بله خوانندگان عزیز من برگشتم اوتم با اقتداررررررررررررررر
یک مدت درگیر مذاکرات هسته ای بودم الان دیگه نیستم. گفتم آقایون خودشون بلاخره یک خورده بالا یک خورده پایین به سرانجام می رسند. مهم اقتدارِ که از من سرمشق می گیرند.
بذارین یه خاطره از کار قبلیم بگم
ما یک همکار داشتیم به اسم شهرام. این بنده خدا بی خیال و سرزنده بود یعنی بعد از بمب اتمی هیروشیما هم می تونست موضوعی برای خنده و بی خیالی پیدا کنه. آدم این مشخصاتو داشته باشه بی شک توپولو و خوش خوراک هم می شه دیگه. این بود که همه باید خوراکیاشونو از دست شهرام قایم می کردند وگرنه به هر چیزی که روی میز بود جدا از اینکه مال کیه یا خوشش بیاد یا نه ناخنکی می زد.
این بود که ما با اون همکارمون که یک پست درموردش گذاشتم که سگ دوست پسرش کر بود، همیشه صحبتمون این بود که اینو ننداز بیرون عصر شهرام میاد می خوره، اونو ننداز بیرون عصر شهرام میاد می خوره. اصلا" یک وضعی، امکان نداشت بیسکویت یا شکلات و تنقلات از دست ما بیفته زمین و ما بندازیمش بیرون. می ذاشتیمش روی میز و طبق معمول شهرام هم زحمتشو می کشید البته آخر ساعت اداری که موقع گعده بود. اگر هم فکر می کنید من و نسترن به روی شهرام میووردیم یا چشم و ابرو میومدیم باید بگم باید دویاره وبلاگمو بخونید، مثل اینکه اخلاق غربتی رو فراموش کردید!
توی اون شرکت خیلی تعداد پرسنل زیاد بود و توی یک گُله جا بیست نفر در حال انجام وظیفه بودند. همین باعث می شد یکی که سرما بخوره همه سرما بخورند عین مهدکودک.
موضوع دیگه این بود که هر 40-30 نفر ما یک نیروی خدماتی داشتند که معمولا" خانم بودند و اکثرا" هم با سلیقه و این باعث شد که بساط سالاد و ماست و خیار و این موضوعات هر روز به راه بود و بچه ها پول می دادند تا خانمها براشون سالاد درست کنند. این خانمها هم سالاد رو قبل از غذا می ذاشتند روی میز سفارش دهنده و اگر شما فکر می کنید که ما مقابله بهه مثل نمی کردیم به سالاد شهرام پاتک نمی زدیم، باز هم معلومه باید برید از اول وبلاگ منو بخونید.
خلاصه یکبار که همگی بچه ها سرمای سختی خورده بودند و اتفاقا" سالاد شهرام خیلی پروپیمون بود، منو نسترن هوس کردیم سری به ظرف سالاد شهرام بزنیم. از شانس بد ما شهرام بود ولی پشت میزش نبود این شد که ما مجبور شدیم بریم سر وقت ظرفش و کلمونو اینقدر خم کنیم که از بالای پارتیشن دیده نشه. یک تکه کاهو من، یک تکه خیار نسترن برداشت که از دماغ هر کداممون به فاصله 20 صدم ثانیه یک قطره زلال مثل دل همگی شما افتاد توی ظرف سالاد شهرام!!!!!!!!!!!!
اَه نداره افتاد دیگه.
همین دیگه نیمساعتی سر ظرف سالاد بنده خدا خندیدیم، آب دماغ که سهله، از خنده دستشویی لازم شدیم. اون روز دیگه ما واسه شرکت کارمند نشدیم چون همین که همدیگرو می دیدیم از خنده روده بر می شدیم.
دو سه سال بعد منو نسترن در مراسم عروسی یکی دیگه از همکارا، پیش شهرام اعتراف کردیم که چه کاری با ظرف سالادش کردیم و البته جوری سس سالادو هم زدیم که دو قطه کذایی معلوم نشه. اصلا" هم ظرفی در این ارتباط در عروسی شکسته نشد و ما نزدیک نبود از شهرام کتک بخوریم و اصلا" هم شهرام تا آخر مراسم به ما نمی گفت از جلوی چشمم دور شید کثافتا.
بترکی کثافت !
راستی شهرام یه کم بنظرت شبیه یه نفری نیست که مدیرش تو اتاق حبسش کرد بعد از پنجره داد میزد من گشنمه میوه ها تموم شد؟!!!!
سلام
من که اون سالادو نخوردم بعد از دو قطه جادویی، شهرام خورد. پس من کثافت نیستم تازه خیلی هم به بهداشت مواد غذایی اهمیت می دم. نه این دو تا شرکت 5-6 سالی با هم تفاوت دارند.
تازه در قضیه میوه من یک کارشناس تازه کار دون پایه بودم ولی توی شرکت شهرام، هر دوتامون مدیر بودیم و در سطوح بالا در حال خدمت بودیم.
آخه چکاری بوده:-D
مذاکرات شما کی تموم می شه که دیگه اینقد دیر به دیر نیاید!!!
سلام آبجی خانم
انشالا که تمام بشه
امیدوارم شوخی بوده باشه وگرنه چه دنیای گند تری میشد اگه همه به بی اخلاقی شما بودند و تازه به کارای خودشون هم افتخار می کردند
این وبلاگ یک ترازوی اخلاق کم داشت که خدا رو شکر جور شد.
سلام غربتى جان خوشحالم که مذاکراتتون تموم شد وبلاخره تشریف آوردین چشم به راه بودیم یه مدت که باپست جدیدبیاین بعد اومدیم ودیدیم وبلاگ به کل حذف شده!!! نه خدایى اینکاردرسته آیا؟؟
نه به جان ابوالفضل
وای خدا خیلی باحال بود تف رو شنیده بودم ولی آب دماغ محشره:))
توجه داشته باشید آب دماغ ما ارادی نبودها. قصد قبلی در این فرآیند هیچ کاره بود.
به به مهندس جــان قربتی
خوش آاااامدید
اونهم با اقتدار همراه با سس بینی
به به مهندس
بابا دمت گرم
ترازوی اخلاق رو خوب اومدی خوشم اومد از جوابت
مهندس جــان من تعریف بود
ولی فکر کنم مهندس شما فحش بود
نه به جان مهندس!
سلام،یه خاطره هم من بگم،چند روز پیش همسرم رفته بود از بقالی خیار شور بخره،موقع تست کردن خیار شور،سرش پایین بوده وخیلی شیک آب دهنش میوفته تو دبه خیار شور، اونم از اون دبه بزگا،بقاله هم میبنه ولی نه اون به روی خودش اورده نه شوهر من.
ما هم نشنیدیم!
سلام/ خوش اومدین غربتی جان/ همون بهتر که از مذاکرات در اومدی، ضایع نشی/ راه به جایی نمی بره///
فقط دو سه روز وبلاگت نیومدم .. نا امید شده بودم که اومدی/ گاهی نا امیدی جواب میده/ برام درس شد
در ناامیدی بسی امید است. اهم.
بازگشت باشکوه جناب غربتی رو خوش امد میگم
منم گاهی که از دست کسی خیلی شاکیم به سرم میزنه تو غذاش از این قطرات زلال بریزم اما همش تو مرحله فکر میمونه و عملی نمیکنم یعنی هنوز به اون درجه غربتی نرسیدم
غربتی بودن یکی از درجات عرفانه کم الکی نیست.
این که چیزی نبود


ما یه بار خونه خالم مهمون بودیم. من 10-11 سالم بود و سرما خورده بودم. خالم داشت کشک می سابید. من رفتم سر ظرف کشک ناخونک بزنم که دستمال کاغذیم(دقت کنید سرما خورده بودم)افتاد تو ظرف
خالم هم با یه ملاقه برونش آورد و به روی خودمون نیاوردیم که چه اتفاقی افتاده.
منم از آش اونروز نخوردم
آش تقویتی بوده چرا نخوردید؟
یبار بچه های رشته ی ریاضی مدرسه ما آب طالبی خریده بودن هرکودوم و داشتن میرفتن به سمت کلاس خصوصی فیزیک....بعد میبینن که خیلی زشته که برای معلم نخریدن!!هرکودوم هرچی ته ظرفش داشته میده میریزن روهم دیگه و بعد میگن آقای فلانی براتون آب طالبی خریدیم!!
اونم تشکر میکنه و میخوره!!
یبار هم تو یه لیوان آب گچ حل کرده بودن مشاور میاد صحبت کنه فک میکنه براش آب گذاشتن رو میز،برمیداره تا ته میخوره!!