همه غربتی هستند مگر غیر آن ثابت شود 3

چند روز پیش با یکی از بچه های شر فامیل که الان عاقل مردیه برای خودش صحبت می کردم. بچه دار شده و پسرش یکی از زیباترین بچه هایی که در سالهای اخیر دیدم و به دلیل وقتی که صرف بچه کرده اند، بچه خیلی روتین و با حوصله ایه. خلاصه بزرگ و کوچک به بچه فامیل ما که اینجا اسمشو می ذاریم حمیدرضا می گفتند که تو اینقدر شر بودی چه جوری بچه به این شسته رفته ای داری.

جوابشم این بود که من مادرم کار می کرد و از اینکه میومدم خونه و مادرم نبود لجم می گرفت، برای همین اینقدر شر بودم.


حمیدرضا با اینکه قدیما شر بود ولی درس خوبی خونده الان مدیر فروش یکی از شرکتهای بنام ایرانه که همگی اسمشو شنیدید و شاید اخباری یا مصاحبه یا چیزی از این بنده خدا توی تلویزیون و رادیو دیده باشید. از اون جالب تر که حمیدرضا 5 سالی هم مجری تلویزیون استانی بوده و از نظر قیافه مردم اون استان می شناسنش ولی اینها هیچ دلیل نمی شه که فک و فامیلش که ما باشیم، به خاطرات خنده دار نشناسیمش!


 

 

اولین خاطره من از حمیدرضا مربوط به عروسی خاله حمیدرضا می شه که تازه ته سبیلاش دراومده بود و صداش داشت دورگه می شد. خلاصه خوشگل بود آبله هم درآورد و یک موجود هیولایی شده بود. توی عروسی هی سوت می زد و اعصاب همه رو خط خطی کرده بود. دایی حمیدرضا دم به دقیقه به حمیدرضا با لهجه همدونی می گفت بچه سوت نِزَن، چَف بزن (یا کف بزن- دقیق یادم نیست).

دایی و خواهرزاده همش با هم کلنجار می رفتند و از قصد با لهجه حرف زدنشون باعث بانمکی موضوع شده بود. آخر کار دایی دیگه صداش دراومد که این دفعه ببینم سوت می زنی، می کشمت. حمیدرضا یک مدتی ساکت شد.

دفعه بعد که ملت ساکت شده بودند، حمیدرضا از فرصت استفاده کرد که سوت بزنه، انگشتاشو کرد توی دهنش که یک دفعه داییش دیدش، دایی خیز برداشت که لگدی، پس گردنی، چیزی به حمیدرضا بزنه که حمیدزضا سریع برگشت گفت : "دایییییییییییییییی، دِندانام می خاره! سوت نمی زنم"


موضوع بعدی مربوط به خیلی کوچیکتر بودنای حمیدرضاست. وقتی که خیلی کوچک بوده و معنی خیلی چیزارو نمی فهمیده.

همون دایی مذکور یک مدتی عشق تو الکل کردن جوونورهارو داشته و هر دفعه که جوونور جدیدی تو الکل می انداخته به بچه خواهراش نشون می داده.

یکی از آس ترین موجوداتش یک مار کوچولو بوده که خیلی حمیدرضا جذبش می شه و همیشه وقتی خونه دایی می رفته به دایی می گفته که مارو بهش نشون بده. هر وقت هم دایی می رفته خونه خواهرش شیشه رو می برده که حمیدرضا باهاش سرگرم باشه.

مقدمه رو داشته باشید تا بریم سر اصل مطلب.

توی همین مدت بوده که محرم می شه و دایی حمیدرضا و برادرشو می بره هیات محل برای عذاداری. بعد از مراسم کمی جمع خودمونی می شه و مداح و روحانی و برگزار کننده مراسم با آشناها که دایی هم جزوشون بوده جمع می شن و دوستانه صحبت می کنند. حمیدرضا می بینه اوضاع دوستانست و می بینه زمان خوبیه که دایی هنر نمایی کنه و مایملک سرگرم کننده رو رو کنه. برای همین وقتی یک ذره جمع ساکت می شه و ملت سرگرم چایی خوردن می شن داد می زنه " دایییییییییییی، مارِتِ آوردی؟"

ملت یک ذره سرخ و سفید می شن و کمی جمع از حالت رسمی خارج می شه. دایی سعی می کنه اوضاعو مدیریت کنه که حمیدرضا داد می زنه :" دایی مارِتِ دِرار، دایی مارِتِ دِرار"

همین دیگه کلا" حسینیه منفجر می شه از خنده.


توی صحبتهای دیروز پریروز، حمیدرضا می خندید و می گفت من نمی فهمیدم مردم چرا می خندند و عین منگلا لبخند می زدم و هی جملمو تکرار می کردم.

نظرات 30 + ارسال نظر
بنفشه پنج‌شنبه 3 مهر 1393 ساعت 21:14

اون نظر پست قبلیه من کو؟ هااااان!

پدارم جمعه 4 مهر 1393 ساعت 10:23

مریم جمعه 4 مهر 1393 ساعت 11:17 http://marmaraneh.blogfa.com

یا خدا، عجب غربتیهایی هستین خانواگی. آخه چرا بچه را با مار آشنا میکنید که مسئله ساز بشه؟

م؛ط جمعه 4 مهر 1393 ساعت 23:17

Mahpari شنبه 5 مهر 1393 ساعت 04:38 http://mahpari.blogsky.com/

:))))
بیچاره دایی چه فکرایی راجع بهش نکردن...

اون که خوبه چه فکرایی راجع به مارش نکردند؟؟؟؟؟

nari شنبه 5 مهر 1393 ساعت 07:23

خوب باید داییش دندشو واسش میخارونده
اتفاقا هرکی بانمک تره بزرگ که میشه ارومتر و موفق تر میشه به جز من
خانم دکتر این دورو برا نیومده؟ من مدتهاست نمیتونم واسه وبلاگش نظر بذارم

دیروز اینجا بود. میاد می خونه.

سارای شنبه 5 مهر 1393 ساعت 07:53 http://damanekhali.blogfa.com

شیرین شنبه 5 مهر 1393 ساعت 13:05

سلامممممممم
الان چی؟؟هنوزم مار داره!؟

سلام

نه مارشو انداخته دور

تکتم (دکتر آشپز) شنبه 5 مهر 1393 ساعت 19:45

حیف که اینجا خانواده رد میشه والا .... بچم آرش هم از این خاطرات ماری داره در حد لالیگا

ناری جون وبلاگ من مشکل نداره بخدا. مرورگرتو عوض کن ببین مشکل پابرجاست؟ وبلاگ من مثل مال غربتی بیتربیت نیست کد امنیتی نمی خواد, مهمون نوازه
بیا بیتربیت سه بار تا حالا کد دادم بهش!

بیتربیت وبلاگته با هفت جد و آباده بلاگفا
بیا در گوشم تعریف کن قضیه رو قول می دم تو وبلاگم به عنوان خاطره دزدی تعریف نکنم!

شیرین یکشنبه 6 مهر 1393 ساعت 16:30

سلام عرض میکنم، آقا من چند وقته که وبلاگ شما را خاموش میخونم و خیلی هم از نوشته‌هاتون لذت میبرم اما خوب نمیدونم چی بگم یا چه کامنتی بذارم، خواستم اینجوری به اطلاعتون برسونم در جریان باشین و از این گونه صحبتها و در ضمن از آشنایی با شما بسیار خوشوقتم

مرسی

تکتم (دکتر آشپز) دوشنبه 7 مهر 1393 ساعت 12:18

منم موافقم بیتربیت وبلاگته و هفت جد و آباد بلاگفا
واقعا ازت ناامید شدم بیسوات!
در ضمن عمرا من راز پسرم رو به یه وبلاگ نویس بگم.

بابا رازنگهدارررررر

لیلی سه‌شنبه 8 مهر 1393 ساعت 14:52

اونم توحسینه،واویلللللللللللللااااااااااا

والا

آویسا دوشنبه 14 مهر 1393 ساعت 14:05

آسمانه دوشنبه 14 مهر 1393 ساعت 15:02 http://asemaneh2007.blogfa.com

یه مدت نبودم دلم واسه وبلاگتون تنگ شده بود معتادی شدیم ها
امان از دست این جوونورای غلط انداز

پدرام چهارشنبه 16 مهر 1393 ساعت 17:30

مهندس جــاااااااااااااااااااااان
کجایی؟ خبری ازتون نیست

سلام
برای کار آینه، این را دیدم. به نظرم جالب بود. شاید به دردتون بخوره.

اگه لینک ایرادی داشت سرچ کنید
Mirror #180 by Halb/Halb

ممنون خیلی خوب بود

زینب سه‌شنبه 22 مهر 1393 ساعت 13:33

سلام غربتی عزیز.من یه مشکلی دارم که نمیدونم شما میتونین حلش کنین یا نه!
من دانشجوی مدیریت بازرگانی هستم. برای درس بازاریابی، استادمون برامون یه کیس مطرح کرده که ما باید مشکل اون شرکت رو حل کنیم. مشکل بدین شرحه که یه شرکت سوله سازی داریم که سفارش کار بهش از طریق پیمانکار صورت میگیره. به طور مثال یه دانشگاه ساخت سلف یا سالن ورزشی خودشو به یه پیمانکار میسپره.بعد اون پیمانکار میاد کار ساخت سوله رو به یه شرکت سوله میده. حالا این شرکت مورد نظر ما از 31 مرداد دیگه سفارشی نداشته. ما باید چه روش بازاریابی رو به این شرکت پیشنهاد بدیم که بیشتر شناخته بشه و کار بهش سفارش بشه.(بودجه ش محدوده و هر روشی رو هم نمیتونه انتخاب کنه.مثلا تبلیغات تلوزیونی)
حالا من اصلا اطلاعات زیادی درمورد سوله و مشتقاتش ندارم.با سرچ توی اینترنت هم چیز خاصی دستگیرم نشد. فکر کردم شاید شما بتونین کمکم کنین. یا حداقل جایی، وبلاگی...معرفی کنید.
از دوستان هم اگه کسی میتونه کمک کنه بسیار ممنون میشم.

والا اگر عملیاتی بخواهید به موضوع نگاه کنید، سوله محصول خاصه پس اصلا" مشتری عام نداره که بخواهید از بازاریابی معمولی براش استفاده کنید. اینجور شرکتها یک شغلی دارند به نام account manager به جای مدیر مارکتینگ و اصلا" افراد خاصی مثل مدیران قدیمی شرکت های ساختمانی یا صنایع سنگین رو براش استخدام می کنند. این amها خودشان لینکهای شرکتیشونو با خودشون میارند بنابراین تقریبا" شرکت هیچ وقت بیکار نیست.
من باشم خط تولید رو با کمی تغییر می برم به سمت تولیدات عمومی مثل ورق سقفی یا اسکلت های سبک تر و برای آن محصولات مارکت می کنم. مارکتینگش هم راحته، فایل جواز ساختمان رو از شهرداری می خرم با مهندس های طراح ساختمان ها مکاتبه می کنم و قیمت می دهم، از بین 5000 نفر بلاخره یکی دو تا به آدم زنگ می زنه یا اینکه نزدیک هاشو می رم حضوری صحبت می کنم.

زینب چهارشنبه 23 مهر 1393 ساعت 09:44

یه دنیاااااااااااا ممنون از لطفتون و از اینکه من و مشکلمو جدی گرفتین
راستی account management یعنی مدیر حسابداری؟

نه accounting manager می شه مدیر حسابداری
هر کسی که با یک سری شرکت خاص کار کنی و نقطه تماس باشه توی اینجور جاها بهش می گن am
اون شرکتهارو هم می گن accountطرف.

زینب چهارشنبه 23 مهر 1393 ساعت 10:29

بازم ممنون از لطفتون

asghari جمعه 2 آبان 1393 ساعت 09:31

ای غربتی! باز که ناپدید شدی؟ کجایی؟ خوبی؟

سلام خوبم

vida چهارشنبه 7 آبان 1393 ساعت 17:02

سلام
چرا نیستین؟

سلام

هستم، نوشتنم نمیاد.

پدرام چهارشنبه 7 آبان 1393 ساعت 18:51

مهندس جــااااااااااان
چشممون به درگاه این وبلاگت خشک شد
یه خاطره ایی، ورک شاپی، غرغری، نظرخواهیی، چیزی بنویس دیگه

سلام

لطف شماست، ولی اصلا" نوشتنم نمیاد.

نجمه یکشنبه 11 آبان 1393 ساعت 10:50

خدا این وایبر رو ذلیل کنه که مشغول وایبر شدی دیگه وبلاگت و به روز نمی کنی

درست می فرمایید، ابزار جدید آمده به بازار.

نجمه یکشنبه 11 آبان 1393 ساعت 10:52

جواب نظرها رو می دی می گی هستم
یاد این می افتم که می گن هشتم ولی خشته ام

دقیقا" منظورم همونه.

آسمانه پنج‌شنبه 15 آبان 1393 ساعت 10:36 http://asemaneh2007.blogfa.com

نوشتنتون هنوز هم نیومده کجا رفته آخه؟

نمی دونم والا، چشمه استعدادم خشکیده.

توپولو جمعه 16 آبان 1393 ساعت 14:23 http://dokhtarakedarya.blogfa.com

:)))
جالب بود
مرسی که خندیدیم :دی

ممنون

م؛ط دوشنبه 19 آبان 1393 ساعت 14:17

سلام عزیزم؛لااقل شماره ات رو بده توی وایبر باهات صحبت کنیم دلمون باز شه

آسمانه پنج‌شنبه 22 آبان 1393 ساعت 13:41 http://asemaneh2007.blogfa.com

ما همچنان میام وبلاگتون و دست خالی برمیگردیم

تکتم (دکتر آشپز) یکشنبه 25 آبان 1393 ساعت 10:56

توکه از منم تنبلتر شدی؟ یهو امروز دلم هواتو کرد اومدم دیدم از 3 مهر پست نذاشتی. کجایی تنبل؟ آی امان از این ایرانسل و تالیا و .....

والا به قرععععععععععععععان

مهتاب یکشنبه 2 آذر 1393 ساعت 11:46

ای بابا من خواننده خسته شدم اینقدر رفتم تو وبلاگها گفتم چرا پست نمی ذارید!!!!چی شده؟!یکم به فکر ما هم باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد