آبروبری برادر غربتی 2-شب نشینی با پسرعمه

بازم یه مقدمه بگم.

آقا ما یه پسرعمه داریم. از دید هیتلری من، چکیده ژنتیک فامیله، اینجا اسمشو می ذاریم کیوان. هم پوست و مو و دندون خوبی داره. هم قد بلنده، هم خوش اخلاقه و هم از دید افراد فامیل خیلی قشنگه. این پسر عمه از کودکی با مشکل اضافه وزن مواجه بود، چاق نبود، اضافه وزن داشت. قدیما هم اینقدر بچه ها پای تلویزیون و کامپیوتر نبودند. یه بار هم گفتم که چه بازیهایی روتین ما بود. برای همین همگی لاغر بودیم. این بچه بنده خدا به چشم میومد. در صورتی که الان عکسای بچگی رو که نگاه می کنم، اصلا" در مقابل اندازه خیلی از بچه های الان به چشم نمیاد.

پسرعمه یه زمانی بعد از دانشگاه تصمیم گرفت لاغر بشه. لاغر شد و خودشو لاغر هم نگه داشت. جوری که ما اصلا" یادمون رفت که این بچه،کودکیش اضافه وزن داشته ولی یک کمی در مورد حرف زدن در مورد وزن و این حرفا حساس شد.

همه فامیل می دونند که من دید هیتلری دارم و خیلی نگران ژن و تداخلش با ژن معیوب و از این حرفا هستم. مثلا" یادمه دختر عموم بعد از 10 سال ازدواج بچه دار نشده بود. کسی هم جرات نداره دیگه توی این دور و زمونه در این موارد شخصی افراد دخالت کنه ولی من پررو، پررو بهش گیر می دادم که تو باید بچه دار بشی. تو و شوهرت (اگرچه من از قیافه اش خوشم نمیاد) چون خیلی باهوش هستید باید بچه دار بشید که ژنتون منتقل بشه. میانگین هوش ایرانی ها اومده پایین و کسایی مثل شما کمتر بچه دار می شن و این موضوع مساله رو تشدید کرده. دختر عموم که بچه دار شده بود به پدرش گفته بود وقتی جواب آزمایشو دیده گفته آخیش از دست ضِر، ضِر(یا زِِر زر مساله این است)های غربتی راحت شدیم. دیگه گیر بهمون نمی ده.

یعنی یه چیز افتضاحی بود، گیر دادن من.

حالا که با یکی از اخلاقای گند من آشنا شدید، ببینید چقدر افراد فامیل معذبند وقتی می خوان داماد یا عروسشونو به غربتی معرفی کنند. چون می ترسند یه حرف مفتی بزنه. قدیما اظهار نظرهام علنی بود. بعد دیدم چه کاریه، باز اگر کاره ای بودم یه چیزی. چه کاریه در مورد ژنتیک مردم که دست خودشون هم نیست بیام اظهارنظر کنم و ناراحتشون کنم. تازه یکیو لازم دارم بیاد اخلاقای گندمو به روی خودم بیاره، ژنتیک پیش کش.

برگردیم به پسرعمه.


 

 


وقتی من برای اولین بار نامزد پسرعمه رو دیدم نتونستم جلوی زبونمو بگیرم و جلوی عموم گفتم معلوم شد کیوان خیلی به معنویات اهمیت می ده و اصلا" به ظاهر اهمیت نمی ده. آخه به نظر من عیال کیوان نه تنها به اندازه خودش زیبا نبود، خیلی هم به نظرم از اونور بوم افتاده بود. بعدا" که اظهارنظر من همه گیر شده به لطف عموی محترم. همگی نظر منو تایید کردند. نگید کار بدی کردم چون می دونم. شاید پوسته روشنفکری داشته باشم ولی باز رفتارهای بی منطق و خاله زنکی دارم که یکیش همین بود. البته بگم این حرفو در جواب رفتار کنترل گر نامزد کیوان عنوان کردم که یه ذره عصبانیتمو کم کرده باشم. چون خیلی بده کسی که تازه وارد فامیلی بشه و نامزدشو از معاشرت با اعضای قبلی فامیل منع کنه. خوب بگذریم. گندو زده بودم و کیوان ناراحت شده بود که به عیالش در لفافه گفته بودم زشت!

اینو داشته باشید. کیوان چند وقتیه کار اصلیشو که مهندسی نرم افزار باشه گذاشته کنار و در کار فست فود وارد شده و دارند یه برند فست فودو توی تهران گسترش می دن و خودش مدیر 2 تا شعبه رستوران شده.

سه هفته پیش عروس غربتی اینا در جمع خانوادگی گفت که کیوان در هفته پیش روش می خواد بره مهمونی خونه عروس غربتی اینا. مادر من هم در همون هفته با عمه گرامی در بلاد راقیه تلفنی گپ می زده که موضوع مهمونی رو می گه که عمه خانم یادآوری می کنه که کیوان از وقتی رفته تو کار جدید به شدت چاق شده و چیز عجیبی شده. خلاصه گوشی رو بده دست پسر و عروست که چیزی نگن بچه ناراحت بشه. به خصوص که عیالش رفته بلاد راقیه و بچه 6-7 ماهیه تنهاست. این هشدار در جمع خانوادگی ما مطرح شد و تذکرها داده شد که حواستون باشه. من که اصلا" توی بازی نبودم. برادر و عروس غربیت اینا هم گفتند اوکی.

همون روز توی جمع خونوادگی داشتیم در مورد بازار کار و اینجور چیزا حرف می زدیم که بحث به فیزیک کار رسید و طبق معمول من رفتم روی منبر که هر کاری فیزیک خودشو می طلبه ولی ما بهش توجه نمی کنیم. مثلا" کیوان از وقتی مدیر رستوران شده باید چاق می شده چون مشتری اینو دوست داره، همونقدر که از گارسون چاق بدش میاد. مشتری از تصور اینکه گارسونی که چاقه روی ظرف غذاش هن و هن کرده غذارو پس می زنه. یه چند تا مثال دیگه هم زدیم و بحث تموم شد.

در اینجاست که برادر غربتی وارد می شود. در اولین اقدام که شب مهمونی رو به اشتباه به عیالش می گه و طبق گفته عروس غربتی اینا، برادر انتظار داشته مهمونی چهارشنبه شب باشه ولی کیوان سه شنبه شب زنگ می زنه و می ره مهمونی. عروس غربتی اینا می گفت کارد می زدی خونم در نمیومد. سرشب، خونه به هم ریخته، کلی ظرف کثیف اینور اونور. دوتایی با برادر غربتی نشسته بودند با پیژامه روی روفرشی پرتقال می خوردند و پوستشو پرت می کردند و مسابقه آروغ زدن گذاشته بودند یه دفعه مهمون اومده براشون. حالا شانس آورده بودند که کیوان قبلا" گفته بوده خودش غذا میاره و چیزی نپزند. تا اینجاش دیگه چون مدل غربتی اینا خیلی رسمی نیست زیر سبیلی رد کرده بودند و چون همسن و سال هستند به خنده برگزار کردند.

دیگه شامو می زنند بر بدن و می شینند به صحبت کردن که برادر غربتی گند اصلی رو می زنه. جوری که عروس غربتی اینا می گفت می خواستم دست برادرتو گاز بگیرم وسط حرفاش که لامصب دیگه کسی توی فامیل نمونده تو خرابش نکنی. داستان اینه که یه ذره کیوان راجع به وزنش حرف می زنه که اینقدر زیاد شده که روی نفس کشیدنش هم تاثیر گذاشته که یه دفعه برادر غربتی می گه : آره هفته پیش مامانت به مامان ما گفته که تو خیلی چاق شدی و ما گوشی دستمون باشه. اتفاقا" غربتی و آرزو هم چند روز پیش داشتند در مورد چاقی تو حرف می زدند و غربتی گفته اصلا" باید مدیر رستوران چاق باشه تا در کارش موفق باشه. یعنی شازده برادر از فامیل 5 نفره ما 4 نفرو ضایع کرد، رفت. تازه مامان کیوانو هم خراب کرده بود که از اون سر دنیا راجع به چاقی پسرش هشدار داده بوده.

آدم به یکی پول بده جلوی کسی ضایعش کنه، اینقدر خوب عمل نمی کنه که خان داداش ما عمل کرده.

کارنامه من خیلی مشعشع بود، با این گند جدید هم مزین شد.

نظرات 27 + ارسال نظر
میم سه‌شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 09:23

وای خدا منو بوکوشه چه صبر و تحملی داره آرزو جان، من از همین جا مراتب همدردی خودمو با آرزو خانم اعلام میکنم
راستی صبح عالی متعالی جناب مهندس سوپرمن

صبح شما هم بخیر.
به ایشون ابلاغ می کنم.

پدرام سه‌شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 09:59

تا کی ریاکاری
تا کی ظاهر سازی
تا کی تجمل و نقش بازی کردن
حالا یک نفر که میخواد با اینها مبارزه کنه همه بسیج شدن که نگذارند
ترور شخصیتش میکنند
پشتش بدگویی می کنند
ای خداااااااااااااااااااااا
داداش مهندس جــان، با شجاعت به راحت ادامه بده

پ.ن: مهندس جــان با عجله نوشتی چندتا اففففففف به چشم میخوره

من به این ریاکاری نمی گم. مثل اینکه یکی کچل باشه، هی بهش بگی کچل. خوب معلومه کچله دیگه. چه بگی، چه نگی، چه صدبار بگی.

حوصله ندارم دوباره بخونم. اگر حال داشتی اشاره بزن تصحیح کنم.
یه خیری به ما برسون دیگه، کار ادیت رو به عهده بگیر.

مریم سه‌شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 10:38

ای وای!!!!!!!!!!!
بیچاره کیوان چه حالی شده واقعابه درد دیدنی هامیخوردقیافه اش!!!!!

به نظرم قیافه عروس غربتی اینا بیشتر دیدنی بوده. چون کیوان در انتخاب این پسردایی نقشی نداشته ولی عروس چرا!

فاطمه سه‌شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 11:00

البته ربطی به نوشته شما نداره شخصیتی که باعث این سری خصلتها میشه مزایایی برا خانوما داره که به این حرص خوردنش می ارزه.
داداش شما قطعا آدم صادق و روراستیه و نمی تونه چیزی رو بپیچونه

فکر نکنم. شاید!

elena سه‌شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 11:25 http://elen.blogsky.com

سلام صب بخیررر اخخ جوووون پست جدیددددددددددد
مگه به برادر غربتى سفارش نکرده بودین؟ البته اینا که سوتى نیست دوباره باید نوشتن سرى ماجراهاى منو خاله رو شروع کنم. بفهمی سوتى یعنى چى.نمى دونم چرا حس پست گذاشتن در من مرده هعى
اما حس کامنت گذاشتن در من عجیبببببببب مى جوشههه

میم سه‌شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 11:26

به نظرم آدمایی که خیلی مغزشون درگیر ریاضیه خیلی حواسشون به روابط نیست و ذهنشونو درگیر حساب کتاب چیزایی مثل روابط انسانی و چی بگم چی نگم ها نمیکنن
البته شاید برادر غربتی تو این مورد میخواسته به عمه زاده نشون بده چقدر باهاش یه رنگ و ندار و صمیمیه که این حرفا رو بهش گفته

تازه دو قورت و نیمش هم باقی بود که من می خواستم از کیوان تعریف کنم؟! شماها چرا نمی فهمید؟

میم سه‌شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 11:45

میخواستم یگم عروس غربتی اینا خوب توجیحش نکرده و نمیکنه اما یادم اومد از همون بچگی اینجوری بوده برادر غربتی (ماجرای سیب)

اصلا" توجیه ناپذیره

elena سه‌شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 11:47 http://elen.blogsky.com

پست نوشتممممم

فاطمه سه‌شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 11:59 http://خیال کن که غزالم

من که مشکل خاصی تورفتاربرادرتون نمی بینم.حالا خاطره
پسرعمه یه کمی ولی خاطره قبلی.خوب غذادلش می خواسته ی می اومده می گفته.مشکل چیه الان دقیقا؟

شما خودت که بدتری.هی می گی بچه دارشید واینا.
الان باورکن برادرتونم تووبلاگش داره سوتی های شما رومی نویسه

اولش که خوب جوابی نداره.
دومش که اون توی وبلاگش کد کرک وب سایتهای دانشگاههای آمریکا رو می ذاره. یک کلمه هم توش نمی نویسه. روزی 2000 تا هم بازدید داره. اونوقت من این همه صغری کبری می نویسم میانگین شده 400-500 نفر بازدید.

پدرام سه‌شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 12:17

البته اون 2000 نفر دنبال منافع شخصی خودشون هستند و نویسنده وبلاگ براشون از اهمیت چندانی برخوردار نیست
ولی خوانندگان این وبلاگ فقط بخاطر شخص شخیص مهندس جــان از اینجا بازدید میکنند

خوشم اومد

میم سه‌شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 12:33

جناب پدرام خان حرفتون لایک داره

اینجا فقط از من تعریف کنید، اجباریه.

رها سه‌شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 12:47 /http://khoshbakhtkhan.blogfa.com/

چه خطرناکید شماها خانوادتاً
پ.ن: مادرشوهر جان منم بهم گفته که خیلی خوش سلیقه ام ، برعکس پسرش

آره، خطر داریم، حسن.
از اون لحاظ آره. مامان منم بعضی اوقات یه چیزایی به عروس می پرونه ولی کلا" عروس خودشو به نشنیدن می زنه. به اندازه کافی از شوهرش می کشه دیگه توان مقابله با مادرشوهرو نداره.

بنفشه سه‌شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 12:59

چی بگم والا! زبونم بند اومده! حالا پسرعمه چی گفته در برابر این داستانا!؟

نمی دونم!

میم سه‌شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 13:00

خوب ایشون هم از شما تعریف کردن که من گفتم حرفشون لایک داره

آهان از اون لحاظ

elena سه‌شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 13:01 http://elen.blogsky.com

یدرام راست مى گه...
غربتى ما تنهات نمى ذاریم و به جاى ٢٠٠٠ بازدید واست٢٠٠٠ تا کامنت مى ذاریمممممم

تکبیرررررررررررررررر

تکتم سه‌شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 13:49 http://drashpaz.persianblog.ir

یعنی این پستت ده تا لایک داشت ولی این جواب کامنت هزارتا :
چون کیوان در انتخاب این پسردایی نقشی نداشته ولی عروس چرا!

تکتم سه‌شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 13:55 http://drashpaz.persianblog.ir

پای سیستم نشستی؟ برو پست جدیدمو دقیق بخون نظر بده. بوق و حوصله ندارم هم قبول نیست. شاااااااااااااااااااااید یک پست مرتبط با تدارکات مهمونی از داداشت رو بپذیرم

امروز تمرکز ندارم. ذهنم اینور اونور می پره. میام.

بهارک سه‌شنبه 8 بهمن 1392 ساعت 20:09 http://baharakshop.blogfa.com/

هر کی در زندگی گذشته اش اشتباهی مرتکب میشه این طور فامیلا نصیبش میشن که سزای کار بدشو ببینه خخخخخخخخخخخخخ

این کارما بد کوفتیه!

یک بیوتکنولوژیست چهارشنبه 9 بهمن 1392 ساعت 06:20 http://1biotechnologist.blogfa.com/

متاسفانه نسل شعرای قدیم ورافتاده

الان که هر کی از ننش قهر می کنه میگه من شاعرم

الله اکبر باز آدمو هل می دید روی منبر.
قضیه قهر و ننه رو که درست می گید در ادامه عقیده من اینه که اگر چیزی بتونه تمام سلیقه هارو پوشش بده کنار زده نمی شه. گونه های دیگه شعر وقتی اومد که روش های قبلی شعر گفتن نتونست یا نخواست خودشو تغییر بده.

نجمه چهارشنبه 9 بهمن 1392 ساعت 10:52

دیروز عصر پستت رو خوندم. تیکه هاش تو خیابون و تاکسی یادم می اومد خنده م می گرفت. مخصوصا اون شب مهمونی هی خودم رو می ذاشتم جای زن داداشت ... خیلی بامزه بود


باید به عروس غربتی اینا بگم باعث تلطیف روحیه جامعه شده!

تکتم چهارشنبه 9 بهمن 1392 ساعت 12:43 http://drashpaz.persianblog.ir

بیب بیب !
ببخشید تو پرش افکار داری من سرم شلوغه!

می خوام افکارمو بفرستم، انتخابی تیم ملی برای مسابقات آسیایی!
رشته پرش افکار از روی اسب. شایدم خر.

تکتم پنج‌شنبه 10 بهمن 1392 ساعت 01:18

پلشت !!!!
کار رو انجام می هند و تجربه رو می کنند! اینکارو انجام کردم یعنی واقعا پرش افکار داری !

خوب هول کردم. چرا داد می زنی.

تکتم پنج‌شنبه 10 بهمن 1392 ساعت 11:17 http://drashpaz.persianblog.ir

هفت تا پرسشنامه تو راهه. ایمیل رسید خبر بده.
من برم که امروز قدر مطب و خونه تو یک ساختمان رو دونستم. میام پایین ویزیت می کنم و میدوم بالا یک کار دیگه رو ردیف می کنم
پاشو بیا که از اون مهمونی باحالاست.

سینه زنی هم بود، به شامش میارزید.

فرشته جمعه 11 بهمن 1392 ساعت 12:23

پرتقال خوردن و پوسته پرت کردن خیلی حال میده! کلا کثیف کاری و در قید و بند ریخت و پاش نبودن کلی انرژی مثبت میده به آدم.
ولی اگه خانوم کیوان خان دنبالش بود حتما تلافی اون حرف غربتی رو سر آرزو بنده خدا درمیاورد و میگفت چه عروس شلخته ای:))))

اون که هچ!
ما عروسامون فرهیخته هستند، تلافی حرف کسی رو سر کَس دیگه پیاده نمی کنند! اِهِم.

تکتم شنبه 12 بهمن 1392 ساعت 10:43 http://drashpaz.persianblog.ir

بیب بیب غیژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژژ بوممممممممممم!

مشهد برف اومده یخبندونه حواسم به بوق زدن پرت شد افتادم تو جوی خیابون!!!!

حالا هی پز بدیدا، هنوز اینجا برف نیومده ولی شده زمهریر اینقدر سرده.

فرشته شنبه 12 بهمن 1392 ساعت 20:03

خوش به حالتون که کلا فرهیخته اید ما پر ریخته هم نیستیم

آسمانه یکشنبه 7 اردیبهشت 1393 ساعت 12:48 http://asemaneh2007.blogfa.com

گاهی وقتا یه چیزی تاکید میشه که گفته نشه تموم مغزت رو پر میکنه و نمیتونه جز اون به چیزی فکر کنی بچه که بودم یه کار بدی کرده بودم که خواهر 5 ساله م هم شاهد عینی بود آقا ما بهش کلی سفارش کردیم به کسی چیزی نگو گذاشت گذاشت موقعی که در سکوت شام میخوردیم باصدای رسا برای بابامون شرح داد دیگه از اون موقع تصمیم گرفتم به کسی گوشزد نکنم که حرفی رو نزنه

دقیقا" اینجوریه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد