باز من قاط زدم_مقدمه داستان مشتری مریض

بازم من قاط زدم و اومدم یه ذره بنویسم تا شاید جریان خون به مغرم عادی بشه و بتونم کارمو ادامه بدم.

اولش از خودم تعریف کنم یه ذره.

من (این من خیلی مهمه، توجه کنید) به نظر خودم خیلی آدم حرفه ای هستم توی کار. هیچ چیزی رو توی کار دخالت نمی دم و کسایی رو هم که باهام کار می کنند همینجوری باهاشون رفتار می کنم. البته بعضی اوقات یه مقدار اصطکاک اولش به وجود میاد ولی بعدش همه چی روتین می شه و تکلیف همه معلوم می شه. یعنی سر کار نه خواستگاری رفتم نه کسی خواستگاریم اومده. بی ادبی به کسی نباشه ولی طبق استاندارد من همکار جز آدمایی که آدم نه باهاش می تونه دوست بشه، نه رابطه داشته باشه، نه ازدواج کنه. خوب غربتی بودن یه مرضهایی داره که یکیش همینه. همین موضوع باعث شده که همیشه گفته شده محیطی که من توش هستم خیلی صمیمی ولی خیلی شسته رفته هستش. راستش خودم هم نمی دونم چه جوری اینجوری می شه ولی بدون استثنا همه این حرفو بهم می زنند. اینارو می گم تا بعدا" چیزی که می خوام تعریف کنم عجیب به نظر نیاد.


 

 


یادمه توی محل کار قبلیم، تیمی که با من کار می کرد مسوول خدمات دهی رو در رو با مشتریهای شرکت بود. اولش یه منبر رفتم براشون که اگر ببینم با مشتری تیکی زدید، همینجا پشت کانتر اعدامتون می کنم. اگر اینقدر بدبختید که نمی تونید بعد از ساعت کار برید اینور اونور سوژه برای خودتون پیدا کنید، غلط می کنید از امکانات شرکت برای اینکار استفاده کنید. اینم یه جور سوءاستفاده از امکانات شرکته. اون بنده خدایی که پشت تلفن داره جواب مشتری رو می ده چه گناهی کرده که نمی تونه حضوری عشوه بیاد یا به قول امروزی ها مخ بزنه.

این موضوع باعث شده بود که یکبار ببینم یه آقا و خانم جاافتاده و یه خانم سن دار (از اونا که عین پشمک می شن موقع پیری) اومدند شرکت که منو ببینند. شستم خبردار شد که یکی از بچه ها گند زده باید جمع و جورش کنم. بقیه فکر کرده بودند، اومدند تحقیق برای عمر خیر! خلاصه این هیات سه نفره اومده بودند از من اجازه بگیرند که بیان خواستگاری یکی از بچه های تیم من!!!!!!!!!!!!!!!!!

بنده خدا، دخترک بعد از اینکه یکی از مشتری ها ازش خواستگاری کرده بود، گفته بوده نه. بعدش خواستگار محترم خیلی پاپی می شه و از طریق سرپرست می فهمه که دخترک از من می ترسه و فکر می کنه اگر من بفهمم خواستگارش از مشتریهاست، شغلشو از دست می ده!!!!!!!!

خوب منم موافقتمو برای پیگیری مراسم این دو نوگل تازه شکفته اعلام کردم. بعدم بازم رفتم روی منبر که بابا من منظورم قر قنبیل و لوس بازی بود وگرنه روال عادی زندگی رو من چی کار دارم و چرا اجازه می دید کسی اینقدر برای زندگیتون حریم درست کنه حتی من غربتی که در کمالاتم شکی وجود نداره.

کلا" تئوری من در مورد مسایل ناموسی " به من چه ربطی داره" هستش مگر اینکه وارد حوزه استحفاظی من بشه مثل اون آقاهه که با دوستش اومده بود توی کارگاه و یه بار نوشتم و اصلا" همه این صحبتها برای نوشتن ادامه داستان ایشونه. برای همین خیلی هم دقیق نمی شم. راستش اصلا" متوجه نمی شوم که بخوام دقت کنم یا نه! توی کارهای قبلیم، یه سری از بچه ها خیلی به این چیزها دقت می کردند و هر روز بحث این بود که کی با کی تیک می زنه یا کی با کی زیاد محفل برگزار می کنه و ازاین وقت گذرونی ها. اینقدر در این موارد من سوتی داده بودم و متوجه منظورشون نشده بودم که کلا" فکر می کردند از رندی منه که خودمو زدم به نفهمی و دارم دستشون می ندازم تا برام حرف بزنند. دروغ چرا، منم دیدم اینجوری باهوشتر به نظر میام، همین موضوع رو هم گرفتم و یه لبخند مرموز زدم تا فکر کنند خیلی کارم درسته. البته بعد از یه مدت خودم حوصله ام سر رفت. خیلی برام مهم نبود کی چی کار می کنه. برای همین بچه ها اسم میز منو که ته سالن بود گذاشته بودند "غار". می گفتنند تا خبرها به غار غربتی برسه، دیگه از قدرتش کم شده برای همین از هیچی خبر نداره.

شرکت قبلی یه سیاستی داشت برای ازدواج درون سازمانی که به نظر من درستتر از این نبود که کم کم لوثش کردند. اونم، این بود که اگر دو نفر در شرکت با هم ازدواج کردند، 3 ماه فرصت داشتند تا یکیشون از شرکت بره وگرنه طبق توافق مدیرها، شرکت یکیشونو میانداخت بیرون. بعدا" تعدیل شد به اینکه نباید در یک واحد باشند و باید جا پیدا کنند توی واحدهای دیگه  وگرنه بعدش باید یکی به ترتیبی که گفتم بره (که به نظر من اشتباهه). داشتم می گفتم، دو تا از بچه هایی که با من کار می کردند تصمیم گرفته بودند با هم ازدواج کنند و یکیشون اومده بود برای صلاح مشورت و اینکه چه جوری باید اعلام کنند و کجا باید جابه جا بشوند با من صحبت کنه. رویکرد من با بچه های تیم اینجوری بود که در هر سیستمی با هم خوب وصمیمی بودیم ولی نه من از مسایل شخصیشون می پرسیدم نه اجازه می دادم برام تعریف کنند. چون تجربه ثابت کرده بود که بجز شر چیز دیگه ای نیست.خوب بنده خدا کلی تلاش کرد که کلامشو منعقد کنه ولی با بد جمله ای شروع کرد. این جمله که غربتی می خوام ازدواج کنم. منم طبق سیاست غربتی وارانه سریع پرسیدم می خوای با من ازدواج کنی؟ اون بنده خدا از لحن طلب کارانه و بی ادب من گرخید و سریع جواب داد نه به خدا. منم گفتم خوب به من چه، برو با هرکی می خوای ازدواج کن. از الان می گم من عروسی نمیام ولی کادو می دم. به سلامت، خوشبخت بشید. این دوتا جوون هم باهم ازدواج کردند. بعدا" شاید گفتم که چه جنجالی به پا شد بعد از ازدواج اینها و تا اخراج هر دو تا پیش رفت شرکت سر یه سوءبرداشت و ... چون بامزه نیست تعریف نمی کنم وگرنه چیز خاصی نیست.


خیلی طولانی شد به یه تکه دیگه مقدمه و اصل موضوع نرسیدم. طبق معمول حوصله ام سر رفت. بعدا" می گم.

نظرات 13 + ارسال نظر
رها سه‌شنبه 24 دی 1392 ساعت 20:41 http://khoshbakhtkhan.blogfa.com

الان پای این پست هم کامنت بذارم مصداق "اذیت" محسوب میشه آیا؟

اگر برای پدرام comment بذاری، مصداق گاز و لگد هم می شود چه برسه به اذیت!

بنفشه سه‌شنبه 24 دی 1392 ساعت 20:55

به به چه شرکت خوبی! خاک شرکت شما بخوره تو سر شرکت ما! استخدام ندارید؟! دکتر واسه درختاتون نمیخواین؟! من نمیخوام درسمو ادامه بدما!

اون شرکت قبلی بودها!
درختای کجا؟ ایشالا پیر که شدم میرم درخت بکارم، شما رو هم با آمپولاتون می برم، درختامو واکسن بزنی.

میم سه‌شنبه 24 دی 1392 ساعت 21:00

ماجرای دخترک ترسو خیلی جالب بود، ببین مهندس غربتی چه ابهتی داره تو محیط کاری
منم از اینکه مسائل خصوصی و شخصی وارد محیط و فضای کاری بشه به شدت بدم میاد چون محیط تحت تاثیر قرار میده و کار کردن سخت میشه
با نظر شما موافقم که شوخی و خنده اونم در حد متعادل باشه اما مسائل خصوصی و تیک زدن و شماره گرفتن ممنوع

البته از نظر من شوخی و خنده در حد متعادل وجود نداره یعنی اصلا" حدی نداره. هر جورش قابل تحمله.

میم سه‌شنبه 24 دی 1392 ساعت 21:01

راستی یادم رفت بگم منتظر ادامه هستیم

باشه

محیصا سه‌شنبه 24 دی 1392 ساعت 22:10

خیلی سیستم جالبی داشته شرکت قبلیتون.چون که واقعا تاثیر میذاره وقتی زنو شوهر با هم یکجا باشن و من دیدم که یه روز خوبن سفره میاندازن برای ناهار و یه روز بدن باهم کارها زمین میمونه.

فکر کن یه فوت توی خانواده باشه یا یه عروسی، کل کار شرکت می خوابه اونجوری.

فرشته سه‌شنبه 24 دی 1392 ساعت 23:02

چه خوب! شما هم مثل بنفشه توو کار هدیه دادنید البته بنفشه همچین مفتی مفتی هم هدیه نمیده ها. حداقلش یه ناهار و مهمونی خودش رو میندازه

البته زمان درست فعل " توو کار هدیه دادن بودم" است.

فرشته سه‌شنبه 24 دی 1392 ساعت 23:25

کاشکی میشد توو همون صفحه ی اصلی کامنت گذاشت همه ش باید بریم ادامه مطلب. منم که تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنبل

منعکس می کنم

فاطمه چهارشنبه 25 دی 1392 ساعت 08:23

شما مدیراهم که کاری که بلدید فقط اخراج کردنه

یه دفعه باید خودتونو جلوی جمع اخراج کنن بفهمید چه حالی داره

پدرام چهارشنبه 25 دی 1392 ساعت 09:01

اینهمه آدم اومدید مطلب رو خوندید یک لایک نزدید
یعنی بنظرتون خیلی مطلب بیخودی بود
شما دیگه چه دوستهایی هستید(اسمایلی زیرآب زنی)

آفرین مهندس

م؛ط چهارشنبه 25 دی 1392 ساعت 11:01

خوب تهش چی شد

باید فکر کنم داستان اون آقاهه با دوستشو چه جوری بنویسم. آخه هم خنده داره، هم عجیب، هم بی اخلاق، هم بی شخصیت، هم من دلم می خواد بگمش.
اینارو گفتم که وقتی داستان اون آقارو تعریف می کنم عجیب نباشه که چرا یه دفعه یارو اومده داستانشو گفته جلوی من، شاید منظوری داشته که نداشته.

تکتم (دکتر آشپز) چهارشنبه 25 دی 1392 ساعت 12:12 http://drashpaz2.persianblog.ir/

خداییش پدرام مطلب نصفه است. یه جوری رو هواست! اصلا منکه نفهمیدم چرا اینا رو گفت؟!
غربتی گیر نده که خودم وبلاگ دارم. به در (پدرام) گفتم که دیوار بشنوه

هیچم روی هوانیست.
منظورم از 25 دی این بود که email رو تا اون روز برام بفرستید. تا 10 روز برنامه دارم. اگر به 1000 تا نرسم باید بیشتر ادامه بدم.
لطف می کنید اگر کاری رو که گفتید انجام بدید.

سارا چهارشنبه 25 دی 1392 ساعت 15:03

پرسشنامه رو برای منم بفرستین اگه خواستین

فرستادم. ممنون.

بهارک شنبه 28 دی 1392 ساعت 01:43 http://baharakshop.blogfa.com/

پرسش نامه رو بفرستید.
نمره ام 20 کنید.
جالب بود که جواب دادین با من میخوای ازدواج کنی؟ هاهاهاهاها

باشه، ممنون.
17 تا سواله، چه جوری 20 می شید. شما جند تا سوال خودت اضافه کن جوابشم بده.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد