همه غربتی هستند مگر غیر آن ثابت شود 2

داشتم می گفتم که هر کس توی بچگی یک موضوع داشت که بقیه بچه های فامیل یا بزرگترها به اون قضیه می شناختندش. آلما به گ و ز خانونه بودن. برادرم به اوفی شدن چرخ گوشتش و همانا غربتی از اونجایی که از اول غربتی بوده به مشکلش با خلا معروف بود.


برید بقیه مطلب تا بقیه اش رو بگم


 

 


هنوز که هنوزه من با این مشکل دست به گریبانم یعنی بزرگترین مسائل مدیریت جهانی اونم از نوع نظم نوینش رو بخواهید در 3 ثانیه حل و قصل می کنم ولی دریغ از اینکه بتونم درگیریمو با دستشویی حل کنم.

هرجا که برم به خصوص مهمونی در 10 ثانیه اول به دستشویی سر می زنم یعنی در حد آبروریزی یک جوری که میزبان فکر می کنه این بدبخت چقدر تنگش گرفته بوده که همین که رسیده رفته خلا. ولی مساله اینه که من دستشویی رو مورد ارزیابی قرار می دم یعنی می فهمم که با معیارهام هماهنگه و می تونم ازش استفاده کنم یا نه. در نتیجه ارزیابی هم تصمیم می گیرم چقدر بخورم یا چایی دوم رو بخورم یا نه.

این مساله رو از بچگی داشتم یادم میاد که خیلی زود مادرم به ما دستشویی رفتن رو یاد داده بود. اصلا" مادرم و یکی از خاله هام صاحب نظرند در این مساله، بچه هنوز مامان نمیگه با چشم و آبرو می گه که دستشویی داره. اصلا" یک وضعی!

موضوع اصلی این بود که به من یاد داده بودند توی یک لگن دستشویی سبز رنگ دستشویی می رفتم و مادرم برای ایجاد جذابیت حتی بهش عطر هم می زد، خدا وکیلی برای بچه جذابیت داره دیگه، دستشوییش موسیقی پخش بکنه، کتاب هم کنارش بذارند تازه بوی ادکلن هم بده، باید بچه الاغ باشه بره تو پذیرایی کارشو بکنه. یادم میاد که برام ضبط می ذاشتند و حسن و خانم حنا گوش می کردم، کتاب بهم می دادند که عکس های بچگونه داشت منم روی تخت سلطنت سبزم می نشستم و تکون نمی خوردم تا پروژه ام تکمیل بشه. یعنی یک حالی می کردم با اریکه سلطنتیم.

خوب برای پدرمادرم این موضوع خوب بوده چون ونگ که می زدم منو می ذاشتند روی اریکه فرمانرواییم و ساکت می شدم ولی کور خوندند وقتی مشکل اصلی رو شد که ما یکبار از تبریز اومدیم تهران خونه مادربزرگم و غربتی برای 3 روز دستشویی نکرد چون اریکه حکفرماییش توی خونه جا مونده بوده!!!

مادرم می گفت تمام فامیل دنبال لگن سبز رنگ دستشویی می گشتند و بلاخره بعد از چندین بار خرید و نپسندیدن من، یکی از لگن های خریداری شده مورد تفقد من قرار گرفته و روش نزول اجلال فرمودم و جمعی رو از نگرانی رها نمودم!

داستان از اینجا شروع شد که یکی از این لگن ها توی خونه ماردبزرگها که بیشتر رفت و آمد داشتیم گذاشته بودند که بعدا" دوباره شر درست نکنم. قبل از رسیدن من هم سریع می رفتند از اون پشت مشت ها پیداش می کردند و آب و جاروش می کردند که من نفهمم لگن خودم نیست و دبه در نیارم. جاهایی هم که مرتب نمی رفتیم مادرم مجبور بوده لگن من رو با خودش ببره!!!

همین موضوع بود که موضوع خنده بچه ها بود اون روز. یکی از پسر عمه هام می گفت ما بچگی همیشه می دیدیم غربتی که میاد مامانش یک لگن سبز همراهشه، برامون همیشه جای تعجب بود که با این لگن چی کار دارند که همیشه میارنش. خلاصه اگر با شنیدن اسم برادر من چرخ گوشت به ذهن بچه ها میاد، با شنیدن اسم غربتی یک لگن دستشویی مستهلک به اذهان متبادر می شه.


شانس که نداریم. والا



الان نیاید بگید لگنه چی شد، دیگه اینقدر عزیز نبود، نمی دونم چی شد.

نظرات 10 + ارسال نظر
پدرام جمعه 7 شهریور 1393 ساعت 10:30

حالا، جدا لگنه چی شد؟
مرسی مهندس جــان، جالب بود

گفتم که کسی یادش نمیاد چی به سرش اومد.

آسمانه جمعه 7 شهریور 1393 ساعت 11:43 http://asemaneh2007.blogfa.com


خیلی جالب بود کلی خندیدم خدا دلتو شاد کنه جوون
از لگن و چرخ گوشت گفتید ما یه پسر عمو داریم وقتی بچه بود علاقه ی شدیدی به جارو برقی خونه شون داشت یعنی هرموقع میرفتیم خونشون سوار جارو برقی میدیدیمش یه بار جارویه خراب میشه میبرن تعمیرش کنند این بچه یه عزای میگیره که دیگه حتی بعد از چند سال هم که یه جارو دیگه گرفته بودند هنوز اون یکی رو داشتند

جاروبرقی؟
من اینقدر باکلاس نبودم

مریم جمعه 7 شهریور 1393 ساعت 13:55 http://marmaraneh.blogfa.com

الان سنگ دستشوییتون سبزه؟

نخیرم، سفیده.

م؛ط جمعه 7 شهریور 1393 ساعت 15:26

سلام؛منم پوشک فسقلی رو گرفتم هرجا میریم زودی میگه جیش تا بره توالت رو ببینه بپسنده اگه پسندید که دیگه هیچ بنده در رفت و آمد هستم‏!‏

کلی جلو افتادیا

حدیث... شنبه 8 شهریور 1393 ساعت 03:14

روحو روانت شاااد

نجمه شنبه 8 شهریور 1393 ساعت 12:41

سلام
کلی خندیدم

نسترن شنبه 8 شهریور 1393 ساعت 23:43

اونوقت مامانتون مشاوره تلفنی هم میدن برابدبختایی که بچه شون آلفابتوازاول به آخروبلعکس ازحفظه ولی جیش گفتن براش مصیبته

مشکل از شماست که تربیت بچه تونو جدی گرفتید. جییییییییییییییش مهمتر از تربیته همه اینو می دونند.

تکتم (دکتر آشپز) یکشنبه 9 شهریور 1393 ساعت 12:04

اینجوریه دیگه؟ حالا کامنت های ما جواب نداره و بدون شرح تایید میشه
ببم جان ما یه بار توضیح دادیم که حریم شما مال خودت ! شوخی کردم قهر نکن , تازه کلاسام هم تموم شد !

ای بابا

چانچوپانزا سه‌شنبه 11 شهریور 1393 ساعت 16:12 http://chanchopanza.blogfa.com/

سلام علیکم
در راستای همین خاطره یه خاطره یادم اومد که توش بچه مامانش رو صدا میکنه و هنرنمایی توی لگنش رو نشون مامانش میده و میگه ماااماااان ببین شبیه مس*جد شده!!!!
البته شما مختاری این نظر رو به دلایل امنیتی و غیرامنیتی تایید نکنی

یعنی عااااااااااااااااااااااااااااالی بود

Mahpari سه‌شنبه 18 شهریور 1393 ساعت 06:36 http://mahpari.blogsky.com/

ممنونم خندیدم. به من سر بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد