مشق1

اینقدر شما ازم تعریف کردید که بلاخره اسممو کارگاه طنزنویسی نوشتم. اولین مشقم اینه که باید ظرف 12 ساعت یک طنز در مورد زنگ موبایل بنویسم.

الان بعد از 4 ساعت دارم داستانو می نویسم و از همینجا کپی می کنم برای استاد.


زهرا تورو خدا به دامادت بگو، تورو خدا به دامادت بگو

شرح شکنجه در BRT


  


همه ماها گیر و گورهایی در زندگیمون داریم که در جاهای عجیب و غریبی خودش را نشان می دهد. یکی از این گیر و گورها در زندگی من عدم تمایل به تعاملات نزدیک با دیگران است. شاید یکی از دلایلی که همیشه عیدها سرما می خورم هم همین آمادگی بدنی برای جلوگیری از روبوسی به صورت ناخودآگاه است. حالا تصور کنید این وسواس در ازدحام اتوبوس خودش را به چه شکل غریبی نشان می دهد. برای جلوگیری از عذاب در حین صرفه جویی اقتصادی و انجام وظیفه شهروندی مبنی بر استفاده از وسایل نقلیه عمومی، همیشه در یک کنج خودمو جا می دهم که سه طرفم دیوار و صندلی باشد و یک طرف را هم با یک کیف رودوشی به مساحت تخته های نقشه کشی پدربزرگم می پوشانم.

یکبار که طبق همین فرمول در کنج مورد نظر حالت تدافعی گرفته بودم یک خانم درست در نقطه مقابل گیر و گور من، کنار دست من قرار گرفت.چون حساب کرده بود که سه طرفم دیواره اتوبوس قرار دارد پس حتما هر وزنی را می توانم تحمل کنم و کل وزن خودش را انداخت روی من.  به دلیل تخته نقشه کشی دیدم می توانم اوضاع را تحمل کنم و اعتراضی نکردم ولیبعد از مدتی فهمیدم ساده ام و سر گندش زیر لحاف قرار دارد. بعد از استقرار، خانم مورد بحث شروع به دریافت تماسهای تلفنی دوست و آشنا در 3 میلیمتری گوش  این بنده تحت فشار کردند و از یک جایی به بعد دیگر گوشی را پایین نیاورند. البته حق هم داشتند اونجوری که ایشون به من تکیه داده بودند جایی برای بالا و پایین آوردن دست نداشت. خاله زهرا، سوده، امیر رضا، طیبه، آقای سلیمی و مهندس رحیمی هر کدام با یک زنگ موبایل متفاوت به همسفر من زنگ زدند همشان هم در همان موقعیت قبلی در کنار گوش بنده. در جریان تک تک مذاکرات قرار گرفتم ولی بحث اصلی داماد خاله زهرا بود که همسفر ما می خواست ایشان رابشوره و خشکش کنه! شستن را نمی دانم ولی در همان مدت فهمیدم که همسفر ما تبحری در چلاندن دارند. بلاخره مذاکرات به اتمام رسید. اینجور که من ذوق کردم و نفسی از خوشحالی دادم بیرون که همسفر گرامی 5 سانتیمتر در اودیسه رساندن خودشان به دیواره اتوبوس پیشرفت کردند.چه شادی زودهنگامی! بعد از یک ایستگاه صدای کوبیدن هاون در آب در همان موقعیت قبلی موبایل به گوش من رسید و چالش حدس زدن اینکه این صدای چیست در ذهن من شکل گرفت که یک دفعه صدا به شکل مشکوکی قطع شد. قطع شدن صدا اینقدر ناگهانی بود که باعث شد با گرداندن سر به دنبال منبع صدا بگردم و یک دفعه با یک پرده سفید رنگ جلوی صورتم که به سرعت با پرتاب یک تکه از آن پرده به چشم من، فروریخت، مواجه شدم. بعد از مذاکره نوبت ورزش فک و آدامس شده بود و سهم من هم یک تکه آدامس جویده چسبیده به مژه چشم راستم بود!  راستش منتظر بودم سرکار خانم معذرتخواهی یا عکس العملی بکند ولی هیچ به روی خودشون نیاورند. منم با عصبانیت تکه آدامس را از مژه ام کندم و شروع کردم به گلوله درست کردن. تجربه مشابه را سالها قبل، نه با گلوله سفیدرنگ از دهان کنار دستیم بلکه با گلوله سبزرنگ از یکی از اجزای صورت خودم داشتم ولی خوب نوستالژی باعث کاهش عصبانیتم نمی شد.  یک دفعه منفجر شدم و نسبت به لم دادن سرکار خانم و صدای ملچ کلوچ در کنار گوشم به همراه چسباندن گلوله به کف دست ایشون اعتراض کردم. برای من به عنوان یک آریایی اصیل که هر چی پیش بیاد باز هم کجایش را دیده، تازه بدترین قسمتش مانده بود. ایشان از من فاصله گرفتند ولی با حرکت آونگ وار آنهم به صورت نامنظم خودشان را به تخته نقشه کشی من می کوبیدند. تازه فهمیدم آمریکایی های جهانخوار چه جوری ویتنامی های بنده خدا را باصدای نامنظم چکه آب شکنجه می کردند و نظم ذهنیشان را به هم می ریختند. یک ایستگاه دیگر ادامه پیدا می کرد به همه چیز اعتراف می کردم از انقلاب رنگی تا فروش اطلاعات یوزهای ایرانی به بیگانگان! با طاقت طاق 2 تا ایستگاه جلوتر از مقصد پیاده شدم با فکر اینکه اگر شماره زهرا را داشتم حتما بهش زنگ می زدم و می گفتم زهرا تورو خدا به دامادت بگو ، تورو خدا به دامادت بگو تا من بتوانم این 2 تا ایستگاه را هم در مرحله 1 ، سه گانه شکنجه سر کنم. ولی باز هم راستش را به خودم نمی گفتم. من از بین زنگ موبایل خاله زهرا، سوده، امیر رضا، طیبه، آقای سلیمی و مهندس رحیم، عاشق صدای زنگ خاله زهرا بودم!

نظرات 5 + ارسال نظر
پدرام سه‌شنبه 18 اردیبهشت 1397 ساعت 01:02

به به مهندس جــان همه چی تموم
با اعتماد بنفس کامل جلو برو و ضربه شصتی به مدعیان حاضر در کارگاه نشان بده
داستانهای شنیدنی هات رو هم زود به زود اینجا بنویس

معلم کارگاه آدم قدریه ولی همکلاسیها خیلی کم حرفند این باعث میشه خیلی فرآیندهامون رفت و برگشت نداشته باشه!

عفیفه خاتون سه‌شنبه 18 اردیبهشت 1397 ساعت 23:54

ببین غذا میتونه از تو دهن بپره بیرون اما آدامس آخه؟؟؟
اینکه اشکال در موضوع
از نظر جمله بندی هم نسبت به سطح خودت بشدت افت داری، چرا موضوع که جدی شد انشات ضعیف شد؟

حالا من باید توضیح فیزیک بدم. آدامسو که باد کنی وقتی بترکه ممکنه یک تکه ش پرتاب بشه.
حالا شما وسط متن من اصول الدین بپرسا!!!!!!!!!!!!

پدرام پنج‌شنبه 20 اردیبهشت 1397 ساعت 14:32

راستی نگفتی صدا زنگ موبایل خاله زهرا چی بود و داستانش چیه؟

پدرام، اینها دیگه خاطر نیست، داستانه. 95 درصدش ساخته ذهنه.

الی پنج‌شنبه 20 اردیبهشت 1397 ساعت 21:50 http://elhamsculptor.blogsky.com

امان از خاطرات اتوبوسی

آره والا

سیما سه‌شنبه 25 اردیبهشت 1397 ساعت 10:07

ایشالا به زودی میشی یکی مث پیمان قاسم خانی ویا حتی بهترازون

وای ممنون، تشویق شدم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد