چند روز پیش با یکی از بچه های شر فامیل که الان عاقل مردیه برای خودش صحبت می کردم. بچه دار شده و پسرش یکی از زیباترین بچه هایی که در سالهای اخیر دیدم و به دلیل وقتی که صرف بچه کرده اند، بچه خیلی روتین و با حوصله ایه. خلاصه بزرگ و کوچک به بچه فامیل ما که اینجا اسمشو می ذاریم حمیدرضا می گفتند که تو اینقدر شر بودی چه جوری بچه به این شسته رفته ای داری.
جوابشم این بود که من مادرم کار می کرد و از اینکه میومدم خونه و مادرم نبود لجم می گرفت، برای همین اینقدر شر بودم.
حمیدرضا با اینکه قدیما شر بود ولی درس خوبی خونده الان مدیر فروش یکی از شرکتهای بنام ایرانه که همگی اسمشو شنیدید و شاید اخباری یا مصاحبه یا چیزی از این بنده خدا توی تلویزیون و رادیو دیده باشید. از اون جالب تر که حمیدرضا 5 سالی هم مجری تلویزیون استانی بوده و از نظر قیافه مردم اون استان می شناسنش ولی اینها هیچ دلیل نمی شه که فک و فامیلش که ما باشیم، به خاطرات خنده دار نشناسیمش!
اولین خاطره من از حمیدرضا مربوط به عروسی خاله حمیدرضا می شه که تازه ته سبیلاش دراومده بود و صداش داشت دورگه می شد. خلاصه خوشگل بود آبله هم درآورد و یک موجود هیولایی شده بود. توی عروسی هی سوت می زد و اعصاب همه رو خط خطی کرده بود. دایی حمیدرضا دم به دقیقه به حمیدرضا با لهجه همدونی می گفت بچه سوت نِزَن، چَف بزن (یا کف بزن- دقیق یادم نیست).
دایی و خواهرزاده همش با هم کلنجار می رفتند و از قصد با لهجه حرف زدنشون باعث بانمکی موضوع شده بود. آخر کار دایی دیگه صداش دراومد که این دفعه ببینم سوت می زنی، می کشمت. حمیدرضا یک مدتی ساکت شد.
دفعه بعد که ملت ساکت شده بودند، حمیدرضا از فرصت استفاده کرد که سوت بزنه، انگشتاشو کرد توی دهنش که یک دفعه داییش دیدش، دایی خیز برداشت که لگدی، پس گردنی، چیزی به حمیدرضا بزنه که حمیدزضا سریع برگشت گفت : "دایییییییییییییییی، دِندانام می خاره! سوت نمی زنم"
موضوع بعدی مربوط به خیلی کوچیکتر بودنای حمیدرضاست. وقتی که خیلی کوچک بوده و معنی خیلی چیزارو نمی فهمیده.
همون دایی مذکور یک مدتی عشق تو الکل کردن جوونورهارو داشته و هر دفعه که جوونور جدیدی تو الکل می انداخته به بچه خواهراش نشون می داده.
یکی از آس ترین موجوداتش یک مار کوچولو بوده که خیلی حمیدرضا جذبش می شه و همیشه وقتی خونه دایی می رفته به دایی می گفته که مارو بهش نشون بده. هر وقت هم دایی می رفته خونه خواهرش شیشه رو می برده که حمیدرضا باهاش سرگرم باشه.
مقدمه رو داشته باشید تا بریم سر اصل مطلب.
توی همین مدت بوده که محرم می شه و دایی حمیدرضا و برادرشو می بره هیات محل برای عذاداری. بعد از مراسم کمی جمع خودمونی می شه و مداح و روحانی و برگزار کننده مراسم با آشناها که دایی هم جزوشون بوده جمع می شن و دوستانه صحبت می کنند. حمیدرضا می بینه اوضاع دوستانست و می بینه زمان خوبیه که دایی هنر نمایی کنه و مایملک سرگرم کننده رو رو کنه. برای همین وقتی یک ذره جمع ساکت می شه و ملت سرگرم چایی خوردن می شن داد می زنه " دایییییییییییی، مارِتِ آوردی؟"
ملت یک ذره سرخ و سفید می شن و کمی جمع از حالت رسمی خارج می شه. دایی سعی می کنه اوضاعو مدیریت کنه که حمیدرضا داد می زنه :" دایی مارِتِ دِرار، دایی مارِتِ دِرار"
همین دیگه کلا" حسینیه منفجر می شه از خنده.
توی صحبتهای دیروز پریروز، حمیدرضا می خندید و می گفت من نمی فهمیدم مردم چرا می خندند و عین منگلا لبخند می زدم و هی جملمو تکرار می کردم.
اون نظر پست قبلیه من کو؟ هااااان!
یا خدا، عجب غربتیهایی هستین خانواگی. آخه چرا بچه را با مار آشنا میکنید که مسئله ساز بشه؟
:))))

بیچاره دایی چه فکرایی راجع بهش نکردن...
اون که خوبه چه فکرایی راجع به مارش نکردند؟؟؟؟؟
خوب باید داییش دندشو واسش میخارونده
اتفاقا هرکی بانمک تره بزرگ که میشه ارومتر و موفق تر میشه به جز من
خانم دکتر این دورو برا نیومده؟ من مدتهاست نمیتونم واسه وبلاگش نظر بذارم
دیروز اینجا بود. میاد می خونه.
سلامممممممم
الان چی؟؟هنوزم مار داره!؟
سلام
نه مارشو انداخته دور
حیف که اینجا خانواده رد میشه والا ....
بچم آرش هم از این خاطرات ماری داره در حد لالیگا 


ناری جون وبلاگ من مشکل نداره بخدا. مرورگرتو عوض کن ببین مشکل پابرجاست؟ وبلاگ من مثل مال غربتی بیتربیت نیست کد امنیتی نمی خواد, مهمون نوازه
بیا بیتربیت سه بار تا حالا کد دادم بهش!
بیتربیت وبلاگته با هفت جد و آباده بلاگفا
بیا در گوشم تعریف کن قضیه رو قول می دم تو وبلاگم به عنوان خاطره دزدی تعریف نکنم!
سلام عرض میکنم، آقا من چند وقته که وبلاگ شما را خاموش میخونم و خیلی هم از نوشتههاتون لذت میبرم اما خوب نمیدونم چی بگم یا چه کامنتی بذارم، خواستم اینجوری به اطلاعتون برسونم در جریان باشین و از این گونه صحبتها و در ضمن از آشنایی با شما بسیار خوشوقتم
مرسی
منم موافقم بیتربیت وبلاگته و هفت جد و آباد بلاگفا






واقعا ازت ناامید شدم بیسوات!
در ضمن عمرا من راز پسرم رو به یه وبلاگ نویس بگم.
بابا رازنگهدارررررر
اونم توحسینه،واویلللللللللللللااااااااااا
والا
یه مدت نبودم دلم واسه وبلاگتون تنگ شده بود معتادی شدیم ها
امان از دست این جوونورای غلط انداز
مهندس جــاااااااااااااااااااااان
کجایی؟ خبری ازتون نیست
سلام
برای کار آینه، این را دیدم. به نظرم جالب بود. شاید به دردتون بخوره.
اگه لینک ایرادی داشت سرچ کنید
Mirror #180 by Halb/Halb
ممنون خیلی خوب بود
سلام غربتی عزیز.من یه مشکلی دارم که نمیدونم شما میتونین حلش کنین یا نه!
من دانشجوی مدیریت بازرگانی هستم. برای درس بازاریابی، استادمون برامون یه کیس مطرح کرده که ما باید مشکل اون شرکت رو حل کنیم. مشکل بدین شرحه که یه شرکت سوله سازی داریم که سفارش کار بهش از طریق پیمانکار صورت میگیره. به طور مثال یه دانشگاه ساخت سلف یا سالن ورزشی خودشو به یه پیمانکار میسپره.بعد اون پیمانکار میاد کار ساخت سوله رو به یه شرکت سوله میده. حالا این شرکت مورد نظر ما از 31 مرداد دیگه سفارشی نداشته. ما باید چه روش بازاریابی رو به این شرکت پیشنهاد بدیم که بیشتر شناخته بشه و کار بهش سفارش بشه.(بودجه ش محدوده و هر روشی رو هم نمیتونه انتخاب کنه.مثلا تبلیغات تلوزیونی)
حالا من اصلا اطلاعات زیادی درمورد سوله و مشتقاتش ندارم.با سرچ توی اینترنت هم چیز خاصی دستگیرم نشد. فکر کردم شاید شما بتونین کمکم کنین. یا حداقل جایی، وبلاگی...معرفی کنید.
از دوستان هم اگه کسی میتونه کمک کنه بسیار ممنون میشم.
والا اگر عملیاتی بخواهید به موضوع نگاه کنید، سوله محصول خاصه پس اصلا" مشتری عام نداره که بخواهید از بازاریابی معمولی براش استفاده کنید. اینجور شرکتها یک شغلی دارند به نام account manager به جای مدیر مارکتینگ و اصلا" افراد خاصی مثل مدیران قدیمی شرکت های ساختمانی یا صنایع سنگین رو براش استخدام می کنند. این amها خودشان لینکهای شرکتیشونو با خودشون میارند بنابراین تقریبا" شرکت هیچ وقت بیکار نیست.
من باشم خط تولید رو با کمی تغییر می برم به سمت تولیدات عمومی مثل ورق سقفی یا اسکلت های سبک تر و برای آن محصولات مارکت می کنم. مارکتینگش هم راحته، فایل جواز ساختمان رو از شهرداری می خرم با مهندس های طراح ساختمان ها مکاتبه می کنم و قیمت می دهم، از بین 5000 نفر بلاخره یکی دو تا به آدم زنگ می زنه یا اینکه نزدیک هاشو می رم حضوری صحبت می کنم.
یه دنیاااااااااااا ممنون از لطفتون و از اینکه من و مشکلمو جدی گرفتین
راستی account management یعنی مدیر حسابداری؟
نه accounting manager می شه مدیر حسابداری
هر کسی که با یک سری شرکت خاص کار کنی و نقطه تماس باشه توی اینجور جاها بهش می گن am
اون شرکتهارو هم می گن accountطرف.
بازم ممنون از لطفتون
ای غربتی! باز که ناپدید شدی؟ کجایی؟ خوبی؟
سلام خوبم
سلام
چرا نیستین؟
سلام
هستم، نوشتنم نمیاد.
مهندس جــااااااااااان
، ورک شاپی
، غرغری
، نظرخواهیی
، چیزی بنویس دیگه
چشممون به درگاه این وبلاگت خشک شد
یه خاطره ایی
سلام
لطف شماست، ولی اصلا" نوشتنم نمیاد.
خدا این وایبر رو ذلیل کنه که مشغول وایبر شدی دیگه وبلاگت و به روز نمی کنی

درست می فرمایید، ابزار جدید آمده به بازار.
جواب نظرها رو می دی می گی هستم




یاد این می افتم که می گن هشتم ولی خشته ام
دقیقا" منظورم همونه.
نوشتنتون هنوز هم نیومده کجا رفته آخه؟
نمی دونم والا، چشمه استعدادم خشکیده.
:)))
جالب بود
مرسی که خندیدیم :دی
ممنون
سلام عزیزم؛لااقل شماره ات رو بده توی وایبر باهات صحبت کنیم دلمون باز شه
ما همچنان میام وبلاگتون و دست خالی برمیگردیم
توکه از منم تنبلتر شدی؟ یهو امروز دلم هواتو کرد اومدم دیدم از 3 مهر پست نذاشتی. کجایی تنبل؟ آی امان از این ایرانسل و تالیا و .....
والا به قرععععععععععععععان
ای بابا من خواننده خسته شدم اینقدر رفتم تو وبلاگها گفتم چرا پست نمی ذارید!!!!چی شده؟!یکم به فکر ما هم باشید