باز من قاط زدم4-داستان اون دو تا همکار مزدوج

پنج شنبه که به تشخیص دکتر تکتم مانیک شده بودم علاوه بر نوک زدن به کارهای مختلف یه سری هم به یکی از همکارهای سابق زدم که برگشته بود ایران و یادی از جوونی کردیم. اینقدر خندیدیم که خانمش شاکی شد. بنده خدا کلی توضیح داد که ما و غربتی زمون جوونی همکار بودیم و خربازیهای جوونی رو داشتیم. برای همین خودمون هم از کار خودمون خندمون می گیره الان که پیر شدیم.

از اون بدتر این بود که من برای چشم روشنی طبق معمول از همون تخته گوشتها برده بودم و خانمش برداشت کرد که می خوام بهش یادآوری کنم که خانه داره و شغل درآمدزایی نداره!!! و نباید وارد بحث ما بشه. به جان ابولفضل اگر منظور من این بود. اصلا" من نمی دونستم خانمش هم حضور داره که بخوام متلک رفتاری هم بیاندازم!

خلاصه مشکلو گذاشتم خودشون حل کنند، دیدم دخالت کردن دردسر منو زیاد می کنه. هرکی ازدواج می کنه باید مشکلات سوءتفاهم رو هم خودش حل کنه. به من چه. اون موقع که خسته کوفته می ره خونه، عیالش براش چایی می ده و ازش استقبال می کنه، یاد من میوفتند که الان برای سوءتفاهم من خودمو خسته کنم!

یه مثل قدیمی هست که میگه همسران دعوا کنند، ابلهان باور کنند یا یه همچی چیزی، همینو سر لوحه قرار دادم.

خلاصه پنج شنبه خیلی باحالی بود و کلی خندیدم و یاد خاطراتی افتادم که اگر بتونم می نویسم.


 

 


داستان اون دوتا همکارمو بگم.

این دوتا که قانون شرکت رو می دونستند، قبل از ثبت ازدواجشون می افتند دنبال کار و در اولین اقدام برای شرکت رقیب که تازه لیسانس فعالیتشو گرفته بود به خیال خودشون رزومه می فرستند. از اونجایی که خیلی حرفه ای نبودند در سایتی ثبت نام کرده بودند که از قضا سایت مدیر روابط عمومی شرکت خودمون بود و اخبار مربوط به صنعتمونو توش می نوشت!

این آقای مدیر، خبرنگار جوونی بود که بطور تخصصی در صنعت ما فعالیت می کرد و الان هم پنج شنبه شب ها توی رادیو اقتصاد برنامه تخصصی این صنعتو داره. حالا مدیر روابط عمومی خوبی نبود به کنار ولی استاندارهای مدیا و روزنامه نگاری رو خوب بلد بود و من خودم کلی چیز ازش یاد گرفتم.(می دونستید من یه مصاحبه تلویزیونی دارم که توی تلویزیون خراسان پخش شده؟) اون موقع دفتر مشهد ما خیلی درگیری داشت و مجبور شدیم ازطریق رضایت دادن برای پخش برنامه و پر کردن ساعت تلویزیون، تلویزیون استانی خراسان دست از سر ما برداره. برای 10 دقیقه برنامه فقط 3 روز من داشتم آموزش می دیدم که حرفی نزنم که بشه از توش آتو گرفت و همشو از اون آقاهه یاد گرفتم. عجب مصیبتیه با مدیا کار کردن.

داشتم می گفتم پرت نشیم از موضوع، این بندگان خدا نوشته بودند که چه کاره ایم و می خوایم بیایم برای شما کار کنیم و تجربیات خودمونو از این صنعت به شرکت شما منتقل کنیم.

این موضوع رو من از طریق مدیر بالادست خودم فهمیدم که یه EMAIL نیم خطی برام فرستاد و دو تا اسم توش بود که اینارو تا شنبه بیانداز بیرون. هرچی هم به مدیره می گفتم قضیه چیه؟ هیچی نمی گفت. برعکس برداشت بعضیها، مدیرها اصلا" راحت عذر کسی رو نمی خواهند مخصوصا" مدیرهای اجرایی. نه به دلیل اخلاق یا انسانیت. به دلیل اینکه بعد از رفتن افراد اول بدبختی مدیره. باید فشار بیاره روی بقیه تا جای خالی رو پر کنند. کلی سفارش طاق و جفت میاد از دوست و همکار که به جاشون شلغم میرزا رو بذار که 2 زار هم سواد نداره، بگی نه یه مصیبت داری که طرف باهات لج می کنه، بگی آره صد تا مصیبت داره چون باید با منابع انسانی درگیر بشی که شلغم میرزا چرا از بقیه بهتره، شلغم میرزا پدرتو در میاره تا کار یاد بگیره و خودت باید تاوان سوتی هاشو بدی و معرف هم اینجور موقع ها می گه من فقط پیشنهاد دادم، خودت تصمیم گرفتی! توی این مدت هم بقیه تیم خیلی فشار بهشون میاد و نارضایتی توشون زیاد می شه.

از طرف دیگه این دو نفر بچه های خوب و دقیقی بودند. من که خواستم بیان با هم صحبت کینم. هرچی هم بهشون می گفتم چی کار کردید، خودشون هم نمی دونستند. بلاخره آقاهه گفت که دارند ازدواج می کنند. داد من رفت بالا که چرا به من نگفتید؟ اونا هم گفتند که ما اومدیم بگیم شما گفتی به من چه. ما هم فکر کردیم واقعا" منظورت به من چه هستش. منم بیشتر داد می زدم که اگر یکی ازدواج می کرد به من چه بود نه دوتا. قضیه رو به مدیرم گفتم، گفت نه این موضوع نیست. اینا می خواستند اطلاعات شرکتو بفروشند و جاسوس بازی دربیارند. هر چی سه تایی فکر کردیم که به کی می خواستند بفروشند، چیزی یادمون نمیومد. هی روزها می گذشت و ما چیزی نمی دونستیم، اینا هم تعلیق بودند. بقیه بچه های تیم هم ترسیده بودند و هم فشار کاری حذف شدن اینها روشون بود.

اینقدر من سیریش شدم که مدیرمون دهن باز کرد که متنی که اینا توی سایت مدیر روابط عمومی نوشتند ملاکه و مدیر روابط عمومی گزارش داده. داستان منو مدیر روابط عمومی شروع شد و حالا اون بود که می گفت متن رو نمی دم. اینقدر من پاپی بنده خدا شدم که داشتیم دست به یقه می شدیم. یه بار که توی آسانسور تنها بودیم تهدیدش کردم که اگر متنی که اینا نوشتند بهم ندی، الان که بین طبقات هستیم جیغ می زنم و آبروریزی می کنم. تا بیای ثابت کنی که من کولی بازی درآوردم و خون به مغرم نرسیده و تو تقصیری نداشتی 2-3 هفته ای طول می کشه و تو هم می فهمی اعصاب خوردی سر کار یعنی چی. خلاصه تهدیدم کارگر افتاد و متنو برام فرستاد. اینا نوشته بودند که ما کار بلدیم، صنعتو می شناسیم و اگر تمایل دارید تجربیاتمونو در اختیارتون می ذاریم. دردسر من تازه شروع شد که با این متن بیفتم بین مدیرهای شرکت و ازشون بخوام برداشتشونو بنویسند و بگن که چیز غیر حرفه ای ننوشته اند و حرف من هم این بود که اینا از امکانات شرکت برای درخواست کار در شرکت دیگه استفاده کردند که من اخطار درج در پرونده میدم ولی باقی چیزها مشکلی نیست. کسی که بخواد به دنبال بهبود وضعیت کاریش باشه این حقو داره و اگر بشینه که کس دیگه ای براش این کارو بکنه همون توی شرکت ما نباشه بهتره. از طرف دیگه آدم که شرکتشو عوض می کنه که ذهنشو delete نمی کنه معلومه که تجربیاتشو منتقل می کنه. همونطور که خود من از شرکت رقیب اومده بودم توی شرکت فعلی و به دلیل تجربیاتم استخدام شدم.

همه رضایت دادند بجز مدیر خودم. اونم چون نظامی بود و در نظام حرف مقام بالاتر جای چک و چونه نداره. ولی فکر کرده می تونه منو مغلوب کنه. اینقدر پروسه جذب نیرو و کار یاد دادن برای من عذاب آور بود که من همش در حال پلیتیک زدن بودم تا به اون ورطه نیفتم. از طرف دیگه اگر از این دو تا حمایت نمی کردم دیگه بچه ها برام طره خورد نمی کردند و فکر می کردند کوتاه میام در برابر زور بیشتر. در آخرین مرحله از تجربه خونمون استفاده کردم. پدر من هم نظامی بود می دونستم در مراحل منطقی اگر از نظر منطق هم کم بیاره میفته به زورگویی که مدیرم هم همینجوری شده بود ولی اگر در سیستمی واردش کنی که تبحری درش نداره زود مغلوب می شه و اون سیستم همانا " احساسات" بود!

با خانم همکارم که اسمشو می ذارم مریم قرار گذاشتم که بریم پیش مدیرم. به مریم گفتم هرچی من حرف زدم تو چیزی نگو و مثل مادر مرده ها بشین کنار من. وقتی هم ازت سوال کردم شروع کن با بغض حرف بزن. اگر تونستی دو تا چیکه اشک هم بنداز تنگش. ما رفتیم و شروع کردیم. دو جمله من گفتم و تا از مریم خواستم حرف بزنه شروع کرد به گریه کردن، گریه ای می کردا، دل سنگ آب می شد. من که خودم دست اندر کار نوشتن سناریو بودم بغض کردم. بدبخت مدیرم یخ زد، مریم دیگه یه جوری گریه کرد و مصیبت خوند که ما اول زندگی بی خونه و درآمد شدیم و چه جوری شوهرمو ببرم خونه پیش بابام. مرد جوون اول زندگی دستش پیش فامیل من و خودش دراز بشه به خاطر اینکه نخواسته به شرکت فشار بیاره که توی واحد دیگه براش جا پیدا کنند و از این حرفا. کلافگی مدیرمو می دیدم و می فهمیدم که کلکم گرفته چون وارد فیلدی کرده بودمش که اصلا" بلد نبود چی کار باید بکنه. خلاصه صدا زد برای مریم آب آوردند و بعد گفت فکر می کنه به موضوع. ما بلند شدیم رفتیم. من بلافاصله برای مدیرم email زدم که با توجه به نظر سایر مدیرها و صحبتهای امروز و نیاز خود ما به کمک این بچه ها، بهتره تجدید نظر بکنید و اینو به عنوان یه جور تسهیلات ازدواج اینا در نظر بگیریم. تا هم تنور داغه نونو بچسبونم هم به نوعی درخواست من باشه و پیش خودش بگه اینقدر غربتی پاپی شد من رضایت دادم وگرنه من از حرفم کوتاه نمیام. با یک جمله جواب داد " اقدام شود."

اینقدر مزه دادددددددددددددددددددددددددددددددددددد.

البته از اون به بعد اسمم از " صدام" تبدیل شد به "چرچیل" توی شرکت.




نظرات 24 + ارسال نظر
م؛ط شنبه 28 دی 1392 ساعت 13:32

سلام غربتی جون؛خوبی؟من پرسشنامه رو پر کردم دادم چندنفر هم پر کردند برات میفرستم؛توی اون سایت رفتی؟به درد میخوره؟

سلام

دیدم، خیلی کار راه بیانداز بود. ممنون.

یاس شنبه 28 دی 1392 ساعت 13:38

منم جای همسر دوست جوونیات بودم ناراحت می شدم، تخته چوب!!!!

خدا خیرت دهد که گره از کار دو تا جوون باز کردی ننه

اولا" من برای همسرجان نبردم برای دوست خودم بردم که خودش به تصمیم خودش به هرکی خواست بده.
ثانیا" من در محیط کاری همکار سابقمو دیدم نه منزل که هدیه مناسب اونجا ببرم.
ثالثا" من تا به حال همسر ایشونو ندیده بودم که بخوام اظهار نظری داشته باشم.
رابعا" من خیلی نظر بقیه در این زمینه ها برام مهم نیست. من طبق روش دید و بازدید غربتی اینا، چیزی که به نظرم کاربردی باشه می برم. ضامن بهشت و جهنم بعدش هم نیستم.

خواهش می کنم.

رها شنبه 28 دی 1392 ساعت 13:42 http://khoshbakhtkhan.blogfa.com

اون قسمت آسانسور معرررررررررررررکه بود چرچیل جان
پ.ن: تخته گوشت بردی؟؟

بعد از اون اینقدر این موضوع توی شرکت سوژه شده بود که چند نفر سوار آسانسور می شدند، صدای داد و بیداد میومد و همه می خندیدند.
آره، مگه چیه؟

رها شنبه 28 دی 1392 ساعت 13:50 http://khoshbakhtkhan.blogfa.com

راستی حاجی چرچیل!
این نامه های الکترونیک ما می رسه بهت آیا؟

12 تا پرسشنامه دارم ازت. بیشتر نبود؟ اینقدر مردم گریزی؟

رها شنبه 28 دی 1392 ساعت 13:59 http://khoshbakhtkhan.blogfa.com

اییییییییش
انگار بقیه دیدن ناموسیه جواب ندادن خب

ننداز گردن بقیه، عیب از خودته!
بنفشه رو ببین، بجز درختا با کسی معاشرت نمی کنه کلی برام email زده.

رها شنبه 28 دی 1392 ساعت 14:09 http://khoshbakhtkhan.blogfa.com

خب دانشگاه تعطیله الان!!!!!!!!!
واسه هر کی ایمیلش رو داشتم فرستادم
اصلاً چرا من دارم توضیح میدم بهت!!!!!!!! مگه طلب داری تو
برم به غذا و کدبانوگریم برسم !

طلب دارم؟ پس چی که طلب دارم. یالا من جواب می خوام. اصلا" شما فردا با ولیت میای دم کارگاه توضیح می دی برای چی پرسشنامه پر نکردی!
خواننده وبلاگ به این بی تعهدی نوبره. یه بار که قاشق داغ کنم بذارم روی دست یکی از خواننده ها بقیه حساب کار دستشون میاد.

اینجاشو آروم نوشتم، یه جوری بخون بقیه نفهمند: البته 12 تا هم خیلیه، از زحمتی که کشیدی ممنونم.

نجمه شنبه 28 دی 1392 ساعت 15:13

خوش به حالشون عجب مدیری داشتند. دلم خواست. مدیری که اینجوری پشتت باشه نعمته به خدا

بندگان خدا خیلی کار می کردند و اصلا" اشتباه نداشتند. مگر مغز خر خورده بودم که از دستشون بدم. کور از خدا چی می خواد؟
کلی تلاش کرده بودم تا مریم مدلی کار کنه که من می خواستم، زحمت خودم هم از دست می رفت اگر می رفتند. نفعش دو طرفه بود.

elena شنبه 28 دی 1392 ساعت 15:38 http://elen.blogsky.com

تکتم تشخیصاش درسته:دى( الان پیش خودت مى گى دوتا کامنت نذاشته جه پسر خاله هم شده
جقد خوب که مشکل اون دو گل نوشکفته باغ زندگى رو حل کردید...
با اون داستات گریه مریم خانوم یاد داستان خودم افتادم.مهلت تحویل سمینارم به استادم تمام شده بود و دیگه تمدید نمى کرد گفتند برو دفترش یه کم به تن صدات غم بده...
اقا من در دفتر و باز نکرده مث زدم زیر گریه ..گریه ها ...استادم اول فکر کرد پسرش که اونم استادمون هىت. طوریش شده و من حامل اخبار بدى درباره پسرشم...یعنى وقتى قیافه استادم وقتى که فهمید براى تمدید مهلت تحویل گریه مى کردم یادم میاد دلم مى خواد زمین دهن باز کنه برم داخلش

اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ اَ
اینجوری که خیلی ضایع بوده!

یعنی خداییش دلم میخواد از نزدیک ببینمت. خیلی غربتی ای!!!

صندلی جلو برای زیر 12 سال قدغن. سه بار تکرار کن.

بیژن از ظهر سردرده در حد تیم ملی. الان کشف کردم که در 24 ساعت اخیر یک چغندر خیلی گنده لبو رو تا ته خورده! بهش گفتم هرچی سرت بیاد حقته!
میدونی که چغندر فشارو پایین میندازه و سردرد میگرنی رو تحریک می کنه؟ واسه اطلاع گفتم که حواست به خودت باشه.
در ضمن آقا با خوردن نهار که روش نمک پاشیدم ( یکم شورتر از معمول) خوب شد الان صدای مته اش داره منو دیوونه میکنه

اِ، خوب شد گفتی. من لبو زیاد می خورم. حواسم باشه.

آرش جلو میشینه
آرش جلو میشینه
آرش جلو میشینه
ولی کمربندش رو میبنده ( باباش برای قد آرش تنظیمش کرده. هروقتم من عصبانی میشم دستش رو میذاره رو دستم رو دنده و نازم میکنه. یه بارم که بابا حالش خوب نبود و من به حساب خودم یواشکی تو تاریکی اشکا رو ول کرده بودم دستم رو بوسید و من فهمیدم بچه ها خیلی می فهمند.

فیلمهای سانحه رو ببین. نوع حرکت بدن رو ببین توش. ببین کارکرد کمربند چیه. حرکت همزمان سرکودک و قطعات خودرو رو ببین، باز هم اگر جرات داشتی ادامه بدی، با خودت. من حرفمو زدم.
بحث من اصلا" نوع رابطه شما نیست. همینقدر که ناراحتی بیان نشده تو رو می بینند، می تونند درک کنند که تغییر رفتارت هم به خاطر علاقه زیادت به اونهاست نه به خاطر چیز دیگه ای.

یادته یه پست در مورد مادر همکلاسی آرش نوشته بودم که بهم اسمس زدهب رام پیراشکی بپز؟
هفته پیش خانم پست رو دیده و با اسم خودش کامنت گذاشته : چه خانم دکتر رازنگهداری ( کدوم راز؟؟؟ منکه اسم ننوشتم)
ولی خنده دار بعدشه که یک خانم فوق لیسانس با سه تا اسم دیگه اومده کامنت بدو بیراه گذاشته و حتی یک جا نوشته شعور شما از پسر شش ساله تون کمتره و به شعورش خطور نکرده که من آی پی اش رو می بینم!!!!

دیدی، باید شماره کارت می دادی، ازش پول می گرفتی. زیادی با کلاسی آبجی خانم.

ببین یه وقت از ته دیگای بنفشه نخوری!!!!
رفتم تو فکر. احتمالا از امشب ارش هم تبعید میشه به عقب ماشین. اصلا چه معنی داره بچه رو جلو میشونند؟ قانون مملکت مشکل داره آدم خودش باید مواظب باشه ( لحن رو با یک چادر به گردن بسته شده هماهنگ بخونید)

نه مگه مغزم زگیل داره. اونم با دستی که .... اَه، اَه حالم بد شد.
والا، خیلی خطر داره یه فیلم ببینی یا عکسهای بعدشو ببینی و براش توضیح بدی خودش درک می کنه.
وای خوبه چقدر آدم بچه نداشته باشه، خیلی مسوولیت داره.

بنفشه شنبه 28 دی 1392 ساعت 20:00

چه مهربون! چه حلال مشکلات! امشب شبه عزیزیه بیام خونتـــــــــــــــون؟!
آلو اسفناج درست کن!

شب عزیز چیه؟ اگر عیدی می دی بیا. من آشپزیم ایفتیضاحه. سس سالاد خوب درست می کنم. می خوای عیدی بیار سس ببر.

بنفشه شنبه 28 دی 1392 ساعت 21:19

آره دیگه شبه عزیزه تولده پیغمبرته گفتم واسه امر خیر مزاحمتون بشیم!
سس؟!!!!! خسته نشی یه وقت؟!!! آمادش هست دیگه چه کاریه منت تو رو بکشیم!
نظرم عوض شد باقالی پلو با گوشت میخوام!

ما خودمون آویزون بقیه هستیم برای امر خیر.
نه، خیلی مواظبم خسته نشم.

بنفشه شنبه 28 دی 1392 ساعت 21:38

آیکون در حقیقت نام تجاری هستش (ماده موثره اش لامبداسایهالوترین میباشد) ولی اگه گفتی آیکون، نداشت ، میتونی بگی لامبداسایهالوترین چی ندارین؟ اگه اونو هم نداشـــت، بزن تو دهنش! ولی میتونی در درجه بعدی سایپرمترین (امولسیون 10%) رو هم بگیری البته!

ببین یه سوسک چه اسم و رسمی داره برای مردن!!!
مرسی از راهنماییت.

آبی یکشنبه 29 دی 1392 ساعت 02:02

به صورت خیلی ملو در سکوت هر روز سر میزنم و از همون گوشه میومدم و میرفتم - یا خدا چه سخته اولین کامنت- خوب شد دو نوگل شکفته رو به جون هم انداختی بعدش زود از دو نوگل شکفته دیگه که باعث برگشتن و خوشحالیشون شدی گفتی وگرنه بار دراماتیک این پست خیلی بالا میرفت .

آره والا

r@hele یکشنبه 29 دی 1392 ساعت 14:09 http://www.rahele-72.blogfa.com

سلام:)
هیچ وقت واسه اپ کردن به کسی خبر ندادم ولی این سر فرق داره میشه بیاید وب من و پست ثابت رو بخونید ممنون میشم

باوشه

شیرین یکشنبه 29 دی 1392 ساعت 18:16

سلامممممم
دیگه معتادشدم به وبلاگتا صبح که میرم سرکاریا شبا حتمابایدیسربزنم بهت
یه سوال؟ چراپروفایل نداری شما!!؟ چرایه عکستونمیزاری گوشه وبت
اینارو بحساب فضولی زنونه نزاریا خب عادت دارم همیشه او ل پروفایلو میخونم
خاطراتتون خیلی باحالن مرسیییییی
رنگ قالبتون خیلی تیره س (باعرض معذرت)
اون جمله ای که سمت چپ وبتون نوشتین منویاد صمدمیندازه که دادمیزد:اآی آب حوض میکشیم آی آب حوض میکشیم!!!
خب دیگه برم خیلی حرف زدم
راستی عیدتم مبارک(ای بابا چراایکون گل نداری شما)

راستش، اینجا متن از حاشیه مهمتره. منم در حاشیه قرار دارم.
دقیقا" منظورم همون بوده.

فاطمه دوشنبه 30 دی 1392 ساعت 08:22

اوهوم
پس کارای خوبم بلدی

غربتی می دونستی منم معماری داخلی خوندم ولی چون شما حرفه ای و استادی من آدرس وبلاگمو نمی ذارم اینجا که ازم ایرادنگیری

ولی من معماری نخوندم، هیچی هم بلد نیستم. فقط بلدم نگاه کنم.
خسیس

یاس دوشنبه 30 دی 1392 ساعت 08:35

سلام غربتی، دیروز مبارک، بیا یه چیزی بنویس، من به وبلاگی معتاد بشم هر روز صد بار نگاش میکنم و دنبال پست جدید میگردم.

الان چیزی توی ذهنم نیست شرمنده. به قول اون دو گل نوشکفته :

شعر باید خودش بیاد.

r@hele سه‌شنبه 1 بهمن 1392 ساعت 11:45 http://www.rahele-72.blogfa.com

سلام غربتی جان ممنون از نظرت حداقل انقدر ارزش قائل بودی که نظر خودت رو در باره ی این پست من بگی و کاملا هم مودبانه در مورد این که گفتی چرا و به چه دلیلی این کار رو انجام دادم یا چرا موسسه ی محک باید بگم من چند یاله که موسسه ی محک رو میخونم و دنبال میکنم تو این پست دلسوزی یه طرفه کمک به بچه ها یه طرف دلسوزی من و شما و بقیه مشکلی از این بچه ها حل نمیکنه این که میگید کار دیگه ای انجام بدیم من سایت محک رو گذاشتم هر کسی کار دیگه ای ازش بر میاد و دوست داره کمک کنه دوست ندارم کسی رو زور کنم که فلانی بیا کمک کن مثلا کمک داوطبانه یه کاری هست که میشه انجام داد ولی خودم به شخصه تایمم با اون تایم کاری محک نمیخوره حتی تماس گرفتم که ببینم من میتونم با این تایم کمک کنم که گفتن نه پس میشه اینطوری کمک کرد و خیلی از چیزایی که شما گفتی.این اولین پست من نیست در باره ی کمک به بچه های سرطانی حتی یه خانمی اومدن و گفتن من میتونم برای این بچه ها عروسک تهیه کنم که توی بیمارستان تنها نباشن و یه عروسک داشته باشن خوب این خانم دوست داشت اینطور کمک کنه یا یه خانمی اومدن و گفتن من رفتم به عنوان مدد کار داوطلب محک عضو شدم خوب اینا یه طرف قضییه این پست هست که به من این انرپزی رو میده که برای ادامه این کار مصمم بشم و اینم بگم اگر اطلاعات کاملی راجع به بقیه موسسات داشته باشم راجع به اونا هم پست میزارم
-شرمنده طولانی شد و شرمنده نمیدونستم از کامنتم ناراحت میشید

مرسی از نظر، اتفاقا" ناراحت نشدم. باعث شد یه منبری هم برم دلم باز بشه.
چرا باید ناراحت بشم از کمک کردن به کسی؟ یه بار دیگه پستمو بخونید!

تکتم (دکتر آشپز) سه‌شنبه 1 بهمن 1392 ساعت 11:50 http://drashpaz2.persianblog.ir/

سلام
.
.
.
.
.
.
.
هیچی دیگه , همینجوری!

مثل هانسل و گرتل، خورده نون ها رو دنبال کنم؟

آسمانه دوشنبه 8 اردیبهشت 1393 ساعت 13:01 http://asemaneh2007.blogfa.com

این دوتا همکارت خواستن پیشگیری کنند بیکار نشن بدتر داشتن بیکاریشونو جلو مینداختن خوب شد غربتی با ترفندهای مختلف به دادشون رسید
بعدش حتماً کلی احساس خوب داشتی

بعدش اینقدر فشار ذهنی بهم اومده بود که رفتم مرخصی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد