سرگرمی های کارگاهی یا دکتر چوبکی نگو بلا بگوی 5

این پست فنی نیست و راجع به خاطرات دکتر چوبکی در زمانی که توی تبریز داشت روی در هتل کار می کرده.

 

 اسم دکتر چوبکی با یکی از بازیکنای پرسپولیس یکیه، دقیقا" بدون کم و زیاد.

اون موقعی که توی تبریز بودند اتفاقا" تیم پرسپولیس هم تبریز بازی داشته و این آقای بازیکن از دست دخترهای تبریزی فراری.

من فقط دارم تعریف می کنم و منظورم این نیست که دخترها کار خوبی می کنند یا نه یا celebrity ها زندگی روتین دارند یا نه یا این بابا بازیکن پرسپولیس باکلاسه یا نه و یا هر تحلیل دیگه.


اون موقع که دکتر چوبکی تبریز بود هی می دیده دخترها بهش زنگ می زنند که فلانی، آقای فلانی؟؟ اینم میگفته بله و یه بحث خوشگل شروع می شده و دکتر ما دعوت می شده به مهمونی یا قرار یا حالا هرچی. دکتر چوبکی اولش ذوق میکنه بعد می بینه تلفنها تمومی نداره. کم کم شروع میکنه به سوال پرسیدن که شماره منو از کجا پیدا کردید که یکی دوتاشون میگن سر تمرین از خودت گرفتیم که تازه دکتر چوبکی می فهمه ای دل غافل دکترو کار ندارند بلکه اون بازیکنو کار دارند.

اولش عصبانی میشه، بعدش فکر می کنه عجب آدم جلبی بوده اون بازیکن که شماره دکتر چوبکی رو پیدا کرده و میداده به طرفداراش، دروغ هم نگفته بوده هرکی اسم دکتر چوبکی رو می گفته بله بفرمایید می شنیده.


این شد اول مصیبت ما. نمی تونستیم موبایل دکتر چوبکی رو خاموش کنیم چون بچه های خودمون یا پیمانکارها یا کارفرماها زنگ می زدند. از طرف دیگه بیچاره کردند مارو. موبایلو دایورت کرده بودیم روی شماره خواهر دکتر چوبکی تا هرکی زنگ می زد بهش بگه عیال دکتره و گیس و گیس کشی می کرد با دخترا. تا اینکه بعد از سه ماه اوضاع به روال عادی برگشت.

نظرات 19 + ارسال نظر
ثریا چهارشنبه 20 شهریور 1392 ساعت 12:21

اواااااااااااااااااااال

ثریا چهارشنبه 20 شهریور 1392 ساعت 12:25

وااااااااااایی جدا" خیلی خنده دار بود
بیچاره دکتر چوبکی (چوبین )
حالا شانس آورده بود خودش ترک بود و میتونست باهاشون ارتباط برقرار کنه!
فکر کنم یه سانسورهایی هم شده هاااا یعنی نرفته بود سر قرار

اینارو دیگه به ما نگفت

آمنه چهارشنبه 20 شهریور 1392 ساعت 13:01 http://gozashteha60.blogfa.com/

دووووووووووووووووووووووووووم
برم بخونم بیام.

آمنه چهارشنبه 20 شهریور 1392 ساعت 13:05 http://gozashteha60.blogfa.com/

ای خدا چقدر باحال بود
حالا این دکتر چوبکی فکر میکرده چقدر محبوب شده.

ثریا چهارشنبه 20 شهریور 1392 ساعت 13:14

حالا آمنه جون فکر کن دکتر چوبکی از ذوقش در اون چند روز چقدر چاق شده باشه

آمنه چهارشنبه 20 شهریور 1392 ساعت 13:39 http://gozashteha60.blogfa.com/

بعد ثریاجان فکر کن بعدش که واقعیتو فهمیده شکست عشقی خورده و سنکوب کرده و کلی افسرده و دپسرده شده.

بنفشه چهارشنبه 20 شهریور 1392 ساعت 14:07

حالا چند سالش هست دکترتون؟ قشنگه؟!

44 سال
به نظر مامانش که خیلی قشنگه. همونی که داره گره چینی درست می کنه.

آمنه چهارشنبه 20 شهریور 1392 ساعت 14:37 http://gozashteha60.blogfa.com/

ماشاالله پس جوونن.شمارشو بده ما هم بهش بزنگیم.

باشه میگم زنگ بزنه.

آمنه چهارشنبه 20 شهریور 1392 ساعت 14:39 http://gozashteha60.blogfa.com/

راستی کارتون خیلی خوشگل شده یادم نبود بگم من دیدمش.عکساشو نه خودشو.دفعه بعد میرم پیش درش عکس میندازم میذارم تو وب.خخخخخخخخخخ

باشه.

آمنه چهارشنبه 20 شهریور 1392 ساعت 14:42 http://gozashteha60.blogfa.com/

راستی نگو به کسی ولی حس میکنم ساکن همین ورایین.
با این پستاتون درمورد تبریز و اینکه دکتر چوبکیتون ترکه و خلاصه شستم میگه ساکن تبریزین.

دکتر چوبکی که تبریزیه(محله نوبر). منم تا 5 سالگی به دلیل شغل پدرم تبریز بودم و دکتر چوبکی رو از اون سالها از طریق خانواده داییش می شناسم. ولی ما کاشانی هستیم. معلومه پستهامو با دقت نمی خونید چون توضیح دادم که کارخونه نزدیک مهرآباده یا پل کریمخان یا پل کن و اینجور جاها توی تبریز نیستند.

آمنه چهارشنبه 20 شهریور 1392 ساعت 15:02 http://gozashteha60.blogfa.com/

چرا خوندم.ولی گفتم شاید کوتاه مدت اینجا ساکن بودی.چون از شبکه سهند و اینا.کلا احساس کردم شناخت عمیقی به تبریزیا داری.

تکتم ( دکتر آشپز ) چهارشنبه 20 شهریور 1392 ساعت 19:17

حال گیر دادن ندارم. بابا باز بستری شد

ای واییییییییییییی

تکتم ( دکتر آشپز ) پنج‌شنبه 21 شهریور 1392 ساعت 10:55

دیشب برگ بستری رو گرفته بودیم تا صبح ببریمش بیمارستان. ساعت حدود 9 بود و من هنوز اونجا بودم که پهلوی چپش....
ای وای این غربتی از این چیزا یه جوری میشه! ولش فقط بدون من که عاشق جراحی هستم دچار شوک شدم و کلی ترسیدم!
الان بیمارستانه و حالش بهتره. دوشنبه یک جراحی سنگین داره. به خواننده هات بگو دعامون کنند.

دعا می کنم. بابام برای من خیلی سوپرمنه. فکر می کنم برای تو هم اینجوری باشه. از تصور اینکه بابای کسی بیمار باشه حالم میگیره. مراقبش باش، جلوش هم گریه نکنی ها، دلش میگیره.

استادجان!!! پنج‌شنبه 21 شهریور 1392 ساعت 10:57


کلاً تو ی هیجان روز رو به شب می رسونی!

تعریف درستش استرسه

تکتم ( دکتر آشپز ) پنج‌شنبه 21 شهریور 1392 ساعت 11:36

منو گریه؟ من مسول واحد تفریحات سالمم! یه اخلاقی منو خواهرم داریم هرچی بیشتر بهمون استرس وارد بشه و ناراحت تر باشیم , رفلکسمون بصورت خنده و شوخی و سربسر گذاشتنه.

خوب بهتر. مراقب بابات باش.

آمنه پنج‌شنبه 21 شهریور 1392 ساعت 13:54 http://gozashteha60.blogfa.com/

سلام و ممنون.

ثریا جمعه 22 شهریور 1392 ساعت 15:23 http://uarlkd.blogfa.com/

سلام
منم وبلاگ دار شدم
اگه نفر اول وبلاگم بشین جایزه خوبی براتون دارم
یه دست مصنوعی گذاشتم کنار

خیلی خوبه

مینا شنبه 23 شهریور 1392 ساعت 09:31

سلام یه 2 روز نبودم کلی پست فنی گذاشتی خوشم اومد. راستی امروز کلی کار دارم نمیتونم هی بیام وبت مطلباتو بزار برای فردا. باشه؟

باشه

بنفشه شنبه 23 شهریور 1392 ساعت 14:46

تعجب امروز خبری ازت نیســـــــــــــت!

منم بعضی اوقات کار می کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد