دیروز که تعطیل بود توی کارگاه از زور بیکاری داشتم وبلاگ بعضی خانمهای تازه ازدواج کرده رو می خوندم و راستش به حافظه شون آفرین گفتم. اینقدر با حفظ جزییات کارهای معمولی خونه رو می نویسند که یه مهندس تازه کار صنایع که برای jo job بهش می گن برو ارزیابی کار و زمان و کارسنجی برای یه پروسه انجام بده نمی تونه به این ظریفی پروسه رو تفکیک کنه!!!
خلاصه دیروز هرچی فکر کردم من چه جوری می تونم اتفاقات روز رو به همون ترتیب بنویسم، نشد. برای همین امروز به همون نیت اومدم بیرون و همه چیزو نوشتم، عجب کار سختی می کنند این بانوان. هر جاشو می گیری باز یه جای روز خالی میمونه که آدم نمی دونه چی کار کرده.
خوب از اینجا به بعد گزارش امروزه.
صبح دیر بلند شدم، خوب به همین دلیل دیر هم اومدم سرکار. توی مسیر طبق معمول روزنامه خریدم. چون پول روزنامه یک هفته رو یه باره میدم، هر روز به آقای جدی (روزنامه فروشم) سلام می کنم تا بدونه روزنامه رو ورداشتم که اگر روزی نرفتم، روزنامه دو روزو فرداش ببرم. برای سلام به آقای جدی مجبور شدم از توی باغچه رد بشم که پام رفت توی گل (آخی بلاخره یه اتفاقی افتاد!) کف کفشمو مالیدم به در روزنامه فروشی آقای جدی (یعنی اینقدر با هم نداریم!).
توی مسیر بربری خریدم(نمی دونم اینم باید تفکیک کنم یا نه؟)
وقتی رسیدم دم کارگاه دیدم همکار طبقه بالاییمون مونده پشت در و من اولین نفری هستم که دارم درو باز می کنم. چون بلد نیست سلام کنه و یه ده باری جواب سلام منو نداده. عین گاو سرمو انداختم پایین و درو باز کردم و سلام علیک نکردیم.
بازم کف کفشمو مالیدم به پله های ورودی شاید تمیز بشه. یه ذره بهتر شد.
رفتم توی کارگاه، کلید اصلی برقو زدم تا برق کارگاه وصل بشه. دیروز همسایه های پایینیمون زده بودند تابلوی برق ساختمونو ترکونده بودند و از اداره برق اومده بودند و درستش کرده بودند و هنوز بندگان خدا از دیروز برق نداشتند. کلید برق اونا رو هم زدم که صدای داد و بیداد یکی از زیر زمین اومد که چرا زدی(ورودی اونها با ما فرق می کنه، نگردید دنبال تناقض در نوشته هام). خوب منم خودمو زدم به نشنیدن.
روی میزمو مرتب کردم و رفتم لیوانمو بشورم که به فکرم زد برم توی دستشویی کفشمو بشورم. توی دستشویی که قبلا: شرحشو داده بودم موقعی که ایستاده بودم سرم نزدیکه هواکش بود و به یاد جوانی یه آوازی خوندم که خودم حالم بد شد و سریع تمومش کردم. با کفش خیس توی کارگاه راه رفتم تا خشک بشه که خوب نشد. با همون کفش روی پله های چوبی راه رفتم و با کفشم نقاشی کردم. خوب بود.
چایی خوردم. متنی که پدرام عزیز و دکتر تکتم داده بودند خوندم. تابناک و خبرآنلاین رو نگاه کردم. email هامو نگاه کردم. دکتر چوبکی اومد در مورد طرح آینه صحبت کرد و چایی خورد. نصف بربری رو هم خورد، شاکی هم بود که چرا شکمش اینقدر گنده شده.
رفتم سایت منطقه 22 و 11 شهرداری دنبال یه سری مطلب که به لعنت سگ نمی ارزید. جالبیش اینه که هر منطقه شهرداری یه جور سایت داره و مطالبشون استاندارد نیست. سایت بهزیستی و امداد رو هم از سر تا ته خوندم و یه سری قانونو کپی کردم. یه دعوای اساسی با دکتر چوبکی انجام دادم که وقتی از انبار ابزار برمی داره، در کمدهارو ببنده. اونم آخرش برای ختم دعوا، گفت اگر دستم بند نیست یه چایی بهش بدم. می خواستم توی چاییش تف کنم ولی فکر کردم شاید بفهمه.
دکتر چوبکی روی دو تا طرح آینه کار می کرد و هی ابزار می برد پایین و برنمی گردوند. هی می رفتم تمیزشون می کردم میاوردم بالا.
در مورد یخچال LPG جستجو کردم. نمی تونم قضیه امنیت کپسولو موقع حرکت حل کنم. با دکتر چوبکی وقتی داشت کار می کرد در این مورد حرف زدیم. از نظر اون اشکالی نداره ولی از نظر من امن نیست و باید یه فکری براش کرد.
عرشیا رفت چوب خرید برای دو تا از خونه هایی که ساختیم و الان می خوان پوشش های داخلیشونو تمام چوب دربیارن. این یعنی یک هفته صدای وحشتناک اره و رنده و یه مشت قرص مسکن.
با راننده ای که چوبهارو آورده بود سر اینکه دستاشو توی ظرفشویی شسته بود دعوا کردم. اونم به عرشیا گفته بود این کیه باهاش کار می کنید؟؟!!!
بازم رفتم سراغ یخچال و فریزر، به نتیجه ای نرسیدم.
این وسط مسطها هم دو سه باری کف کارگاهو که دکتر چوبکی، چوب می ریخت جارو کردم. لبو خوردم و به دکتر چوبکی لبو تعارف کردم.
ذولفقار اومد، ماشین همسایه مونو تعمیر کنه یه نگاهی به ماشینم انداخت. بهم گفت می ری سر جالیز اینقدر ماشینت کثیفه؟ انگار ماشین غریبه سوار می شی، چرا به تمیزیش توجه نمی کنی. منم مثل بز نگاهش کردم و فکر می کردم تو که بلاخره می ری توی WC بازم میام با در می کوبم توی مخت!
ذوالفقار ماشینمو تمیز کرد، خوب قسر در رفت این دفعه!
صاحب ملکمون اومد، با دکتر چوبکی صحبت کردند در مورد یه دستگاه حفاری (اینا خودشون دستگاه ساز هستند) و دنبال یه متریال بود برای یه تیکه دستگاهش. به اون هم لبو تعارف کردم، قر و قنبیل اومد که زیاد براش ریختم. منم یه چنگال دیگه دادم دست پسرش که با هم توی همون بشقاب لبو بخورند (پسرش، همسایمون هستند توی زیرزمین). حوصله ناز و عشوه پیرمردو نداشتم.
وبلاگ چند نفرو خوندم و کامنت گذاشتم.
همینا یادم میاد. نهار هم خوردم کتلت دیروز مونده بود. 3-4 بار چایی خوردم.
اصلا" با تلفن حرف نزدم!
هنوزم دنبال یخچال فریزر LPG هستم.
خیلی سخته اینجوری نوشتن. خیلی.
آهان پرتقال هم خوردم.
اصلاً این وسطا واسه قضای حاجت به wc مراجعه نکردی؟ اونو از قلم انداختی

به تمیزی همه چی کار داری جز ماشینت؟؟؟
یخچال LPG؟؟؟
لبو دوست ندارم
اونم که البت، مگه می شه نباشه.
ماشینمو دوست ندارم، اون یکی که دزدیدنشو دوست داشتم، البته اونم زیاد نمی شستم!
خوب دیگه، اینجوریاست.
من دوست دارم.
راستی، پری خله یه پست غیر رمزی داره، باحاله
خوندم. اینم از همون وبلاگایی بود که نوشتم خوندم.
نه منظورم این بود که این یخچال مذکور چی هست اصلاً؟؟؟
با گاز مایع کار می کنه به جای برق یا اینکه با هر دو کار می کنه
اُه
متچکرم
کم الکی نیست که
خسته نباشی









قابل درکه چقدر سختت بوده اینطور نوشتن
اون قسمتهایی که بنظرم باحال بود و لبخند زدم اینجا میارم برای اینکه بتونی روش ات رو تحلیل کنی
توی مسیر طبق معمول روزنامه خریدم
که اگر روزی نرفتم، روزنامه دو روزو فرداش ببرم
پام رفت توی گل
کلید برق اونا رو هم زدم که صدای داد و بیداد یکی از زیر زمین اومد که چرا زدی
با کفشم نقاشی کردم. خوب بود
نصف بربری رو هم خورد، شاکی هم بود که چرا شکمش اینقدر گنده شده.
یه دعوای اساسی با دکتر چوبکی انجام دادم
این کیه باهاش کار می کنید؟؟!!!
تو که بلاخره می ری توی WC بازم میام با در می کوبم توی مخت!
نهار هم خوردم کتلت دیروز مونده بود.
غر نزن مهندس جــان
اینطور پست نویسی
اینطور کامنت میزارن
اتفاقا" با حال بود. منم خندم گرفت از این مدل COMMENT
بالاخره یواشکی جان کار خودش رو کرد
"وبلاگ بعضی خانمهای تازه ازدواج کرده رو می خوندم"
حالا داداشش خوش تیپ بود
یا خوده خدااااااااااااااااااااااا!
تو کمبود خواب نداری انگار برعکس من!
دیگه اینجوری ننویسیا! حوصلم سر رفت!
روز تعطیلی روز عزیـــــــــــــــــــــــز سرکار رفته بودین چرا؟!
تو هم اگر بیستم باید پول اجاره بدی، کلا" نمی خوابیدی.
سلام این پستت خیلی خنده دار بود من رو یاد اونایی انداخت که قبلا درموردش صحبت کرده بودیم؛حالا اصلا بگو ببینم چه معنی میده تا این وقت شب بیرون از خونه باشی برم به داداش بنفشه بگم؟برم؟
خنده دار بود؟

من کلن چون آدم کنجکاوی هستم لذت میبرم از پستهای اینجوری!
به به
آخه سر و ته این پست به هیچ دردی نمی خورد، چه حس کنجکاوی رو تسکین می ده؟
برای رفع بیکاری وبلاگ "مسعود مشهدی" روهم بخون. خیلی خنده داره!
اونو می خونم
آره خنده دار بود این که تو اینجوری بنویسی خیلی خنده داره
قربون شما
تا اون وقته شب بیرون خونه بودی هااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااان!!!!!!!!!!!!!!!
خنده داره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!
امشب میایم دم کارگاهتون! کتککاری که شدی میفهمی!!!
بعده هر خنده ای گریه است شنیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!
با واژه شیش طلاقه آشنایی داری
جونت حلال مهرت آزاد!!!!!!
شما همون به تحصیلاتت ادامه بده
بدو ببینم!
بنفشه خانم ناز نکن بچمون هزارتا خواستگار داره. یک دختر دارم و یک پسر غربتی جون خودت بگو واسه کدوم بیام خواستگاری؟
دوست دارم بدونم آدمهای دیگه روزشونو چه جوری میگذرونن... جالبه برام.
الان مثلن یه کم فهمیدم توی یه کارگاه نجاری چه اتفاقهای ممکنه بیفته. توی زندگی خودم شاید همچین تجربه ای هیچ وقت پیش نیاد.
این گونه چنین پستهایی حس کنجکاوی رو تسکین میده.
باهات شوخی کردم متوجه شدین
پیش ساخته ساز خاله زنک
پیش ساخته ساز منتظر سرچ
کار منه . جسارت نباشه آقاااااا
خواستم بخندین چون منو میخندونین
ممنون. خواهش می کنم.
سلام سبک نوشتنتون خیلی جالب بود. کلی خندیدم و همیشه خوب سر خانوما شلوغ تره و طریقه آب و تاب دادنشون بیشتر.
نه به نظرم. توجه به جزییات اینو باعث میشه. اینم یه مزیتیه.
بیشتر روزای زندگیمون این مدلی میگذره نمیدونم خوبه یا نه
صلوات بفرست، خوبه.