گوش چپ تیم ملی

گفته بودم می رم دانشگاه، دیگه تو سن و سال ما دانشگاه رفتن سخته ولی لامصب اون برگه لازمه، لازمهههههه.

کلا همکلاسی هام هم مثل من همگی شاغل و به دلیل رشته تحصیلی همگی با سابقه مهندسی و از دانشگاه سراسری هستند و از همه مهمتر سمتهای سازمانی خوبی دارند و از همه مهمترترتر، سنهای بالا به خصوص بالای 35 هستند.

ولی نمی دونم این میزو صندلی چه بلایی سر آدم میاره که همینکه می شینی پشتش دوباره می شوی، غربتی 8 ساله از تهران.

هممون روی همدیگه اسم گذاشتیم و همدیگرو به اسم مستعار صدا می کنیم، مثلا محسن به دلیل کار فرهنگی تبدیل شده به ویکتور، لیلا به دلیل مدیرعاملی زبرجد اندیمشک تبدیل شده به پدرسگ اندیشمک، برنگی تبدیل شده به برهنگی و من هم به دلیل جای خاصی که در کلاسها می شینم لقب خودمو دارم.

 

 من همیشه در کنج چپ کلاس می نشینم و حتما در قسمتی می نشینم که حداقل دو طرفم دیوار باشه، شاید بعدا به شما بگم چرا اینقدر احساس ناامنی دارم!!!

به دلیل اصرارم به نشستن در کنج تبدیل شدم به گوش چپ تیم ملی و دیگه اصلا اسممو در دانشگاه صدا نمی کنند و به این لقب صدام می کنند. البته اگر کسی قیافه جدی منو دیده باشه اینقدر انعطاف من در خطاب شدن به این لقب تعجب کنه ولی چون شما اخلاق ورزشکاری منو در این وبلاگ می شناسید، براتون عجیب نیست.

اینقدر من به این جای نشستن اصرار دارم که اگر در کلاسی دیر می رسیدم کسی در اون محل نشسته بود بلند می شد و جاشو می داد به من که البته به دلیل محبت همکلاسیها و سوژه خنده بودن موضوع بود.

دلیلی هم که برای اصرار به نشستن در اون محل میارم هم اینه که معلومات جمع میشه این کنج، من اینجا میشینم توی محل تجمع که به خوردم بره!

موضوع خنده چند وقت پیش همکلاسیها این بود که یکبار سرکلاس آمار من دیر رسیدم. به دلیل رشته کارشناسیم که نود سال پیش مدرک گرفته بودم، آمار من خیلی خوبه و اینقدر مارو سر این درس اذیت کرده بودند که خرفهم شده بودیم برای همین من مشکلی توی کلاس نداشتم و سوادم در آمارو توی چشم بچه ها می کردم.

نگو در اون جلسه استاد میخواد امتحان بگیره و منم دیر رسیده بودم و همکلاسیها استرس داشتند که من نرم که نتونند از گنجینه سواد و اطلاعات من غنیمتی بردارند.

خلاصه وقتی رسیدم که یک نفر جای من نشسته بود و چون غریبه بود نه از جریان خبر داشت و نه من روم میشد که بنده خدارو بلند کنم. بچه ها هم یک صندلی وسط خالی برای من گذاشته بودند که سرامتحان از گنجینه استفاده کنند.

به دلیل همون عدم امنیت پس ذهن من، کلا مغزم سفت شد سر امتحان و اصلا نمی تونستم موضوعاتو جمع کنمو چون امتحانِ زیاد برام اهمیت نداشت همشو با شوخی و خنده برکذار کردم. تا اینکه همکلاسیها شاکی شدند که چته به ما که رسید آسمون تِپید؟ من واقعا جوابی نداشتم، ذهنم گیر کرده بود، برای همین گفتم " من سر جام ننشستم، آمارم نمیاد." کلا با این بیانیه اینقدر خندیدیم که امتحان ملغی شد!!!!

نظرات 2 + ارسال نظر
پدرام شنبه 7 بهمن 1396 ساعت 11:38

به به، نه واقعا به به
سلام ویژه به مهندس جــانِ جان
بسیار مشعوف شدیم از این قدم رنجه ایی که فرمودید
فعلا بجز خوشحالی حرفم نمیاد دیگه
ولی خوشبحال همکلاسی هاتون

سلام به پدرام عزیز. مثل همیشه لطف دارید

عفیفه خاتون یکشنبه 15 بهمن 1396 ساعت 22:37

سلام پدرام
خانم کلاغه خوبه؟

باز اینجا محفل زدید؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد