خاطرات چند خطی13-خاطرات مشهد

امروز بنفشه یه comment گذاشته بود که ما رو به اسم پیشی ملقب کرده بودند.

همین کلمه جرقه دوتا خاطره رو برام ایجاد کرد از چت کردن سرکار و ماجراهای مربوط به اون.


 

 

آقا ما یه شوهر خاله داریم که از وقتی که یادمه توی خونه زندگی ما بود حتی وقتی خاله ام خیلی کوچک بود البته خوب به دلیل اینکه دوست صمیمی یکی از دایی هام بود. شما اسمشو اینجا بذار، عمو سیامک.

خلاصه عموسیامک همیشه با ما بود و من خانواده مادریم رو بدون عمو سیامک یادم نمیاد. برای همین مثل دایی های ما با ما عیاق بود. این رابطه با کلیه نوه ها تا همین حالا هم ادامه داره علارغم بعد مسافت بالایی که بین ما بوجود آمده و تقریبا" هر کدوم از اعضای خانواده یه جایی از دنیا متواری شده. بنابراین وسیله ارتباطی ما شده چت کردن. یه پرانتز باز کنم که در محیط کارهای قبلیم، به بی رحمی و بی ملاحظگی معروف بودم و خیلی جاها به اسم صدام یا بلدوزر، صدایم می کردند بس که از دستم عذاب کشیده بودند. کسایی که باهام کار می کردند عقیده داشتند که کاری که غربتی می خواد نشد نداره و باید جورش کرد ( از همینجا از همشون معذرت می خوام!). خلاصه توی یکی از کارهای قبلیم سرساعت اداری داشتم با عموسیامک چت می کردم که خواستند برم توی جلسه و من روم نشد که صحبتو قطع کنم. یه نگاه به دور و برم کردم، دیدم دخترهای تیمم نشستند و بیچاره ها عین چی کار می کنند. یکیشونو صدا کردم که بیا با شوهر خاله من چت کن تا من بیام. مبادا سوتی بدی. سریع برو مطالب قبلی رو بخون که موضوع بحث دستت باشه و زیاد در مورد مسایل شخصی صحبت نکن که معلوم نشه من نیستم. بنده خدا هیچ حرفی نزد، هیچی. انگار یه کار اداری بهش داده باشم. نشست پای کامپیوتر، بحث رو ادامه داد تا من رفتم و برگشتم، 20 دقیقه ای می شد. خیلی رسمی وقتی برگشتم، از جام بلند شد رفت دنبال بقیه کارش و منم چت رو ادامه دادم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! دیگه این رفتار سارا توی شرکت ضرب المثل شده بود که ببینید، تیم غربتی تا اینجا یکدست شده که جای همدیگه چت می کنند و مشکلات همدیگرو حل می کنند، شما همش دنبال زیرآب زدند همدیگرید.


بعد از این خاطره اون اخلاق صدامی من بدتر رشد کرد تا اینکه باز کارمو عوض کرده بودم و اینبار مجبور بودم برای launch کردن برنامه شرکت برم مشهد. فکر کنید شب قبل تا ساعت 12 سرکار بودم، صبح ساعت 6 پرواز داشتم به مشهد و ساعت حدودا" 3 بعداز ظهر بود که این اتفاق افتاد. یکی از بچه های مشهد که دختر سر به زیر و باهوشی بود باهام کار میکرد منم فرت وفرت دعواش میکردم که چرا اینقدر ساده ای، چرا فلانی این حرفو زد عکس العمل نشون ندادی، فردا سوارت میشن. من می خوام اینجارو به امید تو بذارم برم، زرنگ باش، چرا این اشتباهو کردی، تو دانشگاه چی خوندی، حیف پول پدرمادرت که صرف تحصیلت شده، چرا دقت نداری و ..... (بیچاره تکون می خورد، یه خمپاره سمتش پرتاب میشد)

توی شرکتی که بودیم داشتیم یه محصول جدیدو برای اولین بار در کل ایران راه می انداختیم و بدیش این بود که تا به حال کسی اونکارو انجام نداده بود و از طرفی با مردم عادی هم طرف بودیم. هی همه چی خراب میشد. برق می رفت، سرور مرکزی error می داد. فروشنده ها خنگ بازی در میاورند.

گوشی های نوکیا 1100 رو یادتون هست؟ یه بار شارژ کنید تا 3 روز میشه صحبت کرد. من اینقدر پای تلفن بودم که در طول روز 4 بار شارژش می کردم. از طرف دیگه همیشه پای مسنجر بودم که بچه های اصفهان و شیراز هم online جواب بگیرند(زبل خانی بودنم برای خودما!!! هی جوونی) آخرین ترکش وقتی بود که کامپیوتر دخترکی هم که باهاش کار می کردم سوختتتتتتتتتتتتتت. دیگه مشکلی نبود که از آسمون برام نازل نشه. چون دخترک باید جواب مشتری هارو می داد، نشوندمش پشت لپ تاپ خودم و بهش گفتم از برنامه های من استفاده کن تا ببینم چه گلی پیدا می کنم سرم کنم. همه اینهارو شما با دور تند و صدای گوشخراش تصور کنید. دخترک بعدها تعریف می کرد که وقتی صدای گرومپ گرومپ راه رفتنت نزدیک من میومد من قبض روح می شدم از ترس.

از استرس زیاد من یادم رفت از مسنجر بیام بیرون و خوب اون موقع جوون بودم و شیطنت دوره شباب هم به راه بود. یه دفه دیدم دخترک با چشمای گشاد اومده پیش من که یکی به شما pm داده، کنسل کنم یا جواب میدید. منم توی ذهنم این بود که یکی از بچه های شرکته، داد زدم که خودت جوابشو بده. این دفه قرمز شد که نمی تونم، نمی دونم چی بنویسم. با عصبانیت اومدم پای لپ تاپ که دیدم یکی pmداده "سلام پیشی، خوبی؟؟؟؟"

مجسمه ابهتم یه دفه فروریخت. داشتم تصور می کردم دخترک فکر کرده آخه کی به این اژدمارنگ میگه پیشی؟؟؟؟؟


حالا فهمیدید چرا comment بنفشه مثل کوزه جنی وسط خاطراتم ترکید.

نظرات 14 + ارسال نظر
asghari سه‌شنبه 9 مهر 1392 ساعت 19:30

یعنی من خراب این وجهه عمومی مدیر تولیدا هستما!!! اینقده حال میده ازشون آتو داشته باشی!!!

دیگه قضیه من آتو نبود، یه چیزه دیگه بود.

استادجان!!! چهارشنبه 10 مهر 1392 ساعت 00:02 http://lakoojanjan.blogfa.com/

واااااااااااااااااااااااای
یعنی این عااالی بود
بعد از یه مهمونی مسخره و یه شب اعصاب خرد کن خوشحال شدیم بسی
پ.ن: پیشی!!!

خواهش می کنم، خواهش می کنم.

مهرداد چهارشنبه 10 مهر 1392 ساعت 10:08 http://http://mehrdad1530.blogfa.com/

پس غربتی جان شما هم از اون مدیران بد اخلاقی
خوب شناختمت!

اون مال جوونیهام بود و دوران جاهلیت

بنفشه چهارشنبه 10 مهر 1392 ساعت 10:15

البته منظور من از پیشی مخفف پیش ساخته ساز بود لعنتی جان!
عجب آدم بدی هستی جداً! و چقدرم من ازین آدما بدم میاد!

منم متوجه شدم، ولی خوب جرقه رو زد دیگه.

مینا چهارشنبه 10 مهر 1392 ساعت 10:24

آخییییییییی درکت میکنم اون لحظه چه حسی داشتی....
سوتی اونم جلو کسی که حسابی واسش هارتو پورت کرده باشی خیلی بده . من جای تو بودم توی اتاق بغلی محو میشدم.....

بنده خدا اینقدر محجوب بود که بجای من اون خجالت می کشید!
یه خاطره دیگه دارم از این دخترک که اینقدر ترسوندمش که به گریه افتاد. البته الان خودش 10 تا پرسنل داره توی همون شرکت و اسم ورسمی داره توی مشهد.

مینا چهارشنبه 10 مهر 1392 ساعت 10:45

گودزیلا تا حالا فکر میکردم من جنسم خیلی خورده شیشه داره نگو بدتر از منم هست.


دست بالای دست بسیار است، آبجی خانم.

م چهارشنبه 10 مهر 1392 ساعت 13:28

آخیش نسلمون منقرض نشه الهی مادر!
من تا خود 120 سالگیم همین اژدهایی خواهم بود که هستم

هییییییییییییی دونیا

بنفشــــــــــــــــــــــــه چهارشنبه 10 مهر 1392 ساعت 13:37

تو فی سبوک نیستی خواهرم؟!

نه، من secret کار می کنم.
حالا که چی می ری profile اینور اونور پیدا می کنی میای زورگیری.

سوال واسم پیشامد کرده
این آلونکی که آقا پلیسای راهنمایی رانندگی توشون میشینن سرچهارراه ها ، هم کار شماست!؟

نخیر، اونا زشتند.

بنفشه چهارشنبه 10 مهر 1392 ساعت 14:01

اون بالایی که اسمش عجیب افتاده طبق معمول منم!

می دونم، می شناسمت

سونا چهارشنبه 10 مهر 1392 ساعت 16:28 http://matbakhesonakhanoom.blogfa.com

سلام دوستم
مرسی از وبلاگ خوبت
من یه وب آشپزی دارم
خوشحالم میکنی به هم سر بزنی و در صورت تمایل تبادل لینک کنیم

میام سر میزنم. من میرم وبلاگهای آشپزی همش زجر میکشم، یه جور خودآزاریه وقتی عکسارو نگاه می کنم بعد مجبورم نون پنیر سق بزنم!

تکتم ( دکتر آشپز ) چهارشنبه 10 مهر 1392 ساعت 18:33

این سونا خانم دیر به دیر آپ میکنه اما خیلی باسلیقه است!
راستی منم جوونیام برای خودم اژدهایی بودم. باید این خاطره رو بنویسم!!!!

من همون خودآزاری وبلاگ دکتر آشپزو دارم، برای 7 پشتم بسه

مریم چهارشنبه 10 مهر 1392 ساعت 23:34

وای وای بیچاره غربتی جان خودمونیما بدجورخراب شدی
این جورمواقع مایه ضرب المثل باحال داریم که میگه:
آدم توآفتابه شیرموزبخوره امااینجورخراب نشه جلوی زیردستش!!!!بهلهههههه

آره والا

سارا شنبه 13 مهر 1392 ساعت 16:16

یاد یه کسی افتادم که همیشه منو "پیشی من" صدا میکرد و چقدر من حالم بد میشد از این اصطلاح مزخرف! رومم نمیشد بگم بابا جان من چندشم میشه مثل آدم اسممو صدا کن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد