعایت می کنند نفرات آخر صف هستند. ما هم این چیزها رو که تو خونه یاد نمی گیریم (منظورم خودم بود وگرنه من مطئنم خواننده ای که شما باشید تا به حال نشده نوبتو رعایت نکرده باشید!)، توی مدرسه هم بدتر یاد نمی گیریم. مدرسه ما هم توی مریخ نبود که توی تهران بود و از این قاعده مستثنی نبود. صف بوفه عین همون موش مذکور بود و بچه ها بعد از خرید با مصیبت خوراکیشونو از توی جمعیت می کشیدن بیرون.

یکی از بچه ها اومد تکنیک بزنه ظرف آششو گرفت بالای سرش و با فشار داشت خودشو از توی جمعیت می کشید بیرون که ظرف آشش دمر شد و ریخت روی سر و کله خودشو چند نفر دیگه.


گفتن نداره، ما دوتا از زور بی سوژگی داشتیم کپک می زدیم که یه دفه سوژه خودش افتاد تو دامنمون. دوتایی بی هیچ حرفی یه نگاه به همدیگه کردیم و پروژه جدید به اصطلاح کفار run شد.


کار ما از فردا این بود که به زور خودمونو توی صف جا بدیم، آش بخریم و بالای سر بچه های توی صف ظرف فزرتی آشو بترکونیم و کرکر بخندیم. هر زنگ تفریح یه عده آدم رشته و نخود لوبیایی از دم بوفه روون بودند. کسی هم حرفی میزد می گفتیم زیر درخت بودی کلاغ رو کلت نعناع داغ ریخته!!!!


این پروژه خیلی طول نکشید، بعد از 3 روز اینقدر از طرف بچه ها شکایت داشتیم و از طرفی صاحب بوفه شکایت کرده بود که بچه ها از ترسشون دیگه سمت بوفه نمیان و به اقتصاد مدرسه داره ضرر وارد میشه که سریع احضار و یک هفته اخراج شدیم!


اون یه هفته خیلی حال داد، جاتون خالی صبحا تا ساعت 9 می خوابیدم ولی به دلیل رقابت مسخره مدرسه ها بازم مارو برگردوندن مدرسه و این دفه فرصتو برای اجرای دسته جمعی پروژه با کمک تمام بچه های کلاس ایجاد کردند.



نظرات 9 + ارسال نظر
ثریا پنج‌شنبه 7 شهریور 1392 ساعت 13:32

بازم اول شدم ولی به هیچ وجهی ازت جایزه نمیخوام

ثریا پنج‌شنبه 7 شهریور 1392 ساعت 13:37

مگه آش داغ نبود که همینجوری میریختی سر بچه ها!!!
واقعا" شما پسرها چه دل و جراتی دارین بخدااااااااا (البته فقط در خرابکاری)
به جمله پسرها هم اشاره کردم تا اون کامنتهای خاص یه کمی به خودشون بیان
راستی اگه ما همچین کاری می کردیم یه کتک مفصل از همون بچه ها می خوردیم که باعث کثیف شدن لباسشون شدیم

دل و جرات نمی خواد، کله خر می خواد!
شما فکر می کنید از فارسی آش میگرفتین که داغ و روبه راه باشه. بوفه مدرسه بودا.
در ضمن بچه های مدرسه ما یا خیلی سوسول بودند که رفتند شکایت مارو کردند یا خیلی با مرام که با خنده و شوخی یا یه خرابکاری روی لباس ما موضوع رو تموم می کردند

ثریا پنج‌شنبه 7 شهریور 1392 ساعت 13:56

واسه این فارسی از بس سوله ساختیم خسته شدیم! مگه چقدر میخوان غذا بپزن آخه! همین الانشم یکی از مهندس هاش زنگ زده برای تحویل سوله بعدی!!
یه جورایی همکاریم هاااااااااا

ثریا جمعه 8 شهریور 1392 ساعت 17:57

کسی خونه نیست؟

بی تای بدون تا جمعه 8 شهریور 1392 ساعت 22:06

من تو این پست حس کردم تو پسری
کصااافطططط چه رکبی خوردم من

بّچه پررو برو کوچه خوتون دعوا کن!

ثریا شنبه 9 شهریور 1392 ساعت 07:40

سلام خواب آلود
بلند شو بیا کامنت ها رو تایید کن

بیدارم، کار دارم، آبجی خانم!

ثریا شنبه 9 شهریور 1392 ساعت 09:59

ما باز هم خاطرات خط خطی میخوایم
راستی این آدرس یه وبلاگی هست که بنده خدا خیلی دوست داره آقایان هم بیان وبلاگش!! وقتی بری کامنت دونیش فکر میکنی حموم زنونه هست هر کسی وبلاگ داشته باشه رمز رو میده :
http://www.d-madman.blogfa.com/

اوگی، ممنون.

نوبل مردم آزاری حق مسلمت بود! چون ایرانی بودی ازت دریغ شد!

دست ایادی استکبار در این زمینه مشهود بود.
از نکته سنجی شما و توجه به زوایای پنهان ماجرا ممنونم!

تکتم ( دکتر آشپز ) شنبه 9 شهریور 1392 ساعت 11:33 http://drashpaz.persianblog.ir/

وای از اون باحال تر میدونی چیه؟
یه روز یه سطل آش نذری داده بودن بهمون که ببریم خونه . منو خواهرم تو ماشین و ظهر داغ تابستون. یه جوجه کلاغ هم با ماشین مدل بالا گیر داده بود به ما. خوب زور داشت نه میشد از قیافه زاغارتش گذشت نه میشد از ماشینش گذشت! حسابی لجمون در اومده بود.
بعد سر اولین چهارراه پشت چراغ قرمز که اومد و گفت : جیــــــــگر!!! قبر خودشو کند. سطل آش رو پاهاش تو ماشین و تا بیاد بفهمه چی شد من تو اولین فرعی گم شدم!!!
هنوزم که فکر می کنم چطور خودش و ماشینو از اون آش شسته از ته دل میخندم!

من الان هیچی ندارم بگم. فقط توی دوربین نگاه می کنم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد