غربتی در دوره شباب

راستش چند وقت پیش با یکی از دوستان خاطرات یک خطی تعریف می کردیم.

مثلا" ایشون می گفتند من بالشمو در 2 سالگی یادم میاد یا پستونکم این شکلی بود و من هم متناسب باهاش می گفتم پتوم سبز بود و یک مثلثی داشت که کلمو می کردن توش وقتی بیرون می رفتیم می شدم عین ننه تربچه. همینجوری خاطرات ادامه پیدا کرد تا رسید به دوره دانشگاه و این خاطره که تو صفحه بعد راجع بهش می نویسم.

 

 

من خاله زاده ای دارم که یک روز اختلاف سنی داریم با هم. از شانس دوتایی در یک سال و در یک رشته دانشگاهی ولی در دو دانشگاه مختلف قبول شدیم. خوب چون اون درسخونتر بود دانشگاهش بهتر بود ولی به جاش مجبور بود تو خوابگاه باشه چون نمی خواست استقلالش هیچ جوری از بین بره.

ما از قدیم عیاق بودیم و این اتفاق هم باعث شده بود عیاقتر بشیم. دوره دانشجویی ما خیلی با الانیا فرق می کرد. مثلا" اصلا" کسی با ماشین نمیومد دانشگاه. پولدار و بی پول آویزون میله اتوبوس بودیم بریم و بیایم دانشگاه. حالا تو خانواده ما که کلا" عادت نداشتند به بچه ها پول بدن، دوران دانشگاهی ما با نهایت صرفه جویی و بی پولی سر شد.

یعنی جوری بود که غذایی که بیرون می خوردیم هم مدیریت می کردیم و سعی می کردیم خیلی خرج بیرون نشه. از یک حدی که گذشت به این نتیجه رسیدیم که دلمون پلو چلو می خواد و اگر بخوایم از سیستم فست فود بیایم بیرون بودجمون نمی کشه برای همین سیستم جدیدی رو پیاده کردیم. خودمون که بهمون خیلی خوش می گذشت. هم فال بود هم تماشا، هم می خوردیم، هم تفریح می کردیم، هم آدم جدید می دیدیم، هم برامون همسر پیدا می شد و هم ....

ایده از اینجا شروع شد که پنج شنبه ها من و خاله زاده ام می رفتیم از میدون تجریش تا هرجا که جان در بدن داشتیم پیاده روی می کردیم و در مسیر چیز میز می خوردیم و حرف می زدیم. جوان و جاهل بودیم و فکر می کردیم با همون حرفها می تونیم دنیا رو عوض کنیم. توی مسیر چندباری تالاری رو دیدیم و همیشه ماشین عروس جلوش پارک شده بود و مدل به مدل مهمان می رفت و میومد.

همین دیگه جرقه زده شد و پلن ریخته شد. برنامه بعدی این بود که شبهای عید یا پنج شنبه ها دوتایی لباس پلوخوریمونو می پوشیدیم و می رفتیم عروسی مردم!

تالارهایی رو هم انتخاب می کردیم که زیاد قید و بند نداشت و معمولا" کارت نمی خواستند. باید مارو می دیدید. یعنی چنان دست افشانی در مراسم انجام می دادیم که هر کی بود فکر می کرد ما از پیوند این دو نوگل تازه شکفته، در آسمانها سیر می کنیم. یک چیزی می گم یک چیزی می شنوید وقتی ساعت 11-12 برمی گشتیم خونه از خستگی ناشی از حرکات موزون نا نداشتیم. یعنی به خاطر یک پرس غذا چه زحمتی می کشیدیما!!!

مجلسی گرم می کردیم که نگو، اگر رقصنده حرفه ای استخدام می کردند یک دهم ما تعهد کاری از خودش نشون نمی داد.

الان که بهش فکر می کنم از ایده مون خوشم میاد. می تونم ادعا کنم جز معدود افرادی بودیم که در یک دوره شش ماهه حداکثر استفاده از مهمونی و اعیاد رو کردیم و برنامه حرکات موزون مرتبی داشتیم. خدا وکیلی هر شامی هم که زدیم بر بدن خوب و با کیفیت بود. کلی هم آدم جور وا جور می دیدیم. خانواده های گرم، خانواده های عجیب غریب، اونایی که با هم دعوا داشتند، اونایی که دنبال زن یا شوهر برای بچه هاشون بودند و کلی چیز جالب دیگه.

موضوع این بود که اینقدر طبیعی رفتار می کردیم که حتی یکبار هم ازمون نپرسیدند سَنَه نَه؟

از همون دم در شروع می کردیم به جیغ و داد و رو بوسی و شوخی و تعریف از خوشگلی این و اون. فامیلهای اصلی که اینقدر سرشون شلوغه که اصلا" پاپی نمی شدند. غریبه ها هم هر کدوم فکر می کردند ما مهمون اون طرفی هستیم. جواب هم این بود که ما نوه عموعلی هستیم، عموعلیِ زن دایی اینا. خدا وکیلی این اسامی و نسبتها توی هر خانواده ای هست و جای شک نمی ذاره.

معمولا" قبل از شام چون ملت در حال دست افشانی بودند زیاد گیر نبود، بعدش که شکما پر می شد و جو یک کمی صمیمی می شد ممکن بود تارگت بشیم و معمولا" به دلیل شلوغ بازی زیادمون سعی می شد از سوی پیرهای فامیل آمارمون دربیاد که آیا قصد ازدواج داریم یا نه و کس و کارمون کیه و باقی داستان.

ما هم که هدفمون محقق شده بود همیشه بعد از شام خیلی ساکت صحنه رو خالی می کردیم و می رفتیم خونه.

کم کم این برنامه مرتب ما مادر و خاله ام رو حساس کرد، به خصوص که هر دفعه لباس پلوخوری و بزک دوزک هم به راه بود و شب هم دیر میومدیم و فرداش تا لنگ ظهر می خوابیدیم. از اونجایی که جامعه ما نسبت به جوونها خیلی بد دله، تنها فکری که به ذهنشون نرسیده بود همین برنامه مفت خوری ما بود.

خلاصه برنامه مفت خوری و حرکات موزون مرتب ما با جنجال مادرها و گریه زاری آنها و قول اکید ما مبنی بر عدم تکرارش بعد از شش ماه متوقف شد.



ولی مزه اش هنوز یادمه.


نظرات 22 + ارسال نظر
آسمانه دوشنبه 24 شهریور 1393 ساعت 19:22 http://asemaneh2007.blogfa.com


هم دلتون شاد میشد هم شکمتون سیر تازه یه عده هم از حرکات موزون مستفیض میکردین

والا

تنها دوشنبه 24 شهریور 1393 ساعت 19:33

ای ول بابا دمتون گرم کاش منم باهاتون بودم

پدرام دوشنبه 24 شهریور 1393 ساعت 23:48

بابا شما دیگه چه عجوبه هایی بودید

اعجوبه نبودیم، الکی خوش بودیم.

مهتاب سه‌شنبه 25 شهریور 1393 ساعت 00:41

من معمولا کامنت نمی ذارم ،به لایک زدن اکتفا میکنم ولی ایندفعه نتونستم خاموش بخونم و برم و بهتون نگم که معرکه اید جناب غربتی یا قربتی حالا که اومدم پس با اجازه میگم آینه پست قبلی خیلی زیباست

مرسی

لیلی سه‌شنبه 25 شهریور 1393 ساعت 11:50

چه باحال،خوشم میاد تازه مجلسم گرم می کردین،

به خدا

مریم سه‌شنبه 25 شهریور 1393 ساعت 15:09 http://marmaraneh.blogfa.com

یعنی مامانتون فکر میکردند معتاد شدین یا چی شدین که گریه میکردن؟ والا تو عزا این مدلی دیده بودم اما عروسی دیگه خیلی عجیبه.بعدش که فهمیدن پولتون زیاد نشد؟

چه می دونم علاوه بر مسایل بی ناموسی مربوط، از اینکه بچه هاشون اینقدر بیکلاسند که به خاطر یک پرس چلو کباب مفت تن به خفت داده بودند، گریه می کردند.
نه بابا به همون فلاکتی که دچار بودیم، ادامه طریق دادیم.

م؛ط سه‌شنبه 25 شهریور 1393 ساعت 17:00

جوانی کجایی که یادت بخیر راستی آینه چی شد؟

هی وای من.
هیچی نظرسنجی انجام شد.

یک حسنا بانو هستم چهارشنبه 26 شهریور 1393 ساعت 16:20

شما دوتا اخرش بودین یعنی همه چیز تکمیل لباس پلو خوری و حرکات موزون . حتی خوش و بش با فامیل ولی دل و جراتی داشتین برای اینجاد این هیجان یک موقع میفهمیدن چی تو رو که میبینم به خودم میگم هی حسنا تو اصلا جوونی نکردی ها

یعنی برای صرفه جویی هر خفتی رو قبول کرده بودیم.

fozool چهارشنبه 26 شهریور 1393 ساعت 16:29

اینکه همون فیلمه اس
wedding crashers!

ندیدم ولی حتما" اینجوریه.
الان که تعریفشو کردم دلم می خواد باز برم عروسی مردم

چانچوپانزا پنج‌شنبه 27 شهریور 1393 ساعت 00:01 http://chanchopanza.blogfa.com/

خیییییییییییلی خوب بود
نظرسنجی خصوصی بوده؟؟؟؟؟؟؟

Mahpar پنج‌شنبه 27 شهریور 1393 ساعت 04:16

شاباش هم میگرفتین حتما :))

نه هیچ وقت پیش نیومد. معلومه همش عروسی خسیسا رفتیم

سارای پنج‌شنبه 27 شهریور 1393 ساعت 08:07 http://damanekhali.blogfa.com

سلام .. چطوری؟ چقد دل و جرات داشتین؟ اگه لو میرفتین و دستتون میگرفتن مینداختن بیرون چه کار میکردین/
من و دوستامم البته میرفتیم خانه معلم یه شهر دیگه... هر وقت اونجا عروسی بود میرفتیم فقط عروس و مدل ارایش و مدل لباساشونو ببینیم.. ولی موقع شام جرات نداشتیم بشینیم ، میزدیم بیرون..

دید زدن که خیلی بدتر از یک بشقاب غذاست؟

تکتم (دکتر آشپز) پنج‌شنبه 27 شهریور 1393 ساعت 13:12

کامنت بنده رو خوندید؟!!!

بله

سارای یکشنبه 30 شهریور 1393 ساعت 10:16 http://damanekhali.blogfa.com

فروشگاهتون مبارک

بنفشه یکشنبه 30 شهریور 1393 ساعت 16:51

بعداً که تو فیلم برداری ها یا گوشه کنار عکسا شمارو پیدا میکردن به هم نشون میدادن هیچکدوم شمارو نمیشناخته جالب میشده!!!!!

بنفشه یکشنبه 30 شهریور 1393 ساعت 16:53

چند میگیری گریه کنی بود، چقدر میخوری میرقصی!

سارای دوشنبه 31 شهریور 1393 ساعت 14:25 http://damanekhali.blogfa.com

غربتی جان سلام/ این شهر ما به این آدمایی که بی دعوت میان شام میخورن و میرن میگن محدلی مخفف محمدعلی... جریانش اینه که شخصی بود به نام محمدعلی، من دیده بودمش زمان پیرمردی البته، که گوش به زنگ بود کجا عروسیه.. هرجا عروسی بود حاضر میشد، شام میخورد و هیچ هدیه یا هم نمیداد و میرفت...این محدلی حالا توی شهر ما البته بیشتر مردم یک بخشش مثال شده...و اغلب فیلما مَحدَلی ها رو لو میده...

ای بابا، دبیرستانی که بودیم پدرم برای شوخی برادرمو محدلی صدا می کرد!!!
چه جالب!

رها آفرینش با سارای دوشنبه 31 شهریور 1393 ساعت 19:32

شما شوشتری نیستین احیانا؟
آخه مامانم شوشتریه و بابام یه موقعهایی که میخواد حرصش رو دربیاره و بگه خساست نکن بهش میگه محدعلی

نخیر، توی پست ژنوتیپ به طور مشخص گفتم کجاییم.

سارای سه‌شنبه 1 مهر 1393 ساعت 11:16 http://damanekhali.blogfa.com

نه... من جنوب کرمانی ام

لیشام سه‌شنبه 1 مهر 1393 ساعت 16:55 http://www.lisham.com

به به مهندس، مزین فرمودید

لیشام سه‌شنبه 22 مهر 1393 ساعت 15:16 http://www.lisham.com

ارادت‌مندیم :)
کم می‌نویسی مهندس؟


عرض می کنم خدمتتون

تکتم (دکتر آشپز) سه‌شنبه 22 مهر 1393 ساعت 22:11

ننهغربتی کجایی؟ فشار کار کشتت که ! بیا بیشین یه قلپ چای بخوریم باهم

فشاز هست آبجی خانم ولی فشار کار نیست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد