رادیو غربتی

پی نوشت اضافه شد.


یادتونه یه بار نوشته بودم شبکه چهارو نگاه کردم، عصبانی شدم.

برعکس تلویزیون، من خیلی آدم رادیویی هستم. از سیمای خودمون که کلا" باهاش مشکل دارم،بگذریم، باقی جاها رو هم نگاه نمی کنم حتی خونه همسایه که می ریم!

فیلم هم اگر خودم ببینم، شاید 2-3 روز طول بکشه که نگاه کنم به خاطر اینکه نمی تونم کامل حواسمو بدم به صفحه تلویزیون و همش چشمام اینور اونور می گرده. چه چیزی هست در مورد چهار رنگ شخصیتی که در محیط کار آموزش می دهند. من بعد از اون فهمیدم که قرمز رنگ هستم. اینجور آدما نمی تونند روی یه چیز تمرکز کنند باید یک کار زمینه ای داشته باشند تا بتونند روی کار اصلی تمرکز کنند. مثلا" اگر سخنرانی گوش بدهند هیچی نمی فهمند ولی اگر یه کاغذ قلم داشته باشند که نقاشی کنند یا خط خطی کنند یا بافتنی ببافند یا تسبیح بگردونند، همه سخنرانی رو متوجه می شوند. ببینید چقدر سخت بوده آدم توی سی سالگی بفهمه چه جوریه و چرا توی محیط کار یا تحصیل درگیر بوده. چون بقیه نمی فهمیدند که اگر چیزی نکشم نمی فهمم چی می گند ولی اونا برداشتشون این بوده که من به حرفشون گوش نمی دم و دارم بازی می کنم. خیلی سخت بود، خیلی(گریه نکنید!)

خلاصه من بیشتر به فیلمهایی جذب می شم که حرف توشون زیاده و مجبور نیستم نگاهشون کنم و می شه گوششون داد.


بقیه شو برید، صفحه بعد:


 

ادامه مطلب ...

افاضات غربتی

اول از همه، از همه کسایی که برای کمک به خیریه ها پست می ذارند یا ایده به ذهنشون می رسه ممنونم که منو یادشونه.


والا راستش پول جمع کردن خیلی خوبه ولی کمک کردن فقط پول نیست. اولش بگم که همه باید مثل دندون پزشک شخصی، خیریه شخصی داشته باشند و بتونند ازش دفاع کنند که مثلا" چرا کمک به کودکان سرطانی رو به کمک به کودکان کار یا زنان بی سرپرست یا کمک به یه دانشجو ترجیح می دهند. متاسفانه یا خوشبختانه، من خیلی به این موجی که راه افتاده اعتقاد ندارم چون کسایی که به من چیزی رو پیشنهاد می دهند، نمی تونند توجیهم کنند که چرا به محک کمک کنم ولی به موسسه بهنام که همون رسالتو برای خودش تعریف کرده، نه!

ببینید سعی کنید یه برنامه مشخص داشته باشید، اینجور کمک های موجی باعث می شه بودجه ریزی سال آینده اینجور موسسات با مشکل مواجه بشه. چون شاید سال بعد موج ما رو به سمت یه موسسه دیگه ببره و با توجه به آمار گذشته به طور مثال محک پیش بینی بودجه ای رو بکنه که محقق نشه. برای همین پیشنهاد من اینه که به قول کفار، سعی کنید مشخص کنید چقدر می خواهید کمک کنید و چه طوری و به چه دلیل به کجا؟ بتونید ازش دفاع کنید و از اون مهمتر بتونید ادامه بدید. دلم خواست و دلم می سوزه رو هم بذارید کنار.

کمک ها رو هم به مالی محدود نکنید. کمک مالی بعضی اوقات احتیاج به بازرسی داره. هرکسی هم از صورت های مالی سر در نمیاره. برای اینکه کسی دلش صاف بشه برای کمک می تونید کمک ها رو به چیزهای دیگه منتقل کنید. برید به دفاتر منطقه ای این موسسات، لیست چیزهایی که می خواند رو می دن. مثلا" می تونید اسم بنویسید اگر ماشین دارید، روزهای خاصی به عنوان سرویس کارکنان یا بچه ها عمل کنید. اگر وانت یا ماشین بزرگتر دارید، اسمتونو می دید و برای جابه جایی ها ازتون کمک می خوان. اگر خونه ای دارید که مثلا" خالیه و چندماهی وقت لازم دارید تا بفروشیدش یا تعمیرش کنید یا خرابش کنید از اول بسازید. به این موسسه ها می گید و اونا می کننش خونه موقت برای خانواده هایی که از شهرشون میان جای دیگه تا خدمات موسسه رو دریافت کنند و چون اقامت بلندمدت نیست برای شما هم مشکلی پیش نمیاد. یا اگر کار خاصی می کنید می تونید گردش علمی برای بچه ها ترتیب بدید، همه هزینه ها رو موسسه ها می دن و شما یه روز بچه ها رو سرگرم می کنید و چیز یادشون می دید.


خوب خلاصه حرفام اینه که : هدفدار کمک کنید و قابل دفاع. بلندمدت کمک کنید و با برنامه تا موسسه هم با مشکل برنامه ریزی مواجه نشه و برید حضوری ببینید چه کارهای غیر پولی می تونید بکنید که مربوط به کار و زندگی شماست.


البته درنظر بگیرید که اینا نظر منه و بجز در این وبلاگ در هیچ جا قابل استناد نیست. یه صلوات ختم کنید تا من از منبر بیام پایین.

باز من قاط زدم4-داستان اون دو تا همکار مزدوج

پنج شنبه که به تشخیص دکتر تکتم مانیک شده بودم علاوه بر نوک زدن به کارهای مختلف یه سری هم به یکی از همکارهای سابق زدم که برگشته بود ایران و یادی از جوونی کردیم. اینقدر خندیدیم که خانمش شاکی شد. بنده خدا کلی توضیح داد که ما و غربتی زمون جوونی همکار بودیم و خربازیهای جوونی رو داشتیم. برای همین خودمون هم از کار خودمون خندمون می گیره الان که پیر شدیم.

از اون بدتر این بود که من برای چشم روشنی طبق معمول از همون تخته گوشتها برده بودم و خانمش برداشت کرد که می خوام بهش یادآوری کنم که خانه داره و شغل درآمدزایی نداره!!! و نباید وارد بحث ما بشه. به جان ابولفضل اگر منظور من این بود. اصلا" من نمی دونستم خانمش هم حضور داره که بخوام متلک رفتاری هم بیاندازم!

خلاصه مشکلو گذاشتم خودشون حل کنند، دیدم دخالت کردن دردسر منو زیاد می کنه. هرکی ازدواج می کنه باید مشکلات سوءتفاهم رو هم خودش حل کنه. به من چه. اون موقع که خسته کوفته می ره خونه، عیالش براش چایی می ده و ازش استقبال می کنه، یاد من میوفتند که الان برای سوءتفاهم من خودمو خسته کنم!

یه مثل قدیمی هست که میگه همسران دعوا کنند، ابلهان باور کنند یا یه همچی چیزی، همینو سر لوحه قرار دادم.

خلاصه پنج شنبه خیلی باحالی بود و کلی خندیدم و یاد خاطراتی افتادم که اگر بتونم می نویسم.


 

ادامه مطلب ...

باز من قاط زدم3-مَثَل دکتر چوبکی

خوب این پست هی از این شاخه به اون شاخه خواهد بود. چون باید چیزایی که از دو تا پست قبلی مونده تکمیل کنم.


  

ادامه مطلب ...

باز من قاط زدم2-داستان مشتری مریض

خوب اخلاق کاری من شاید دستتون اومده باشه. برای همین اتفاق میوفته که خریدارها یا همکارها درمورد چیزهایی سر کار صحبت کنند که معمولا" در محیط های کاری در موردش صحبت نمی شه. بعضی اوقات هم برداشت می شه که شاید طرف منظوری داره یا داره به در می گه که دیوار بشنوه.تجربه به من ثابت کرده که طرف های من هیچ وقت اینجوری نبودند و منظورشون دقیقا" همون چیزی بوده که گفتند!

خوب امروز بقیه داستانو بگم.


 

ادامه مطلب ...

یه خاطره سریع-خورش آلو اسفناج

امروز قبل از کار داشتم وبلاگ فست فود سمیر رو می خوندم یعنی عکساشو نگاه می کردم. رسیدم به پست آلو اسفناج. یه خاطره یادم اومد گفتم سریع بگم.


 

ادامه مطلب ...

باز من قاط زدم_مقدمه داستان مشتری مریض

بازم من قاط زدم و اومدم یه ذره بنویسم تا شاید جریان خون به مغرم عادی بشه و بتونم کارمو ادامه بدم.

اولش از خودم تعریف کنم یه ذره.

من (این من خیلی مهمه، توجه کنید) به نظر خودم خیلی آدم حرفه ای هستم توی کار. هیچ چیزی رو توی کار دخالت نمی دم و کسایی رو هم که باهام کار می کنند همینجوری باهاشون رفتار می کنم. البته بعضی اوقات یه مقدار اصطکاک اولش به وجود میاد ولی بعدش همه چی روتین می شه و تکلیف همه معلوم می شه. یعنی سر کار نه خواستگاری رفتم نه کسی خواستگاریم اومده. بی ادبی به کسی نباشه ولی طبق استاندارد من همکار جز آدمایی که آدم نه باهاش می تونه دوست بشه، نه رابطه داشته باشه، نه ازدواج کنه. خوب غربتی بودن یه مرضهایی داره که یکیش همینه. همین موضوع باعث شده که همیشه گفته شده محیطی که من توش هستم خیلی صمیمی ولی خیلی شسته رفته هستش. راستش خودم هم نمی دونم چه جوری اینجوری می شه ولی بدون استثنا همه این حرفو بهم می زنند. اینارو می گم تا بعدا" چیزی که می خوام تعریف کنم عجیب به نظر نیاد.


 

ادامه مطلب ...

هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستم!

از قدیم گفتند گذر پوست به دباغ خونه میفته. الان منم همین وضعیتو پیدا کردم.

می دونید یا نه من به خاطر اینکه خیلی وقتم توی کارگاه پر نمی شه و اکثرا" بی کارم و از وضعیت commentجواب دادنم معلومه همیشه پشت کامپیوتر هستم. برای همین که هم وقتم پر بشه هم دو زار کاسب بشم، کارهای مشاوره ای هم انجام می دم.


الان درگیر طرح توجیهی یه محصول آرایشی بهداشتی مخصوص خانمها هستم. باید حداقل 1000 عدد پرسشنامه پر شده داشته باشم با توزیع سنی، استانی، تحصیلی مناسب. برای همین خانمهای خواننده یا وبلاگ دار کمک کنند. لطفا" کسایی که می تونند پرسش نامه رو پر کنند برام email بزارند. اگر هم می تونید پرسشنامه رو برای خانمهای دوست، همکار یا فامیل بفرستید تا من بیشتر مطلب داشته باشم برای آنالیز آماری.

محصول مخصوص خانمهاست . هر دامنه سنی رو هم جواب می ده. اگر email بذارید براتون می فرستم و از روند پرسشنامه متوجه می شوید که محصول پیشنهادی چه چیزی هست. بر اساس این آمارگیری ممکنه اقلام محصول عوض بشه یا اینکه اصلا" با تکمیل فرآیند معلوم بشه که عرضه محصول به صرفه نیست یا حداقل الان به صرفه نیست. برای همین اگر وقت بذارید برای پر کردن ممنون می شوم. طبق گفته دکتر تکتم انتظار نداشته باشید که سوالات کم باشه!


تا 25 دی برام ایمیل بذارید تا پرسشنامه رو بفرستم.


بنفشه و رهای عزیز email شما رو ندارم. email بذارید. شما دو تا که باید حتما" پرسشنامه رو پر کنید. مخصوصا" رها که هم همکلاسی داره هم شاگرد و هم همکار.

خاطره دزدی5- خانواده غربتی اینا بجز غربتی

من این هفته کار دارم شاید پست جدید نذارم. برید وبلاگهای دیگه تمدد اعصاب کنید.


این خاطره اصلش مال پدر و مادر غربتی و با هنرمندی برادر غربتیه و قبل از اینکه من به منصه ظهور برسم!

خوب خانواده غربتی اینا قبل از تولد من توی خونه های سازمانی زندگی می کردند و چون دور از خانواده بودند کلا" رفت و آمدهاشون مربوط به همکارای پدرم می شده. به طبع سن و سال همکارا، اکثرا" جوون بودند و تازه متاهل شده بودند.

مادرم تعریف می کنه که یه خانمی بوده، همسر یکی از همکارا که به قول امروزیها داف پایگاه بوده و خیلی از لحاظ ظاهری تک بوده. خوب خانمها هم در این موارد خیلی بی رحم می شن و تقریبا" همه همسران جوان پایگاه شمشیرو از رو بسته بودند برای این خانم. البته مادرم می گه از اولش اینجوری نبوده ولی اینقدر این خانم بقیه همسران رو حرص داده و با شوهران جوان اونا لاس خشکه زده که طی یک عملیات خودجوش همه تصمیم می گیرند به داف مورد نظر بی محلی کنند.


 

ادامه مطلب ...

گزارش کار تعطیلی

خیلی حرف برای گفتن ندارم فقط دو تا تجربه توی این تعطیلی پیدا کردم، گفتم با شما در میان بگذارم.


  1. هیچ وقت حتی اگر از ضیق وقت در حال ترکیدن هستید با قاشقی که باهاش ترشی خوردید توی شله زرد توی یخچال نزنید چون اولش جاش می مونه و نمی تونید بزنید زیرش. دومش شله زرد بوی سیر میگیره و خیلی ها شله زرد با طعم سیر دوست ندارند!
  2. هیچ وقت حتی اگر بخاری ماشینتون خراب بود، کلاه کاپشنتونو پشت فرمون نکشید سرتون و از اون بدتر نخشو نکشید، چون اولین چهارراهی که رد کنید پلیس نگهتون می داره و تمام ماشینتونو می گرده و همه مدارکو چک می کنه. بعدم میگه شما با این همه کمالات چرا اینقدر توی ماشینت آشغال می ریزی؟ خوب بریز توی یه مشما بعدا" خالی کن! پلیسا جدیدا" خیلی فضول شدند.

پی نوشت 1 : کسی که با search عبارت "ازش ساخت رو دری" به وبلاگ من اومدی. عزیزم مشکلت چیه؟ چی می خواستی بگی زبونت گرفته؟

خاطرات چند خطی23

من بعد از 3 بار امتحان رانندگی قبول شدم. دفعه اول پشت چراغ قرمز اینقدر سرعتم زیاد بود که دیدم نمی تونم ترمز کنم و از چراغ قرمز رد شدم! افسر بنده خدا از عصبانیت می خواست با لگد منو از ماشین پرت کنه بیرون. می گفت باورم نمی شه کسی توی امتحان اونم توی شهر از چراغ قرمز رد بشه. اینقدر کارت بعید بود که اصلا" عکس العمل نشون ندادم. دیوانه اگر زنی، بچه ای توی چهارراه بود که لهشون کرده بودی، گور بابای گواهینامه. یالا پیاده شو، مگه مغز خر خوردم قاتل توی شهر ول کنم؟!

  ادامه مطلب ...

خاطره دزدی4- اوس عباس

آقا داشتم می گفتم. اوس عباس نجار واسه خودش دلقکی بود و از اونجایی که دست به منقلش هم خوب بود. کمتر از میلیارد چاخان نمی کرد. کلا" این جماعت مفنگی رو که می بینه آدم، احساس کمبود می کنه بس که هر کاری رو توی رویاهاشون انجام دادند و همیشه هم پول دارند و کسی نیست که پولشونو نخورده باشه از برلوسکونی گرفته تا مامور شهرداری!

از عملیات نجاری هم براتون تعریف کردم که تکون می خوری کلی خاک اره درست میشه. ما دو تا نیسان چوب خریدیم. تا حالا دو تا خاور خاک اره صادر کردیم هنوز هم کلی چوب و خاک اره داریم!!!!!!!


  ادامه مطلب ...

غربتی نجار می شود

بقیه داستان اوس عباسو بعدا" می گم.

توی پست گزارش روزانه، گفتم که چوب خریدیم برای دکوراسیون داخلی دوتا خونه ای داریم می سازیم. صدای تجهیزات نجاری خیلی بلنده و من خودمو آماده می کردم چند روزی سردرد داشته باشم.

دیروز چون مدرسه ها تعطیل بود، بچه دارهای ساختمون بچه هاشونو آورده بودند سر کار. یعنی پسر دکتر چوبکی (آیدین)و نوه صاجب ملکمون(آرمان) هم سر کار بودند و چون کار عادیمون زیاد بود این بندگان خدا رو هم کشیدیم به کار. خودم هم از یک ساعتی بعد از شروع به کار رفتم پایین با بقیه کار کردم. به خاطر اینکه بابام گفت اگر می خوای سردرد نگیری برو با دستگاهها کار کن تا صداش برات صدای خارجی نباشه.


 

ادامه مطلب ...

خاطره دزدی3-اوس عباس و خرش

این خاطره رو از یکی از نجارهایی که به صورت دوره ای باهامون کار می کنه دزدیدم.

بنده خدا درگیر مواد بوده سالها و متاسفانه جدیدا" هم دوباره شروع کرده و خیلی اوضاعش درام شده. برای همین من ورودشو به کارگاه ممنوع کردم. اگر کار بیرون باشه بهش می دیم ولی توی محدوده ما وارد نباید بشه.


 

ادامه مطلب ...

چرند و پرند

دیروز که تعطیل بود توی کارگاه از زور بیکاری داشتم وبلاگ بعضی خانمهای تازه ازدواج کرده رو می خوندم و راستش به حافظه شون آفرین گفتم. اینقدر با حفظ جزییات کارهای معمولی خونه رو می نویسند که یه مهندس تازه کار صنایع که برای jo job بهش می گن برو ارزیابی کار و زمان و کارسنجی برای یه پروسه انجام بده نمی تونه به این ظریفی پروسه رو تفکیک کنه!!!


خلاصه دیروز هرچی فکر کردم من چه جوری می تونم اتفاقات روز رو به همون ترتیب بنویسم، نشد. برای همین امروز به همون نیت اومدم بیرون و همه چیزو نوشتم، عجب کار سختی می کنند این بانوان. هر جاشو می گیری باز یه جای روز خالی میمونه که آدم نمی دونه چی کار کرده.


خوب از اینجا به بعد گزارش امروزه.


 

ادامه مطلب ...

شوخی با اون تبلیغ از ما بهترون

این لینکو ببینید. یادتونه یه فیلم تبلیغی بود که آخرش پدرام عزیز UPLOAD کرد و بنفشه عزیز دست از سر ما برداشت.

ایده این شرکته هم خیلی باحال بود.

گزارش جلسه

به سمع و نظر شما باید برسونم که جلسه ام با دوست قدیمی، عالییییییییییییییییییی بود.

خوب خیلی خیلی که نه ولی خوب بود.

  ادامه مطلب ...

گیجی موضعی یا ...

عکس تخته گوشت اضافه شد!(واقعا" عنوانم به متن پستم می خوردا)


چند روزی که به خاطر کار جدیدی که در دست دارم به همکارهای قدیمی زنگ زدم و کلی وقتم به خنده گذشت. کلی خاطره هم یادم اومد ولی دریغ از یک کدوم که قابلیت ذکر کردن داشته باشه. بقیه هم اینجوریند؟ چرا اکثر خاطره های من بدآموزی داره یا باعث می شه خواننده هام منو از لیست دوستاشون حذف کنند.

تازه من خودمو آدم حرفه ای می دونم و هیچ وقت در محیط کاری date یا تیک یا عشوه یا از این مدل کارها نداشتم(وای چقدر گلم من) ولی باز هم توی خاطره هام یه چیزی هست که آبرو بره.

فکر کنم مربوط به محافظه کاری آزاردهنده ایه که ما از کودکی باهاش بزرگ می شیم و مایل نیستیم مردم خود اصلی مارو ببینند. بعدم دوست داریم که مردم مارو اون چیزی که ما دوست داریم نشون بدیم بدونند.

خلاصه خدا من یکی رو شفا بده، حداقل این وبلاگم یه رونقی بگیره.


دیروز قرار شد برم دیدن یکی از همکارای سابق که الان معاون مدیر عامل یه برند خوراکیه. برند معروفی هم هست. خوب طبق قانون غربتی چون بعد از مدتها می خواستم برم ببینمش، نمی شد دست خالی برم که. افتادم به فکر کردن که چی ببرم.

تازه فهمیدم که چه مصیبتیه برای همکار قدیمی آقا چشم روشنی ببری!!!!!!!!!!

خانم بود گل می خریدم تموم شده بود. برای آقا که گل نمی شه خرید. گفتم شکلات بخرم، دیدم خودشون نماینده فلان شکلات هستند، زیره به کرمان بردنه. یه برند دیگه بخرم، دهن کجیه!نوشیدنی بخرم، یه مصیبت دیگه.خودشون تولید می کنند، ناراحت میشه. بیسکویت یا کیک بخرم باز خودشون تولیدکننده هستند، برداشت بدی ممکنه بشه.

یه گیری کرده بودم.

دکتر چوبکی یه آینه تازگیها برای آبجی بزرگش درست کرده، داوطلب شد اونو بده ببرم. خوب گنده بود. روم هم نمی شد ببرمش. آخه من خونشون نرفتم بدونم دکوراسیون خونشون چه جوری باز نگران برداشتشون بودم. خلاصه نمی شد لوازم شخصی هم ببرم مثل عطر و ادکلن، چونشم خودتون می دونید، این چیزا رو دوستای صمیمی برای هم می خرند.

خلاصه یه فکری به سرم زد، یه تکه چوب داشتیم از چوب ساپلی(چوب جنگل های آفریقایی)، دکتر چوبکی کردش تخته گوشت. زلم زیمبو بهش آویزون کردیم. خوشگل بشه.


 

ادامه مطلب ...

دکتر چوبکی، کودک می شودددددد!

ببین بنفشه عزیز، چقدر به فکرتم. دیروز یه طرح ماه مهر زدم با دستگاه. مدیونید اگر فکر کنید می خواستم چوب جدید یا عمق حک رو امتحان کنم. فقط به خاطر بنفشه بود.





یه مدته دارم از خودم تعریف می کنم توی وبلاگ، گفتم از دکتر چوبکی هم یه پست بذارم. بلاخره امنیت شغلی چیز واجبیه.


آقا، این دکتر چوبکی وقتی طراحی می کنه به آدمای دور و برش یه چشم کمد دیواری نگاه می کنه. یعنی نه آدمو می بینه نه اگر از آدم صدایی دربیاد، توجه می کنه. شما از کمد دیواری صدایی بیاد، می فهمید که آخرین بار چیزی رو توش خوب نذاشتید، داره جابه جا می شه برای همین خیلی محل نمی ذارید. ایشون هم همینطور. از طرف دیگه اکثرا" با طرحاش درگیر می شه و کار به فحش و فحش کاری می کشه. به طبع باز هم چون کسی رو دور و برش نمی بینه، راحت فحش میده. التماس می کنه. مثلا" جان مادر، اذیت نکن، چرا 3 سانت کم میاد. یا دیوانه، بیب، بیب، این همه وقت صرفت کردم باز بازوت درست نمی شه و از این حرفا. اگر اوضاع بر وفق مراد باشه هم آواز می خونه: سنگدلییییییی، دل به تو دادن غلط است. حالا این یه مصرعو توی 12 دستگاه هر بار هم 15 بار تکرار می کنه. خلاصه تا اعصاب آدمو توی قوطی نکنه رضایت نمی ده. آهان وسطش هم فرت و فرت چایی می خوره که من همین جا از این عادتش تشکر می کنم، چون باعث می شه یه ذره فک و زبونش و ایضا" گوش ما استراحت کنه. خوب چون سیگاری هم هست بعضی وقتا میره توی کارگاه سیگار بکشه و باز هم به گوش ما استراحت می ده.

دیروز هم دکتر چوبکی افتاده بود به طراحی ولی برعکس همیشه خیلی سیگار کشید و هی میرفت توی محوطه کارگاه. اولاش خیلی مهم نبود، بعد می شنیدم که هر دفه میره پایین یه صدای خش خش، مثل باز کردن در جعبه میاد و بعد ساکت میشه. چون دکتر چوبکی سیگارو نصفه می کشه، معمولا" هر دفه سیگار کشیدنش خیلی کوتاهه و زود میاد تا عملیات قوطی کردن اعصاب مارو به نحو احسن انجام بده ولی دیروز خیلی پایین می موند!!!!!!!!!

اولش فکر کردم که به دلیل سر درد من یه ذره ملاحظه اش گرفته، بعد یادم اومد که به قیافه دکتر چوبکی این چیزا نمیاد.

این داستان ادامه داشت تا اینکه بعد از ظهر، وقتی که پسر دکتر از مدرسه اومد، شروع به تماس گرفتن با باباش کرد و من صحبتاشونو می شنیدم. دکتر معمولا" خیلی مهربان با پسرش جرف می زنه و من چون بابام خیلی احساسات نشون نمی ده برام جالبه رابطه پدر، پسریشون.

نمونه مکالمشون این بود که :

دکتر : سلام پسرم، نهار خوردی؟

....

دکتر : حالا مشقاتو بنویس.

....

دکتر : فلان جا رو هم گشتی؟ خوب نگاه کن، پیدا می کنی.

....

دکتر : نه، عمه چیزی نمی گه، عصر میام با هم می گردیم.

...

دکتر : گم شده بود، یه دونه دیگه می گیریم. به عمه می گیم همونه.

...

دکتر : پسرم من که نمی خوام تو ناراحت بشی، عصر حتما" پیداش می کنیم. نگران نباش!


از دکتر چوبکی پرسیدیم که قضیه چیه. معلوم شد که ماشین کنترلی که خواهر دکتر چوبکی برای تولد پسرش آورده بوده گم شده و پسر دکتر ناراحته. دکتر هم بهش گفت که در نهایت یکی دیگه می خرند و ناراحت نباشه.

دوباره قضیه طراحی دکتر شروع شد و همون رفتن پایین های طولانیش که یه بار برای کنجکاوی، پایینو نگاه کردم و چی دیدم؟


چیزی که در ادامه مطلب اومده


 

ادامه مطلب ...

برای خالی نبودن عریضه2

بازم سر درد اومده سراغ من، از اونجایی که خیلی نگران بودید گفتم وگرنه منو قر و قنبیل؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!

امروز یه چیزی به ذهنم رسید، هر کسی یه جور با پدر و مادرش عیاقه یا نیست. مثلا" اگر متوجه باشید من و بنفشه عزیز (این عزیزش مخصوص بودا) خیلی در مورد پدرهامون یا کارهایی که توی خونه می کنند یا می کردند می نویسیم. اون موقع هم که در مورد اسم زمان بچگی خودم نوشتم، بعضی خواننده ها اعتراف کردند که از این اسمها داشتند.

خوب اگر حوصله دارید توی نظرات یا وبلاگهاتون، بگید که چه شوخی با پدر یا مادرتون دارید.


 

ادامه مطلب ...